
با دوتا لیوان کاغذی با آرم استارباکس بر می گردم .
یکی از آن دو لیوان داغ رو به او می دهم .
با لحنی که انگار به حرفی که می خواهد بزند مطمئن نیست می گوید :
- میرا میشه از اینجا بریم ؟
صدایش با صدای دستگاه قهوه ساز قاطی می شود و من بدون حرف اول کیفم رو بر می دارم و بعد دست او را می گیرم و از سرجایش بلندش می کنم .
تا خود صبح در خیابان های نیویورک راه می رویم .
تنها سئوالی که ازش می پرسم اینه:
- تاحالا به دنیای آدم ها نرفته بودی ؟
وقتی به اتاق خوابم رسیدیم جواب داد:
- نه ، می خواستم با تو تجربه اش کنم .
********
کالایاس از صبح مرا تنها تو کل قصر رها کرده فقط با یک کاغذ که به زبون اینگیلیسی با غلط های عجیب و غریب چند تا آدرس نوشته بود که به زور پیدا شون کردم و رفته ام ؛
ولی خب نتیجه اش شده کسی که حتی خودم هم نمی شناسمش!
موهام رو به صورت شلخته بالا گوجه کرده است و چتری پروانه ای که برایم زده است رنگ پایین موهایم رو به نمایش می گذارد تا کسی نتونه بگه من یک شیطان نیستم .
چشم هایم رو با خط چشم ظریفی کشیده تر و مشکی تر کرده است .
لب هایم رو هم سرخ کرده است .
همه ی زن ها در همه مهمانی هایی که تو دربار کالایاس گرفته می شد سراسر قرمز جگری یا از بقیه ی طیف ها می پوشیدند ؛ ولی من پیراهن عروسکی تا رانی که کمر جذب داشت و یقه ای دکلته با دو بند نازک که به جز زیپ آن تنها نقطه ی اتصالش به بدنم بود .
کمی از یکی از عطر های خنک روی میزم بر می دارم و می زنم .
برای سختی کفش هایم آن ها رو کنار اتاقم گذاشته ام .
درست آن سر کنار آیینه قدی بلند .
از کسالتم کم شده است و فقط کمی صدایم گرفته است .
طب کالایاس همون صبح قطع شد .
روی تخت نشسته ام و پاهایم رو روی هم انداخته ام .
ساعتی نیست که بگویم صدایش روی عصاب خط انداخته ام است فقط صدای نفس های خودم .
بوی هم جز عطر من نیست و البته کالایاس با آن کت و شلوار زرشکی که مشکی بودن چشم هایش رو بیشتر به رخ می کشید .
نه ثانیه ای صبر می کنه و نه ماتم می شود .
حرکت بدتری می زنه .
با دو قدم سر جمع از دم در بزرگ چوبی اتاق به وسط آن که تخت خواب با آن تور مشکی قرار دارد می رسونه .
کی وقت کرد کفش هایم رو از جلو در برداره و بدهد دستم تا پام کنم .
آن پاشنه بلند هایی ۱۵ سانتی سوزنی رو پام می کنم .
جلویش تیز است و قرمز ورنی .
برق می زند .
بازوی کالایاس رو می گیرم و او می گوید :
- کل مراسم از بغلم تکون بخوری ، آیینه های تو اتاقت رو بر می دارم .
می دونم رژ لبم نمی مالد برای همین بدون تلاش کردنی که خودم رو به گونه اش بر سونی می بوسمش و می گویم :
- ولی تو هم موهای مشکی - قرمزت رو خوب رفتی کوتاه کردی !
از راه رو هایی با فرش قرمز و چراغ های پر نور زرد با لوستر هایی بسیار بزرگ و دیوار های مشکی می گذریم .
روی هر دیواری عکسی از نقشه ی بلک رز تو دوره های مختلف بود .
او گفت :
- قصرت رو دوست داری ؟
با چشم های گرد شده ام نگاهش کردم و با همون وضعیت پرسیدم :
- قصرم؟!
او درحال جواب داد دستش رو روی کمرم می گذارد.
گرمای دستش رو از زیر پارچه احساس می کنم و بعد صدای بمش رو می شنوم :
- آره، کلش برای تو .
زمانی که ۱۱ سالم بود مادربزرگم دستور ساخت قلعه ای رو دور از مرز جنگل جنون دقیقا بین رز سیاه و نیلوفر آبی داد .
یا بهتر بگویم مرکز این حکومت .
من اون زمان فقط قدرت ذهن خوانی داشتم و قدرت اصلیم هنوز خودش رو نشون نداده بود .
اخر عمر او قدرت من خودنمایی کرد و مادربزرگم وصیت کرد که من با رز های که خودم پرورش می دهم اینجا رو مخفی کینم از دید بقیه ی اهریمن ها .
بهم گفت که وقتی ، زمانش فرا برسه رز ها کم کم خشک و پژمرده می شوند و بعد قصرت به نمایش گذاشته می شود .
اینجا برای تو میرا .
فقط تو .
وقتی که بشی ملکه ی اینجا می برمت قصر اصلی بلک رز رو نشونت