ویرگول
ورودثبت نام
Mobina Mahdavie
Mobina Mahdavie
Mobina Mahdavie
Mobina Mahdavie
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

حماسه های پراید مهمانی عروسی

شش سالم بود، سنی که هنوز فکر می‌کنی ماشین‌ها فقط برای رفتن به بستنی‌فروشی یا عروسی‌ها ساخته شدن، نه برای شکنجه‌ی خانوادگیِ هفت‌ساعته! صبح زود، با مامان و بابا و خواهرم راه افتادیم برای رفتن به یک عروسی که در ته دنیا برگزار می‌شد. ماشین ما یک پراید کوچولو بود که بیشتر از خودش، ساک‌ها و لباس‌ها و کادوها رو دوست داشت. ما فقط اضافه‌ی بار بودیم.

تا قبل از حرکت، حسابی خودمو خوشگل کرده بودم؛ موهامو شونه زده بودم و کفش‌هام برق می‌زدن، ولی بعد از نیم ساعت به نظر می‌رسید دارم از جنگل آمازون برمی‌گردم. گرد و خاک، عرق، و دعواهای بین خواهری، همه باهم شروع شده بودن. پراید بین کوه‌ها و جاده‌های پیچ‌در‌پیچ ناله می‌کرد و ما هم همراهش، مثل فیلم‌های زامبی، از تمدن انسانی دور می‌شدیم.

هفت ساعت کامل در جاده بودیم. من کم‌کم شک کرده بودم داریم مهاجرت می‌کنیم یا پناهنده می‌شیم. مادر فداکارم فقط یک بیسکویت پیدا کرد؛ اون هم مثل گنج بود. وقتی تقسیم شد، طعمش برای من مثل چلوکباب سلطانی بود، ولی عذاب‌وجدان از همون لحظه شروع شد چون یادم هست بیشترش نصیب من و خواهرم شد و مامان فقط یه ذره خورد.

راننده که فامیل دورمون بود، داشت روز به شب تبدیل می‌کرد تا زودتر به مقصد برسه. نگاهش یه جور «خسته‌ی وطن‌پرست» بود. جا در ماشین نداشتیم، و برای اینکه لباس‌ها چروک نشن، من تقریباً چسبیده بودم به سقف ماشین! از اون بالا منظره‌ی جذابی داشت: دسترسی مستقیم به چراغ سقفی و گردن‌درد تا سه روز بعد.

اما سفر ما یک مأموریت چندمرحله‌ای بود. مرحله‌ی اول: زنده‌ماندن. مرحله‌ی دوم: پیدا کردن مستراح.

هر خانواده‌ای در دل جاده این لحظه‌ی مقدس رو تجربه کرده. وقتی طبیعت فرا می‌خواند، همه دعا می‌کنن که یک سرویس پیدا بشه. مسیر ما پر بود از کوه و دشت، و مستراح مثل نیمه‌ی گمشده‌مون شده بود. مامان با چنان جدیتی دعا می‌کرد که اگر فیلمش گرفته می‌شد، حتماً نامزد جایزه‌ی معنویت در جشنواره می‌شد.

بعد از حل مرحله‌ی دوم، مرحله‌ی سوم رسید: پیدا کردن بنزین. راننده گفت اگر نرسیم، باید در خیابون چادر بزنیم. من تصویر عروسی زیر ستاره‌ها رو دوست داشتم، ولی بزرگ‌ترها نه. وقتی بالاخره پمپ بنزین رو یافتیم، رنگ ماشین باز شد ولی رنگ صورت ما رفته بود.

در آخر، ساعت نزدیک به هشت شب رسیدیم. همه خسته، ولی هنوز زنده. جاده تاریک بود و ناامیدی همدم ما شده بود تا ناگهان… نوری روشن از دور دیدیم. چراغ‌های تالار بود، مثل خورشیدِ نجات! فریاد شادی زدیم، در ماشین باز شد، و من با دو دست به زمین زدم و گفتم: «رسیدیم!» انگار تازه معنای زندگی رو فهمیده بودم.

وقتی وارد عروسی شدیم، همه خوش‌پوش و خندان بودن. ما اما شبیه تیمی بودیم که از نبرد ماراتن برگشته. ولی مهم نبود، چون بالاخره به نیمه‌ی گمشده‌مون رسیدیم — به دستشویی، بنزین، و عروسی‌ای که فقط خدا می‌دونه چطور بهش رسیدیم.

از اون روز به بعد، هر وقت کسی گفت «سفر خانوادگی» یا «ماشین جدید»، من فقط سقف ماشین رو یادم میاد و اون بیسکویتِ افسانه‌ای. هنوز گاهی فکر می‌کنم شاید اون بیسکویت دلیل زنده موندنم بود.

پایان

سفر خانوادگیمعنای زندگیعروسیماشیندنده عقب با اتو ابزار
۳
۰
Mobina Mahdavie
Mobina Mahdavie
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید