قبلاً با هر فکر منفی،
بدنم میلرزید.
ترس از آینده،
ترس از قضاوت،
ترس از تنها شدن...
همهچی رو کنترل میکرد.
ولی یه روز نشستم روبهروش.
نگاهش کردم.
فهمیدم ترس، دشمنم نیست...
صدایِ زخمی کودک درونمه.
اونو بغل کردم.
بهش گفتم:
«دیگه تنهات نمیذارم.»
از اون روز به بعد،
ترس، دیگه ارباب من نبود.
دوست قدیمیام شده بود.
