سامان سهروردی
سامان سهروردی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

اعترافات آن آدم دماغ گنده

کنارم روی تخت نشسته بود و من از خستگی شغل مزخرف و شرایط پادرهوایی که داشتم روی تخت جنازه طور دراز به دراز افتاده بودم. یادم نیست داشت از چی حرف میزد، چون مغزم چند وقتیه داره سعی میکنه برای بقای خودش هم که شده، خاطراتش رو کمتر بکوبه توی صورتم. از آن دهان نباتی کلمه می تراوید، سرم رو برگردوندم سمتش، طوری که دستاش روی گردنم بود و صورتم کنار پاهاش. تو حرفاش یه لاله زار شنیدم، بی توجه به ادامه حرفاش زمزمه کردم " می برمت لاله زار می فروشمت چهارهزار " اینجا که رسید گفت خب وقتی منو فروختی تنهایی چیکار می کنی؟ ناله کردم که نمی دونم. من زورم به این دنیا نمی رسه. هیشکی زورش به دنیا نمی رسه. الان اگه بود بهش می گفتم زورم به دنیا نرسید ولی به خودم چرا؛ موهام سفید شدن و خنده هام و گریه هام بلند تر شبیه عربده.


تراژیک یا تراژدیکلاله زاراعترافاتکافه پنیر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید