حسین
حسین
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

پآییز

كنار ماهی ها

روی

چمنی آبی نشسته ام تا ماهی ها بمانند

تور خیالم را پهن میكنم

و از ساده ترین سطح اب عمیق ترین خاطره را پیدا میکنم.

ماهی ها پولك سرخ میگیرند

تازه قلاب ها امده اند.

من در این خیال به دنبال چیزی میگردم

كه در خواب هیچ یك از خوابات زمستانی نبود

به دنبالش میگردم

به دنبال خاطره ای میگردم كه گمشده

به دنبال اولین تصویر

به دنبال یك سكه ناگهانی

به دنبال صدایی در امتداد سایه ها

گوشه تنهایی تاریك خورشید را دیدم كه به خواب سایه های پهن شده

آن سمت دیوار سرك میكشید.

چشم خیالم به دنبال مورچه ای بود كه به دنبال چیزی میگشت كه نمیدانستم

میروم

به دنبال امنیتی سبك از ارامش زندگی

یا حتی

به دنبال پودی از تنهایی میگشتم تا تاری به دستش دهم

صدایی میشنوم

به دنبالش میروم

مبادا صدایی خیالاتم را پژمرده كند

مادرم است كه میگوید هنوز پرنده ها پرواز میكنند در خواب رودخانه....

در این خاطرات

كودك میشوم

بازی میكنم

كودكیم پایش،را از پشت بام خدا آویزان كرده

كودكیم كفش هایش را بر عكس پوشیده

كودكیم بیتاب است

به دنبال تابی میگردم تا بازیش دهم

آموزگار كودكیم را مثل گچ سفید روی تخته سیاه میكشید

من همان گچ سفید بودم

وقتی الفبای زندگیم جابه جا میشد

در خیالم معلق بودم

كودكیم در صف مجرمین بد هاست

و مدیر كودكیم را فلك كرده

با همان درختی كه بهترین دوستم بود

كودكیم دستش،توپ جنگیست

كودكیم زیر دست وپای صف كُپُن گم شده

كودكیم عاشق آدم های اشتباهی میشود

تنبیهش این است

بازگشتن به دوران كودكی.

سفر میكنم

به دنبال غریبه ای میگشتم كه از صبح میگفت

وقتی شب سیاه است كوچه هایش سبز است

صبح كه میشود باد از نو میخواند

و ماه نوری صمیمی میدهد

هنگامی كه پروانه ها میخوانند

كوچه هایش پر از نور است

كوچه هایش روزنه ای از طبیعت پیداست

كوچه هایی كه خانه هایش را،كودكی با نور پاشیده باشد

وقتی صدا ها اسرار به تاریكی دارند

در كودكی هایش صدای اسرار نیست

اسرار یك تصمیم كودكانه است

در نفس ثانیه ها صداقت مملو است

ماهی ها دست یكدیگر را گرفته پرواز میكنند

و تار و پودی كه به اسمان میروند

و نذری محبت پخش میكنند

به غریبه گفتم انسان ها خورد شیشه هایی هستند

كه در كنار یكدیگر

بازتاب همدیگرند.

در پس باد به دنبال آوازی میگردم

و در پس آواز در پی سازی

باران را زدم كنار و ابر را دیدم

پنجره های كه به دنبال پرواز نگاه انسان هاست

دانه برفی دیدم كه از خدا میگفت

كودكی دیدم به بزررررررگیه وصله های دهانه دارش كه از ان سرما به زمستان میبرد پناه

و زنجیری كه عمو زنجیر باف پشت كوه ها انداخته بود تا مبادا خبرم از حادثه آگاه شود

میگردم

پشت كوه ها

پشت ابرها

پشت سكه ها

پشت نگاه ها

انور دنیا

و

در بین سال های زندگیم زمان را دیدم كه از نفس خالی است

بلوغ نفس خار ها را دیدم كه در هر ترك سنگی رخنه كرده

كوهی دیدم كه از قله های انسانیت بالا میرفت

وقتی سر خردن دامنه آسان بود

در نوجوانیه بهار

شهرشیدایی شهامت از دور نفسی زنده داشت

در چهار راه خدا

كودكی آن سمت كفه عدالت

كودكیش را حراج میكرد تا ترازوی سبك شود در چرخه زندگی

تا سیراب شوم از هرآنچه،خالی، كه در دستانش بود

مثل لوتی كه از خزر پر آب تر است

من دیدم

ودیدم

و

دیدم دلم ازغربت پر

من میگویم

دست های یكدیگر را بگیریم وتا بی نهایت بدویم

بی دلیل بخندیم

از اشك لذت ببریم

ناگهانی گل بدهیم

به مهمانی محبت برویم

و با اغوشی باز سرما بخوریم

بدون منظره عكس بگیریم

زنگ خانه خدا را بزنیم

و بگوییم كعبه همینجاست

و به صدای گنجشك ها بگوییم چه زیبایی

به قاب ها تصویری زنده بدهیم

ماهی ها هنوز كنارم نشسته اند

وقتی كلمه های فصل سرد تمام میشود

بر روی الف پاییز كلاهی میگذارم.

پآییز نود و پنج


شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید