Hidden
Hidden
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

آفتاب پاییزی

افتاب بودا، یهو رعد زد و بارون گرفت ...

هوا تیره و تار شد و بارون بود که می بارید رو سر ....، رو سر ما نمی بارید..

ما سقف رو سرمون بود، ما پشت میله ها بودیم..، ما بارونو از تو قفس می دیدیم که مبادا سرما خوردگیم به دیوونگیمون اضافه بشه و دردسر بشیم...!

جمشید صورتشو چسبونده بود به میله ها و از خنکی میله و نم بارون که رو صورتش میشست کیف می کرد ..

اما من دلم می خواست برم زیر بارون

دلم می خواست وسط این گرما، حالا که اسمون بهونه گیر شده و بی موقع می باره با همه غم و دردم برم زیر بارونو همونجا بمونم...

تکیه دادم به دیوار کنار پنجره و رو به جمشید گفتم: اینجا زندان نه؟!

نگام نکرد تو همون حالی که بود جواب داد: همه دنیا زندون...

دوباره گفتم: بیرون از اینجام بارون میزنه؟!

نگا ب اسمون کرد و گفت: گمون کنم

همونجور بغ کرده دوباره پرسیدم: همینقدر دلگیر؟!

جمشید دوباره گفت: گمون کنم

تکیمو از دیوار برداشتم و رو کردم سمت پنجره گفتم: گمون نکنم، بیرون از اینجا که اینقدر همه چی دلگیر نیست، الان همه شهر زیر بارون شسته شده..، درختا تمیز شده..، چاله چوله ها پر شده از اب..

میشه نفس کشید..، میشه قدم زد..، میشه دویید..، میشه دست دلبرو گرفت برد زیر بارون و باهاش خندید..، میشه با دلبر بیفتی تو چاله چوله های پر اب و غرق شی تو چال لپش..، میشه واسه عطر موهای خیس شدش مرد..، میشه کیف کرد از دیدن لباس نازکای خیس شده تو تن دلبر..، میشه دستای دلبرو گرفت و چشم بست و ارزو کرد...

بیرون از اینجا که بارون این شکلی نیست جمشید...!!

جمشید سر از رو میله ها برداشت و یه نخ سیگار از پاکتش کشید بیرون و اتیش زد و قبل گذاشتن کنج لبش گفت: حالا کو دلبر...؟!!!

دوباره رعد زد، اسمون از هم شکافت، بارون بازم بارید... دلگیرتر از قبل!


بارونپاییز
«فکرنوشته» های عقلانی هزاره سوم... . «دلنوشته» های احساسی قبل از میلاد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید