
- خب ، میرا شوخی خوبی بود لطفا تمومش کن .
کالایاس دمش رو بالا می آره و با پوزخند شیطانیش می گوید :
- می تونم نشونت بدم ؟!
ویل با ترس دست هاش رو تکون داد و گفت :
- نه نه ، ممنون .
با لبخند خودم رو ، ولو می کنم رو کاناپه سفید جلو تلویزیون خونه ی بزرگ او با سنگ سفید و مبلمان شیری و سفید .
لوستر هایش هم خیلی بزرگ .
کالایاس یواش کنار من می نشیند و نگاه مرموزی به خونه او با سرامیک سفید می اندازد .
ویل با یک سینی که توش ۳ تا فنجون سرامیکی مشکی قرار داره به سمت ما می آید.
کالایاس کلافه دستش رو تو موهای زرشکیش فرو می کند .
با لبخند نگاهش می کنم و ویلیام سینی حاوی قهوه رو می زاره جلومون !
با خنده می گوید:
- نمی دونم شیطان ها چی می خورن و منم فقط قهوه داشتم .
با خنده جواب می دهم:
- شکلات داغ .
با چشم های گرد شده می گوید :
- پادشاه اهریمن ها شکلات داغ می خوره !
کالایاس دم گوشم لب می زنه :
- ما که از آیینه رد می شیم ، عزیزم !
ویلیام با لبخند بزرگی می گوید:
- بهتون یاد ندادن تو جمع در گوشی حرف نزنید ؟!
او درحالی که فنجون رو دم دهنش می برد جواب داد :
- میرا ، به دوست عزیزت نگفتی که من چه قدرت های دارم ؟!
- نه عزیزم ، خودت بگو .
ویل وحشت زده جواب ما رو داد :
- یا خدا ، میرا .
جدیدا خیلی ترسناک شدیا !
بلند بلند خندیدم و با همون حالت گفتم :
- حالا کجاش رو دیدی !
کالایاس یکی از دست هاش رو بالا می آورد و روبه دیوار بزرگ و سفید جلویش می گیرد و رز های رونده ی سیاه روی آن رشد می کنند .
من با لبخند کوچکی به کمی از جادوی آن نگاه می کنم .
ویل یکی از دست هاش رو ، رو قلبش می گذارد و فریاد می زنه :
- میرا ! به نامزدت بگو تمومش کنه .
از سر جایم بلند می شوم و کالایاس با لبخند مرموز می گوید :
- حالا بهتر نشد ، ویل ؟!
ویلیام به زور لبخند می زند و جواب می دهد :
- آره .
کوله ام رو دوشم می اندازم و وسط بحثی که معلومه نیتجه اش چی می شود می پرم :
- من دیگه بر نمی گردم .
اومدم اینجا برای خداحافظی و دور دادن نامزدم تو دنیای که ۲۲ سال توش زندانی بودم .
- یعنی ، چی میرا می خوای اینجا رو ترک کنی بری صد طبقه زیر زمین ؟
- ویل ، من دیگه آدم نیستم و هر چی بیشتر اینجا بمونم ، نیروم تحلیل میره و پیشگویی هام محو و گنگ میشه .
کالایاس سری به جواب منفی تکون می دهد و شروع می کنه به حرف زدن :
- نه اتفاقا نمی دونم چرا هرچی بیشتر اینجا بمونی قدرت هات بیشتر میشه برعکس من .
ویل با ذوق گفت :
- می مونی؟!
- این چه سئوالی ، معلومه که نه .
خونه ی من قصر بلک رز.
جایی که اهریمن ها کوکی شکلاتی می خورن و رز خار دار پرورش می دهد نه دنیای فانی ها .
*****
کالایاس سرش رو به شیشه تکیه داد و زمزمه کرد :
- یادمه وقتی ۱۸ سالمون بود تو شب تولد وارد شدنت به ۱۹ سالگیت با گریه وارد اتاق خوابی که الان باهم رفتیم شدی.
با همون پیراهن کوتاه نقره ایت و همون پاشنه بلند های سفیدت و چشم های گریانی که باعث شده بود ریمل هات بریزه و زیر چشم هات مشکی شه رفتی تو بالشت با رو بالشتی سفید .
داشتم از توی آیینه قدی بلند کنار اتاق نگاهت می کردم .
نمی دونم سر چی اینطوری داشتی زار می زدی و بالشت های روی تخت رو این ور اون ور پرت می کردی .
اون شب کت و شلواری طوسی پوشیده بودم و هدیه کوچکی برات خریده بودم آماده بودم بعد از جشن بیام پیشت و همه چیز رو بهت بگم
اون لحظه که این شکلی دیدمت و نمی تونستم از تو آیینه رد شوم دوست داشتم کل جهنم رو به آتش بکشم .
یکم سرعت ماشین رو بیشتر می کنم و لرزش فرمون زیاد تر .
با لبخند می گویم:
- تو از بلک رز یادت بود تولدمه ؛ ولی مادرم یادش نبود .
نمی دونم باید بهت چی بگم یا چی کار کنم .
فقط می تونم بگم که دوست دارم .
او لبخند کم رنگی می زند و می گوید :
- شکلات داغ رو یادم نرفته ، خانم کوچولو.
- مثل اینکه یادت رفته قدرت دست منه ؟
گفتم سرعت ماشین رو زیاد کرده ام .
باد از پنجره ی که کمیش پایین بود موهایم رو به پرواز در میارد .
او محکم می چسبه به صندلی می گوید :
- میرا ! سرعتت رو کم کن ، به خدا الان با این وسیله ی عجیب غریب می خوریم تو در و دیوار .
می خندم و پام رو از پدال بر می دارم.
هنوز هم همون پاشنه بلند هام و پیراهنم تنمه .
طفره ای از موهام رو به زور به پشت گوشم می دهم و با بقیه اش بازی می کنم .
کالایاس کنارم پوفی می کشد و می گوید :
- همین جا بزن کنار .
در گوشه ی جاده ی کویری می زنم کنار و نگاهش می کنم .
در رو با سختی باز می کنه و و پاش رو بیرون می زاره .
می تونم سرمای سوزی که جیغ می زند و پالتوی او را از تنش جدا می کند رو حس کنم .
منم میام بیرون .
با لحن دستوری می گوید :