از بیست تا سی سالگی، آنچه تغییر می کند.



دوستی که به گفته خودش دچار سندروم ۲۰ سالگی شده از من پرسید: فکر می کنی نسبت به ۱۰ سال پیش چه تغییری کردی؟ وقتی ۳۰ سالگی نزدیکه و تو داری به آخرین لحظه های دهه دوم زندگی نزدیک میشی.


خیلی سخته آدم بتونه تشخیص بده چه تغییراتی در روحیات اش حاصل شده است. بیست سالگی برای من شروع پر زرق و برقی داشت. نسبت به همه اتفاقاتی که در دنیای بیرون رخ میداد هیجان نشان میدادم. شور جوانی را صرفا در واکنش نشان دادن می دانستم. در جهانی پر از سر و صدا زندگی می کردم. به ظواهر دنیا اهمیت فراوانی میدادم. زندگی خلوت انگار که هرگز مفهومی نداشت. دهه دوم زندگی برای من به نوعی ورود به دنیای واقعیت بود. آنچه در جامعه تجربه می کردم خط بطلانی بود بر همه تصورات و خیالاتی که در دوران نوجوانی در ذهن خود پرورانده بودم. واقعیت قدم به قدم خودش را از همان ابتدای ۲۰ سالگی به من تحمیل می کرد. در ابتدای راه شور جوانی آنقدر زیاد است که اهمیت چندانی به آن نمیدادم. اما واقعیت خودش را با گذشت زمان آشکار می کند. دهه دوم زندگی انگار ایستگاه ترانزیتی است برای چرخش از جهان معصومانه کودکی به دنیای بزرگسالی. می گویم ترانزیت به خاطر آنکه دور از انتظار است به همه اهداف خود برسی. و اگر رسیدنی عجولانه باشد سرانجامش بی انگیزگی است. در سالن ترانزیت همه در انتظار به سر می برند. انتظاری که باعث می شود آدم ها سردرگم بمانند و اتفاقا این بی هدفی در ابتدا باب میلشان است. چرا که اضطرابِ مسوولیت را متوجه نمی شوند و زمان مثل خواب تابستان است. چنان به سرعت می گذرد که ناگهان به خودت می آیی که زمستان شده است. وقت پرواز رسیده است. مسافران از سالن ترانزیت اندک اندک آماده می شوند. چمدان های خود را حمل می کنند و از میان آن همه آدم های منتظر در سالن ترانزیت دوستانی را انتخاب می کنند که همراه و همسفران شان در یکی از این پرواز ها به سمت مقصد باشد. مقصدی که شاید هرگز به آن نرسید اما همین پا در آن راه گذاشتن بسیار ارزشمند است. در پایان دهه دوم زندگی آدمی حتی اگر هیچ کاری نکند باید بداند کدام مقصد را می خواهد انتخاب کند. بدیهی است که انتخاب دلهره می آورد چرا که دیگر نمی توان با همه آدم های منتظر در ترانزیت وقت را سپری کرد یا همه مقاصد را امتحان کرد. دیگر دیر شده است. اگر دهه دوم زندگی بدون انتخاب به سر انجام برسد، آدمی احتمالا تا مدتی سرگردان و کلافه در سالن ترانزیت، زمان را سپری می کند. روزگار تلف می شود و او درگیر اتفاقات سطحی می شود.


خیلی مهمه که آدم بدونه با چه کسانی وقت خودش رو در سالن ترانزیت سپری میکنه. اگر قرار بر اغراق نباشد باور دارم که ۹۰ درصد انتخاب های حیاتی و سرنوشت ساز در دهه دوم زندگی به خاطر آدم هاست. آدم ها در عمیق ترین لایه ی ناخودآگاه از تصمیم گیری هایمان نقش بسزایی دارند. آدم هایی که در فرم خانواده و دوستان در کنارمان هستند. حتّی آنهایی را که بعنوان الگو از جامعه انتخاب می کنیم. الگوهای ورزشی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی. اینها آجر های شخصیتی مان را به گونه ای ظریف محکم می کنند. اما وقتی به انتهای جاده دهه بیست سالگی می رسی الگو ها یک به یک محو می شوند. تنها یک قهرمان ناشناخته و تاریک باقی می ماند. آن چیزی نیست جز درون تو که سالهاست منتظر ندا و فرمانی از سوی توست تا راهش را آغاز کند و همه ی کائنات را به خدمت تو در آورد. اغلب از این گنج درون غافل می شویم. گنجی که می تواند ما را از سالن ترانزیت به سمت مقصدی ناشناخته ولی روشن راهی کند.


