
طبق عادت شیرجه ای عمیق در پر عمق ترین قسمت استخر بزرگ با سرامیک هایی آبی و سفید براق و تمیز زدم .
با پرش من سونامی در آب آروم و لطیف به وجود می آید.
استخر غرق در سکوت و نور قرص ماه آب رو روشن می کنه
صدای جیر جیرک ها از جنگل های دور عمارت پدرم به گوش می رسد و مخلوط می شد با ، صدای لبخند زدن من در کف استخر ۲.۵ متری .
چهار زانو روی کاشی های سرد نشسته ام و منتظرم رکورد دیشب خود را بزنم ؛ ولی در ثانیه ای بازی عوض می شود .
آن مربع های یک در یک سفید و آبی آسمانی از هم باز می شوند .
چشم هاین سیاهی می روند ؛ ولی هنوز پنج دقیقا نشده و یعنی من کبود اکسیژن ندارم !
آب سرد می شود ، یخ یخ !
بدنم دیگر سفت و سخت به آن مربع های یخ مانند تیکه از قطب نچسبیده اند بلکه پاهایم کنار هم جفت شده اند و موهای سیاهم دورم شناور هستند و سر من روبه آسمون سیاه سیاه و پا می زنم ؛ ولی دریغ از کمی بالا اومدن .
در اصل دارم فقط پا می زنم !
پایین رو نگاه می کنم و جیغی در زیر آب می زنم .
بعدش هم که فقط تاریکی ، تاریکی مطلق !
*********
انتظار می رفت وقتی چشم هایم رو باز کردم در اتاق زوار در رفته ی سردی در منطقه متروکه و خالی از سکنه ؛ در حالی که با مائو یک تیکه مشکی رنگم بسته شده به صندلی چوبی کهن سال رو برو شوم ؛ ولی من در اتاق بزرگ چشم باز کردم .
بار اول فقط تونستم بفهمم که در تخت گرم و بزرگی هستم با پتوی سیاه که روش چند قلب درهم تنیده شده به هون رنگ هستش و دورم پر از کوسن و بالشت .
بار دوم سر جایم سیخ نشسته ام و تور بلندی که از سقف تخت خواب آویزون بود جلوی دیدم رو گرفته بود ؛ ولی من می تونستم دیوار هایی به رنگ مشکی شب رو ببینم که روش همون طرح پتو بود .
من چه جوری به اینجا رسیدم ؟!
اصلا اینجا کجا ؟!
من چه جوری به اینجا اومدم و چرا به جایی لباس شنا یک شلوار پارچه ای بگ راحتی به رنگ مشکی با بافت قرمز قشنگی تنمه .
بالا تنه ی لباسم با موهای سیاهم که الان باید از شون آب می چکید ؛ ولی خشک هستند تضاد زیبایی دارد .
بوی شیرینی شکلاتی در هوای مطبوع اتاق می پیچد و بعد در آن سر اتاق با بدون وجود آوردن کوچک ترین صدایی باز می شد .
تا اینجا که اتاق خواب با میز آرایش زیبا و بزرگی پر از عطر ها و لوازم آرایشی هایی مارک از نوع مورد علاقه ی بنده !
پاهای برهنه ان رو روی سنگ زیبا اتاق می ذارم و از گرمایش لذت می برم .
مثلا الان من رو دزدین ؟!
ان سر اتاق اینه قدی بلندی به ديوار نصب شده است .
میز تحریری پر از خودکار ها و مداد های فانتزی هم هست و اصل جریان کتاب خونه ی تا سقف رفته ای است که هر چی کتاب خوندم و می خواستم بخرم بخونم ( توی نت های گوشیم نوشته ام ) توش قرار داره .
سرم رو بلند می کنم و به سقف نگاه می کنم .
نماد قلمرویی که من توش هستم ؛ ۵ قلب در هم تنیده شده شبیه گل و روی قر گل یک خار گل رز کشیده شده است !
گل مشکی ؛ سیاه ، سیاه !
وقتی دنبال اون بوی شیرین و خوش طمع می روم به مردی که جلوی در ایستاده است مواجه می شوم .
سر تعظیم فرود می آورد با آن دو چشم قرمزش .
لباسش سیاه مانند شب .
و موهای بلند قرمز داره .
گوش هایی نوک تیز شبیه علف ها و پری های داستان های شب .
چشم های منم مانند اتاق ، همون رنگی .
صورت اون مرد قد بلند زاویه دار است و کلا سر جمع خوش چهره است
با آن ۱۰ انگشت کشیده و نوک تیز بشقابی روی میز می گذارد .
پر از کوکی هایی شکلاتی !
از آن ها بخار بلند می شود و آب دهان مرا راه می اندازد .
سعی می کنم بی تفاوت به آن کوکی ها از آن پسر سئوالات بی پایانم رو بپرسم؛ ولی او رفته است و در رو هم پشت سرش بسته است .
خب تا این جا که همه چیز خوب بوده پس چرا با این کوکی های خوشگل ناناز جشن نگیریم ؟!
شکمو هم خودتی !
آروم با ظرف داغ به سمت تختم می روم و روی آن می نشینم و آن ظرفی که از گرمایش کف دستانم می سوزد رو روی پاهایم می گذارم .
یکی از آن خوشگل ها را بر می دارم و شروع می کنم به خوردن .
به راحتی در دهان آب می شود ؛ ولی تا لوزالمعده ام بر اثر گرمایش به آتیش کشیده می شود .
با خب به درک به سراغ بدی می روم و این بار کمی کمتر می سوزاند و طمع شکلات شیرین و تلخ خوبی بر جا می گذارد،
هم شیرینیش دل آدم رو نمی زنه و هم تلخیش مانند زهر مار نیست !