زنگ در را زدند رفتم توی حیاط آب حوض یخ بسته بود پرستو زیر آن درخت بلند مرده بود و کلاغ رفته بود.
برای همیشه ؟ هیچ کس نمی دانست.
این را تحت عنوان غم انگیز ترین قصه عاشقانه توی روزنوشته هایم آورده بودم. این عادت همیشگی من بوده و هست که ناله های عاشقانه را با استعاره های تو در تو به کلمه مبدل می کنم تا هم بتوانم با صدای بلند فریاد بزنم و آه بکشم هم دیگران بسیار دور نفهمند معنی این کلمات به عاریت گرفته شده را.
مورد دیگر اما لحظه های سخت و اتفاقات تلخ زندگی اند که آن ها را برای خودم به طنز می آلایم و به شوخی می گیرم تا هم فراموش نکنم که این زندگی از بالا تا پایین همه اش هیچ است و هیچ (یک کلمه از خیام درونم) و دیگر اینکه بعضی از این تلخی های مدام مرا از پا نیندازند و هم چنان بتوانم زندگی کنم.