در آغاز بیست سالگی هدف گذاری برایم بسیار آسان بود. با خود می گفتم در طول مدت زمان x می خواهم به هدف y برسم. آنچه مرا ارضا می کرد رسیدن و فتح قله بود. انگار که میخواستم همه کارهایی که باید انجام شود را در چک لیستی تیک بزنم. تنها در اندیشه سپری کردن زمان بودم. زمانِ خالی باید سریعا پر می شد و به نتیجه می رسیدم. چه فکر خام اندیشانه ای. چرا که هیچ گونه "ساختن" ای در لیست آرزوهایم نبود. "ساختن" مصدری بود که در خالی ترین قله های دهه دوم زندگی به سراغم آمد. وقتی که از بهترین دانشگاه دنیا فارغ التحصیل شدم. وقتی به مهمانی دنیا رفتم. وقتی زندگی را لمس کردم و پوچی را عمیقا حس کردم. وقتی در نقطه خلا ایستاده بودم. آنجا بود که فهمیدم رسیدن کافی نیست. ممکن است تو را ارضا کند اما زود گذر است. و چه مصیبتی است این لذت های زود گذر چرا که به امید تجربه ی دوباره، آن را تکرار می کنی. و از تکرار و مصرف بیش از حد به ملال و پوچی میرسی. اگر می خواهی ارضا شوی و لذتی عمیق را تجربه کنی به گمانم باید در مسیر سازندگی حرکت کرد و چیزی تازه خلق کرد. باید رهایی را تجربه کرد و رسیدن را از دایره ی ذهنی بیرون انداخت. چرا که هرگز اعتباری به فردای نرسیده نیست.


در آغاز دهه دوم زندگی می پنداشتم که همه توجهات جهان به سمت من معطوف شده است. می پنداشتم که بازیگری هستم در میان تماشاچیانی که در انتظار اقدام بعدی من هستند. چنان در نقش بازیگری فرو رفته بودم که خود و جهان را از یاد برده بودم. همه چیز معطوف به خودم بود و هیچ نمی دانستم من کیستم. این آغازی بود بر خود آگاهی و اینکه یاد بگیرم نسبت به جهان اطراف مسوول باشم. آدم ها پیش از آنکه تماشاچی باشند انسان اند با همه محدودیت ها و توانایی های هستی شناختی شان. به خود آمدم که بجای بازیگری و فتح قله های خیالی نوری بتابانم. ابتدا درون خود را بیدار کنم و زندگی را در مسیر بودنی فعالانه زیست کنم. آنگاه ببخشم. هر آنچه را در مسیر ساختن به دست آوردم ببخشم. به دیگرانی که نیازمند اند. به آیندگانی که می خواهند بازیگری کنند. به سازندگان خلاق آینده. اینکه بفهمم هویت در خودِ‌ خالی من کشف نمی شود بلکه در همکاری و همزیستی کنار دیگران تعریف می شود.


در آغاز راه سرسری از کنار همه چیز می گذشتم. هرگز اهمیتی به شنیده ها و حرف های دیگران نمیدادم. اما درست زمانی که در چاهی خودساخته افتادم نتیجه کار خود را مشاهده کردم. اکنون آموخته ام به جای گذشتن از همه چیز، حرف ها را خوب گوش بدم و درک کنم. به جای واکنش نشان دادن، خوب نگاه کنم و ببینم چه می توانم بیاموزم. به جای مدعی بودن و تکیه بر تجربیات گذشته، به خود تلنگری بزنم که همواره در تکاپو و حرکت برای یادگیری باشم چرا که تجربه را پایانی نیست. خلاصه آنکه عمل کنم و کمتر سخن بگویم!


یادم می آید در یکی از روزهای سفر به مونترال عجولانه به دنبال رسیدن به جایی بودم. ظهر روز یکشنبه بود و راه را گم کرده بودم. شارژ گوشی ام هم تمام شده بود. در پس کوچه های شهر با مردی کهنسال جلوی خانه اش روبرو شدم و از او آدرس را پرسیدم. او در کمال آرامش راهنمایی ام کرد و ناگهان همسایگانی را دیدم که با روی گرم به او سلام می فرستادند. بی اختیار از او پرسیدم چطور این همه محبت را دریافت می کند؟ برایم خاطره ای از محل زندگی شان گفت. قرار بود شهرداری برای احداث بزرگراه آن محله را از بین ببرد و این به معنای بی خانمان شدن خیلی از ساکنان بود. آن مرد با سماجت و پافشاری توانست امکان ساخت بزرگراه را از بین ببرد و یک محله و تاریخ را از نابودی رها کند. به همین علت ساکنان آن محله در مونترال وابستگی خاصی به یکدیگر پیدا کرده بودند. یادم می آید هنگام خداحافظی به من گفت کتاب "ناطور دشت اثر سالینجر" رو بخون.

نزدیک به یک سال گذشت تا من آن کتاب را مطالعه کنم. فهمیدم بجای آنکه دیر شود چه خوب است که زودتر چیز ها را بفهمیم. چه سعادتمند اند آنانی که در ابتدای راه هستند و با ذهن باز به همه چیز گوش می دهند و از کنار اتفاقات سرسری نمی گذرند.


سالینجر جایی در کتاب می گوید:

مشخصه یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی، با شرافت بمیرد؛ و مشخصه یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی، با تواضع زندگی کند.

The mark of the immature man is that he wants to die nobly for a cause, while the mark of the mature man is that he wants to live humbly for one.