من یک دخترم ، دختری ایرانی مانند بقیه ی دختر های که اصالتشون بر می گرده به کشوری ۸ هزار ساله با کتاب های پر قدمتی مثل شاهنامه .
منم دختریم مثل دختر های شاهنامه ولی ؛ من نه مثل گردآفرید دل شیر دارم که میان مرد ها مبارزه کنم و نه مثل رودابه گیسو وانی بلند و زیبا .
من دختری با چهره ی شرقی کاملا معمولیم؛ چشم های آهویی شکل به رنگ عسلی و موهای صاف خرمایی.
چهره ام زیبا ولی در عین حال معمولی ؛ لبانی خوش فرم و بینی کوچک .
این ها رو گفتم که بدونین من چه شکلیم تا بتونم داستانم رو بهتون بگم .
داستانی که شروعش اینجاست :
روزی روزگاری ؛
من ، در هوای آلوده و کثیف شهرم یعنی تهران با کوله پشتی چرم کوچکی که توش پر از کتاب های متفاوت با سبک های نوشتاری متفاوت راه می رفتم .
نگاهم رو دوخته ام به کانورس های مشکی سفیدم که از قطرات اشکی که آسمان داشت می بارید خیس شده بود .
امروز هم دل ابر هایی بزرگ و طوفانی گرفته بود .
کلاه هودی که بر تنم زار می زد رو کمی جلو کشیده ام و سعی کردم از خیس شدن هدفونم جلوگیری کنم .
آهنگی که داشت تو گوشم پلی می شد ترکی از یاس بود .
ترکی که آروم بود ؛ ولی داشت حرف های ناگفته اش رو فریاد می زد .
بارون صورتم رو سرخ کرده بود و بوی خاک بارون زده ی خاک باغچه ی جلوی ساختمون بزرگ با راه پله های مرمر کرم و در بزرگ چوبی رو بلند کرده بود .
از کنار ان خونه مثل بقیه ی آن ها با نما های متفاوت با سنگ های جور واجور مرمر می گذرم .
آسفالت زیر پایم رنگ و رویش رفته است و ترک خورده .
باد با آن سوزش که مانند گرگی زخمی ناله می کند با صدای برخورد قطرات سیل آسایی که از آسمون له پنجره های خونه ها می خورد ترکیب می شه .
بیاید دست از توصیف بر دارم و به مطلب اصلی به پردازم.
اوه !
کافه ی دنج کوچکی رو می بینم با میز و صندلی هلی چوبی و کلی گل خوشگل .
به طرفش پا تند می کنم و کمی از شلوار جین مشکیم خیس میشه.
با وارد شدنم به کافه بوی قهوه و دارچین ریه هام رو در بر می گیرند .
بی نظیره .
سفارش یک شات اسپرسو می دهم و کتابم رو از کوله ی خیسم در می آورم.
دارم نامه ای به فرزند یاس رو گوش می دهم که این گونه شروع می شه :
به نام خدا عزیزم سلام .
تمرکزم میره روی فانتزی هام .
فانتزی هام برای زندگی .
دانشجوی تجربی هستم و عاشق رشته ام ؛ هر روز با ذوق در دانشگاه حاضر میشم و جزوه هلی رنگ و وارنگ می نویسم .
از بچگی آرزوم بود روزی با لقب خانم دکتر نامم خونده شود .
بیاید این بخش رو کنار بگذریم .
تا اینجا متوجه شدید که من عاشق خوندن کتابم آره.
وقتی دارم چیزی می خونم غرق در اون دنیا میشم حتی اگه اون یک صحنه ی قتل باشه و
صد لبته آهنگ گوش دادن .
وقتی می خونم به رپ گوش می دهم و انگار روحم جلا میگیره .
آخر هفته ها خودم تک و تنها پا میشم می رم جنگل با کلی کتاب و آهنگ و البته لپ تاپ .
تا صبح با آتش کوچکم و فقط آب جشن می گیرم .
