
فصل ۳
نمی دونم ساعت چنده ولی ؛ من تا الان یک ثانیه هم پلک هام رو هم نیفتاده است چه برسه به اینکه بخوابم .
نزدیک ۲۴ ساعته که خانواده ام رو ندیده و دلم برای برادرم تنگ شده .
سعی می کنم نزارم اشک هام جاری شود .
اون پسره کله موزی گرفته خوابیده و صدای نفس های سنگینش کل مکعب رو در بر گرفته است .
سئوالی در ذهنم رژه می رود .
نکنه دیگر هیچ وقت خانواده ام رو نبینم .
لبم رو به دندون می گیرم و به خودم تشر می زنم :
- خفه شو ،رایا!
خدا نکنه .
نور اتاق همون نور زرد است .
پسره پشت به من دراز کشیده است و دستش رو بالشت کرده .
موهاش تو نور کم برق می زد .
چشم هایش یک چیز عجیب داشت ؛ سرد بود ولی ؛ در آخرش یک چیزی پنهان شده بود .
حسی مثل غم و اندوه!
شانه ای در ذهنم بالا می اندازم و می گویم :
- بی خیال!
*******
نمی دونم چقدر خوابیده ام یا اصلا پا توی اون دنیا گذشته ام ؛ ولی درست زمانی که چشم هام داشت گرم می شد نور ها به حالت عادی بر گشتند و صدای اون زن شروع بازی اول رو علام کرده .
با ناله سر جایم نشسته ام و دستم رو تیکه گاه بدنم کرده ام .
کاملا گیج و منگ بودم و داشتم از خستگی و گرسنگی تلف می شدم .
به زور به سمت ديوار می خزم و وزنم رو رها می کنم روش .
دوباره صدای تیک بلند می شود و برنامه ی دفعه قبل تکرار میشه .
اون پسره هنوز خوابه .
لعنتی چقدر بی حسه!
ریلکس دراز کشیده بعد من اینجا از شدت ترس و آدرنالین دارم بال بال می زنم .
برگه رو بر می دارم .
بسیار نازکه و با خط نازک و رنگ مشکی روش نوشته شده است :
۴۸ هفته وقت دارید فرار کنید!
این طرف و آن طرف کاغذ رو نگاه کردم ؛ ولی هیچی به هیچی .
فقط همون ۶ کلمه است .
صدای او بلند میشه :
- هی ، دختره ؟
چی نوشته ؟!
چشم هام رو می بندم که نشورمش پهنش کنم رو بند و در همون شرایط جواب می دهم :
- رایا ، این دختره اسم داره ؛ اسمش هم رایا هست .
بعدشم همون جمله ی قبلی .
صدام رو نازک کردم و ادامه دادم :
- ۴۸ هفته وقت دارید فرار کنید!
به شرایط قبل بر می گردید و در جواب فقط نیشخند به لب می آورد!
یعنی نمی خواد اسمش رو بگه ؟
اوکی!
نمی گه منم بهش می گم کله موزی .
خب ، بیاید رو راست باشیم موهای قشنگی داره ؛ ولی چون ؛ داره جفت پا رو مغزم راه میره بهش می گم کله موزی.
از افکارم نیشم شل می شود؛ ولی سریع جمع اش می کنم و با اخم ببه سمت ديوار خودم راه می افتم .
از دیروز که ما رو به صورت بی هوش اینجا آورده اند .
من این ور و کله موزی آن طرف خط فرزی .
دلم نمی خواهد این مرز شکسته شود پس سر جایم می شینم و نگاهی به دور و اطراف می اندازم .
فقط سفیدی است و سفیدی حتی یک درز میان آن ديوار های بلند نیست .
جرقه ای در ذهنم می خورد