سرچشمه لیبرالیسم در قرون وسطی

اگر از شما بپرسم سرچشمه لیبرالیسم کجاست احتمالاً جواب میدید که اگر منظور لیبرالیسم سیاسی باشه باید از جان لاک فیلسوف انگلیسی قرن هفدهم نام ببریم کسی که در آثارش روی حقوق طبیعی انسان‌ها تأکید کرد از جمله حق زندگی حق آزادی و حق مالکیت.

او مفهوم قرارداد اجتماعی رو باز تعریف کرد و گفت که حکومت‌ها فقط با رضایت مردم مشروعیت پیدا می‌کنند و اینکه باید از آزادی‌های فردی محافظت کرد

فلسفه لیبرالیسم سیاسی جان لاک روی انقلاب‌ها از جمله انقلاب آمریکا و انقلاب فرانسه بسیار تأثیرگذار بود بنابراین ما امروز جان لاک رو پدر لیبرالیسم سیاسی می‌دونیم

اما من امروز می‌خوام یک قدم و چه بسا بیشتر از یک قدم به عقب برگردم و سرچشمه لیبرالیسم رو در گذشته‌های دورتری جستجو کنم

ببینید همون طور که رویداد هر پدیده طبیعی تابع زنجیره‌ای از علت و معلول‌ها است،ایده‌ها هم در تاریخ از دل یکدیگر زاده میشند هیچ ایده‌ای در خلع و از هیچ به وجود نمیاد

هگل معتقد بود که ایده‌ها در فرآیندهای دیالکتیکی شکل می‌گیرند در مقابل هر تز آنتی تزی به وجود میاد و از برخوردشون سنتزی حاصل میشه سنتزی که خودش به یک تز تبدیل میشه و دوباره آنتی تز رو می‌سازه در این فرایند ادامه‌دار که بهش دیالکتیک میگیم ایده‌ها تکامل می‌یابند

پس اگر در پاسخ به پرسش سرچشمه لیبرالیسم کجاست بگید که لیبرالیسم سیاسی از جان لاک شروع شد یا بگید که لیبرالیسم اقتصادی از آدم اسمیت شروع شد پاسختون درسته اما به این موضوع هم فکر کنید که اندیشه‌های جان لاک و آدم اسمیت هم حاصل فرآیندهای دیالکتیکی ایده‌هایی بودند که قبل از خودشون وجود داشتند

بر این اساس امروز می‌خوام به عقب برگردم و درباره سرچشمه‌های لیبرالیسم در قرون وسطی صحبت کنم توضیح خواهم داد که چطور شخصیت‌های پیشروی کلیسای مسیحی جرقه‌های اولیه تجددگرایی و چه بسا تجمل‌گرایی رو زدند با این وجود اولین علائم لیبرالیسم از دل این جریان‌های تجدد گرا و تجمل‌گرایی فرایند دیالکتیکی عجیب و غریب از آنتی تز این جریانات که بازگشت به بنیادهای مسیحیت بود ظهور کرد

یعنی مقدمات لیبرالیسم از دل بنیادگرایی مسیحی بیرون اومد

می‌دونم که این موضوع احتمالاً به نظرتون گیج کننده میاد حتماً از خودتون می‌پرسید چطور ممکنه لیبرالیسم که با آزادی و فردگرایی همراهه از دل بنیادگرایی مسیحی که ظاهراً ضد این ارزش‌هاست بیرون اومده باشه

در قرون وسطی اکثر مسیحیان بر این باور بودند که مسیح 1000 سال پس از رستاخیز دوباره ظهور می‌کنه پس می‌بینید که باور به ظهور امام زمان نزد شیعیان هم ایده تازه‌ای نیست همین ایده نزد مسیحیان نیز درباره مسیح وجود داشته

وقتی هزاره اول به پایان رسید و طبیعتاً مسیح ظهور نکرد کلیسا دچار بحران شد برخی از پدران کلیسا که دیدگاه‌های ترقی‌خواهانه داشتند گفتند دلیل عدم ظهور مسیح شرایط بد دنیاست در دنیای طاعون زده‌ای که پر از فقر بیماری بدبختی و زشتیه معلومه که مسیح ظهور نمی‌کنه

گفتند از این به بعد وظیفه کلیسا باید این باشه که دنیا رو اصلاح کنه تا مقدمات ظهور مسیح فراهم بشه بر اساس این تفکر مسیحیت از یک دین صرفاً آخرت‌گرا به دینی تبدیل شد که حالا دنیا رو هم مدنظر قرار می‌داد

