
نسبت به تک تک متن هایی که نوشته ام حدس بزنید من چند سالمه و من آخرش بعد از ۱۰ تا کامنت می گم چند سالمه .
اینم الان به ذهنم رسید :
دو روز است که نمی تونم خوب نفس بکشم .
انگار روی قفسه سینم وزنه ای صد کیلو گرمی قرار داده اند .
منظم نفس می کشم ؛ ولی قفسه سینه ام درد می کنه .
چند نفس عمیق می کشم ؛ ولی این تفکر که شاید آن وزن به ۵۰ کیلو برسد خیال خامی بیش نیست .
نمی دونم میشه اسمش رو گذاشت بغض یا نه ؟
اشکی در چشمانم نیست .
وقتی خودم رو در آیینه نگاه می کنم نمی تونم باور کنم که این دختر منم .
نه لاغر نشده ام حتی زیر چشم هام ، هم گود نرفته است .
فقط آن دو چیز گردی که به رنگ قهوه ای در صورتم هست، سرده ، خشک ، غرور ازش می باره .
پایانی در سردیش نیست .
تمومی نداره ، حتی بگو یک اپسیلون نور و جرقه ی امید .
لبام خط صاف .
شاید بتوانم لقب پوکر ترین آدم دنیا رو به خود بدهم .
درجمع دوستانم ، امروز یکی از دوست هام بهم گفت :
میشه نخندی ؟
با همون لبخندی که چسبش داشت از رو لبم کنده می شد و چشم های سردم گفتم : چرا؟!
جواب داد : معلومه این خنده نیست ، دختری که من می شناختم واقعا می خندید نه فقط خنده ی عصبی .
چشم هات داره زار می زنه و لب هات می خنده .
آره من تغییر کردم .
بد نشدم ، فقط دیگر نمی خندم .
دیگر درست نفس نمی کشم .
فقط زمانی آرومم که می نویسم .
زمانی ریتم نفس هایم خوبه که دارم می نویسم ؛ از خودم و خودت و ما .
پایان ....
شروع : ۲۳:۸
پایان : ۲۳:۱۶
بدون ویرایش