متن زیر صفحه 198م کتاب نامیرا است. رمانی که در آن "صادق کرمیار" داستانی را در میانه وقایع سال 61 هجری و در شهر کوفه روایت می کند. کتاب درباره جوانی به نام ربیع است که در کشاکش تردیدهای کوفیان میان ترس از ابنزیاد و حب حسین بن علی(ع)، مردد است که به توصیه صلحطلبانه محافظهکاران گوش فرادهد یا دعوت به جهاد محبان حسین(ع) را لبیک بگوید. این بخش از کتاب مجادله بین سران شیعیان برای پذیرفتن دعوت جلسهای است که ابن زیاد در بدو ورود به کوفه، با حضور بزرگان و سران قبایل ترتیب داده است.
داستان مردم کوفه، داستان همیشه تاریخ است. برای هر قومی لحظاتی فرامی رسد که برخلاف روزهای عافیت و تفکرات سکولار باید بین دین و دنیا، دقیقاً یکی را انتخاب کند. انتخابی بین دنیای فانی و ابدیت. اما علت نوشتن این پست، جملهای بود که در حین مطالعه کتاب از آن لذت بردم و چهقدر شبیه این روزهای ما و مسئولان بیوجود و دنیاطلب ماست:
ابوثمامه وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد. جمله آخر را گفت و رفت:
«به پسر زیاد بگو، عمر حکومت یزید کوتاه تر از آن است که او بخواهد خون خود را به پای او هدر دهد!»
و ابن اشعث با کینه ای پنهان به او نگریست که دور می شد. عمرو با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابو ثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: «می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه ی خاندانش در راه کوفه است.»
ابن اشعث گفت: «حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی!» بعد با دست به سمتی اشاره کرد که ابو ثمامه رفته بود و گفت:
«کسانی که از حکومت نصیبی ندارند و بر کنارند، از حقوق پایمال شده ی مردم سخن می گویند، هنگامی که نصیبی از حکومت می برند و بر کاری گمارده می شوند، فقط بر ثروت خود می افزایند.»
و اغواگر به عمرو نزدیک تر شد:
«اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو برنمی دارد.»
عمرو عصبی گفت:
تو می خواهی مرا به بخشش های عبیدالله بفریبی، در حالی که آن چه حسین بن علی به من می بخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای!»
عمرو به تندی وارد خانه شد و این اشعث ناکام دندان بهم سایید.
(نامیرا، صادق کرمیار، چاپ پنجم 1391، صفحه 198)