بنابراین دانشگاه‌های کاتولیک که در اصل حوزه‌های علمیه مسیحی بودند شروع به آموزش علوم کردند کلیسا به این نتیجه رسید که پدران مسیحی علاوه بر الهیات باید امور دنیوی مثل پزشکی حقوق اقتصاد و مدیریت جامعه رو هم بیاموزند این اعتقاد راسخ در پاپ ایجاد شده بود که باید ثروت و زیبایی تولید کرد باید پیشرفت کرد و تنها به این طریق میشه دنیا رو برای ظهور مسیح آماده کرد این تغییرات باعث شد برای اولین بار در تاریخ مسیحیت دین و دنیا با هم پیوند بخورند و برای اولین بار واژه سکولاریسم به کار رفت

اما جالبه بدونید که در اون دوران معنای سکولاریسم با معنایی که ما امروز ازش درک می‌کنیم متفاوت بود امروز واژه سکولاریسم یعنی جدایی دین از سیاست اما اون موقع برعکس بود

سکولاریسم به معنای دنیوی شدن دین بود پدیده‌ای که همه امور دنیوی از جمله علوم اقتصاد و سیاست رو تحت سیطره کلیسا قرار می‌داد بدین ترتیب رفته رفته کلیسای مسیحیت که در راس‌ش پاپ قرار داشت قدرت سیاسی قدرت اقتصادی قدرت علمی و قدرت اجتماعی رو در اروپای قرون وسطی به انحصار خودش درآورد در همین زمان برخی از اعضای کلیسا از جمله فرقه‌ی فرانسیسیکن با این جریان مخالفت کردند توجه داشته باشید که وقتی از بنیادگرایی فرانسیسکاها سخن گفته میشه منظور بازگشت به بنیاد آموزه‌های مسیح یعنی بازگشت به معنویت و ساده زیستی که مرام مسلک عیسی مسیح بود قبل از اینکه کلیسای مسیحی تأسیس بشه فرانسیسکا ها تجمل‌گرایی ثروت‌اندوزی و قدرت‌طلبی کلیسا رو می‌دیدند و با خودشون می‌گفتند آموزه‌های مسیح که این نبود مسیح مردم رو به ساده زیستی و عدم تعلق به مادیات دنیا تشویق می‌کرد کلیسا الان داره دقیقاً خلاف آموزه‌های مسیح رفتار می‌کنه فرانسیسکا ها با انحصار قدرت و تجمل‌گرایی کلیسا مخالف بودند معتقد بودند زندگی در فقر و سادگی راه نزدیک شدن به آموزه‌های مسیحه

خب خودشون که نمیتونستن یک تنه با کلیسا در بیفتند کلیسایی که حالا از ثروت و قدرت برخوردار شده بود.

کاری که فرانسیسکاها انجام دادند این بود که مردم رو به جان کلیسا انداختند یکی از برجسته‌ترین شخصیت‌های این جریان ویلیام اوکام بود او برای در برهم شکستن قدرت انحصاری کلیسا با نوشتن نامه‌های سرگشاده به پاپ کلیسای کاتولیک رو با این پرسش به چالش کشید که

شما بر چه اساسی ادعا می‌کنید که واسطه بین خدا و مردم هستید؟ اصلاً کی گفته که خدا برای ارتباط با بنده‌هاش به واسطه نیاز داره؟

ویلیام اوکام اینطور استدلال می‌کرد که

خدا هم به تک تک انسان‌ها عقل داده و هم براشون کتاب فرستاده بنابراین هر فردی می‌تونه خودش کتاب مقدس رو بخونه و با استفاده از عقلی که خدا بهش داده اون رو بفهمه و ازش درس بگیره

خطاب به پاپ می‌گفت

کجا خدا نوشته که شما باید تنها مفسر کتاب مقدس باشی؟ شما در رأس کلیسا فقط عهده‌دار یک پست اداری هستی ما می‌خوایم در جامعه‌ای زندگی کنیم که درش هر مسیحی پاپ خودش باشه هر مسیحی حق داره خودش کتاب مقدس رو مطالعه کنه و با استفاده از عقلی که خدا بهش داده حقیقت کلام خدا رو درک کنه حقیقت در انحصار هیچکس نیست حتی پاپ و هر مسیحی باید آزاد باشه تا کتاب مقدس رو برای خودش بخونه و تفسیر کنه