هیچ کس با من دوست نمیشه و منم سعی برای دوس پیدا کردن نمی کنم چون ؛ من دوست های بهتری دارم مثل نقش کتاب هام .
اون ها من هایی کوچک تر هستن .
من از ۸ سالگیم می خونم و از ۱۱ سالگی می نویسم .
هیچ کس حاضر نیست با دختری که نوشیدنی مورد علاقه اش آبه دوست شه پس من همیشه یا دارم می خونم یا می نویسم .
فانتزی از بچگی اینه که شوهرم مثل خودم باشه .
عاشق کتاب خوندن .
باهم تا صبح مطلب بخونیم و با ذوق در مورد متن های که دیدم برای هم بگیم .
از هم ایده بگیرم .
همیشه دوست داشتم شوهرم مردی قد بلند باشه که همیشه ی خدا با خودش تلسکوپ داشته باشه .
تا بتونم باهم بزنیم تا دل کوه و جنگل و آسمون رو رصد کنیم .
این هم یکی دیگه از علایق من هست .
ستاره شناسی.
دست از فکر کردن به خودم بر می دارم و به پسری نگاه می کنم که با پرو یت تمام با آن چشم های فندقی و موهای قهوه ای که کمیش از بارون فر شده نشسته جلوم .
پوست خیلی سفید و چهره ی خوبی داره .
با اخم های که به صورت وحشتناکی درهم رفته نگاهش می کنم و با لحن پوکری می پرسم : شما ؟!
جوابم رو با دولا شدن روی زمین می دهد و بعد دفترچه ی کوچک چرمی روی میز قرار می گیرد .
با ملاطفت آن رو باز می کنه و چند صفحه ورق می زنه .
جوری که انگار آن دفترچه شی مقدسی است آن رو به طرفم هل می دهد .
از روی میری چوبی نگاهش می کنم ، توی صفحات نازک سفیدش چیزی با دست خط فوق العاده خوبی نوشته شده است .
اون پسر می گوید : بخونش و نظرت رو بگو .
-چرا ؟!
-از بچه های دانشکده شنیدم خوب متن می نویسی منم این رو نوشته ام که بدم به یک نفر خاص زندگیم خواستم درموردش نظر بدی .
با پوزخند کوچک می گویم : خدا روزیت رو جایی دیگه حواله کنه .
و با برداشتن بند و بساتم از آن کافه بیرون می آیم.
بارون بند اومده و جاش رو مه و نور خفیف خورشید که از پشت ابر هاست گرفته .
بوی خاک نم زده حالم رو از آن اتفاق مسخره خارج می کنه !
صدای قدم های تندی رو کنارم می شنوم و چشم هام رو باز می کنم و دوباره اون پسر رو می بینم که قد بلندی داره و شلوار مام استایل ذغالی پوشیده با پیراهن مردونه سفید .
تیپش هنری و مثل من کانورس پاشه .
من قدم متوسط در میان هم کلاسیم ولی ؛ در مقابل او درست مانند عروسکم .
فیل و فنجان .
لبخند کجی دارد و میان دو انگشت برگه ی نگه داشته است .
آن رو به طرفم دراز می کند و می گوید : دوست داشتی بخون .
هم دوست دارم در این لحظه کشیده ای روی آن گونه ی سفید بزنم که رنگ عوض کند و قرمز شود و هم حس کنج کاویم بیدار شده .
کاغذ کوچک مربعی شکلی است .
که توش فقط دو کلمه است .
دو کلمه ای که زندگیم رو تغییر می دهه .
اون پسر دانشکده پزشکی و کافه گلوریا دقیقا با فانتزی های من هم خونی داشت عاشق کتاب خوندن و درس .
هم رشته باهام و هر شب باهم می رفتیم جنگل .
الان هم با ۳۰ سال سن این کار ها رو می کنیم .
در نقش زن و شوهر .
عشق ما با یک نامه ی دوستت دارم شروع شد .
پس مال شما چرا نه ؟
پایان .