خب از این صحبت‌های ویلیام اوکام چه ارزش‌هایی رو میشه برداشت کرد؟

فردگرایی،آزادی و مبارزه با تمرکز قدرت

اعتراضات فرانسیسکن‌ها نسبت به کلیسا به مفاهیم فردگرایی، آزادی و پرهیز از تمرکز قدرت راه بردند که بعدها عناصر اصلی لیبرالیسم شدند ریشه دواندن این اندیشه‌های فرانسیسکاها بین مردم از جمله عوامل کلیدی بودند که رفته رفته باعث تضعیف امپراتوری مسیحی کلیسای کاتولیک شد

فرانسیسکا ها از جمله کاتالیزورهای بودند که امپراتوری مسیحی کلیسا رو به سمت فروپاشی سوق دادند و فروپاشی امپراتوری مسیحی زمینه‌ساز شکل‌گیری دولت ملت‌ها شد

بدین ترتیب پس از اینکه پدران ترقی‌خواه کلیسای مسیحی پس از هزاره اول جرقه‌های تجدد رو زدند تجدد که در عین پیشرفت انکارناپذیر به تجمل‌گرایی و انحصار قدرت کلیسا انجامید، فرانسیسکا که طرفدار بازگشت به بنیاد آموزه‌های مسیح بودند به مخالفت با تجمل‌گرایی و تمرکز قدرت در کلیسا برخواستند

جنبش اعتراضی فرانسیسکا که انگیزه اصلیش در هم شکستن قدرت انحصاری پاپ بود به ظهور ارزش‌هایی مثل آزادی‌خواهی و فردگرایی منجر شد در واقع از این فرآیند دیالکتیکی که تز قدرت‌گیری بود و آنتی تز معنویت‌گرایی ساده زیستی و عدم تمرکز قدرت بود سنتز فردگرایی و آزادیخواهی بیرون اومد که زمینه‌ساز تحولات بزرگی شد

تحولاتی مثل شکل‌گیری دولت ملت‌ها همچنین شکل‌گیری پدیده‌ای به نام لیبرالیسم

این بود داستان جذاب سرچشمه‌های لیبرالیسم از دل تاریخ قرون وسطا خب برای جمع‌بندی بنا به اونچه گفتم

تاریخ دین مسیحیت رو به تناسب جایگاه دین در جامعه میشه به 3 دوره اصلی تقسیم کرد

در دوره اول یعنی دوران مسیح و حواریون دین کاملاً از حکومت جدا بود مسیح و حواریون بر پیام‌های معنوی و اخلاقی تأکید می‌کردند و هیچ پیوندی با نهادهای سیاسی نداشتند

دوره دوم که پس از مرگ مسیح اتفاق افتاد دوران پیوستن دین به سیاست بود که با قدرت گرفتن کلیسا و نفوذ مسیحیت در امپراتوری روم دین با حاکمیت ادغام شد

تا می‌رسیم به دوره سوم که دوره جدایی دوباره دین از حکومته با پدیدار شدن سکولاریسم مدرن در این دوره که با ظهور عصر روشنگری اوج گرفت مسیحیت دوباره به حوزه معنوی و روحانی و به جایگاه اولیش بازگشت

اصولی مانند جدایی دین از حکومت و آزادی‌های مذهبی در همین دوره سوم گسترش پیدا کردند همون طور که قبلاً گفتم معنای سکولاریسم در دوره سوم برعکس دوره دوم بود در قرون وسطی سکولاریسم به معنای پیوستن دین به امور دنیوی بود

در صورتی که در عصر روشنگری سکولاریسم به معنای جدایی دین از امور دنیوی بود به خصوص جدایی دین از سیاست و جدایی دین از حکومت

این سه دوره نمایانگر سیر تاریخی مسیحیت که در جدایی از سیاست آغاز شد بعد با سیاست پیوند خورد و در نهایت دوباره از سیاست جدا شد خب من این‌ها رو گفتم به خاطر اینکه کمی با تحولات دیالکتیکی تاریخ در شکل‌گیری مفهوم لیبرالیسم آشنا بشیم

خواستم امروز با عینک هگل به تاریخ نگاه کرده باشیم اما اگر می‌خواید به صورت کاربردی درباره لیبرالیسم تحقیق کنید قطعاً لزومی نداره که تاریخ قرون وسطی رو بخونید لزومی نداره با تحولات تاریخ مسیحیت آشنا باشید یا ببینید فرانسیسکاها چی می‌گفتند

منبع: آوای فلسفه- امید اطهری نژاد