ترم شش بودم دانشگاه مدنی یه روزی رفته بودم تبریز خرید و به دانشگاه برمیگشتم تو مسیر خسته راه هم واسم همیشه اذیت کننده بود چون به اسم تبریز رفته بودم دانشگاه بعد دیدم دانشگاه چهل کیلومتر از دانشگاه فاصله داره تو راه که میومدم داشتم پادکست گوش میکردم که یه حرف طلایی داخل پادکست که یادم نیست کدوم پادکست بود یه جرقه ای واسم زد اونجا گفت "جنگیدن از زمانی شروع میشه که بگی این زندگی ، زندگی که من میخوام نیست " حالا دو ترمم بعد اون من تو اون دانشگاه داشتم گفتم ارشد میخونم و نام این دانشگاهو از رزمم پاک میکنم رفتیم خوابگاه و فراموش شد این حرف ولی ته ذهنم مونده بود
از اون ورم به یه پوچی عجیبی رسیده بودم بی هدفی و اینکه دانشگاه تموم میشه دارم چیکار میکنم و هدفم چی بود اومدم دانشگاه و از این حرفا که ذهن هر دانشجویی رو مشغول میکنه...
ترم پنج یه درس روش پژوهش داشتیم یه استاد خوبی داشتیم دکتر مولایی که ارادت فراوان بهشون دارم ایشون کل ترم در حال تمرین دادن و تمرین گرفتن بودن منم که یکم گشاد تشریف داشتم و با حداقل ها تمرینارو رد میکردم و زیادم تو کلاس بخاطر این مریض با کلاس ADHD حوصله گوش دادن به درسارو نداشتم اخر سر دو جلسه جبرانی گذاشت و منم رفتم کلاساش اونجا هم نتونستم خوب گوش بدم بچه ها وویسشو گرفته بودن من با 2.5X گوشش کردم و یه ارائه 8 اسلایدی اماده کردم و رفتم که ارائه بدم دیدم یه صفشو خوب بلد نیستم اون اسلایدم حذف کردم شد 7 اسلاید رفتم ارائه دادم اون هفت اسلاید حاصل حداقل ده تا تمرین اون درس بود استاد هم خیلی خوشش اومد همه چیزایی که خواسته بود داخل اون بود و نتونست خرده بگیره و نمره کاملو داد گذشت امتحانای پایانترم شد یه امتحانی داشتیم این استادمونم مراقب بود منو دید و سلام و احوالپرسی دیدم داره به یکی از استادامون میگه این خیلی باهوشه کاری که بچه ها چهار ماهه اسیرش بودنو این با شرکت تو دو جلسه جمعش کرد حالا نگم که عشق کردم :)) و میخواستم پرواز کنم ...
حالا اینم بگم که ما سال 99 کنکور دادیم و اونموقع خوب میخوندم هدفای خوبی تو سرم داشتم و واقعا یه شش ماه خوب خوندم 12 ماه قبل کنکور شروع کرده بودم و کرونا اومد و همه چی مجازی شد و من از رغبت افتادم و رفتم کنکورو خراب کردم و یه شش هزاری اوردم و رفتم مدنی مهندسی کامپیوتر و تا اخر ناراضی از دانشگاه بودم
خب بریم سراغ اصل مطلب همه اینا دست در دست هم دادن تو یه بعد ظهری که با دوستا رفته بودیم دهاتشون دقیقا بعد امتحانات ترم 6 فک کنم 10تیر 402 بود یه حرفایی زده شد و نیاز دیدم خودمو اثبات کنم اون سالم نمیخواستم کنکور بدم
روز بعدش برگشتیم خونه و حساب کتاب کردم دیدم میتونم اگه پروژه رو ترم 7 برندارم میتونم تابستون و ترم 7 بخونم و سال اسفند کنکورو بدم و یه تصمیم قاطعی گرفتم که شروع کنم ...حساب کردم من که پشت کنکور نموندم و کارشناسی هم به وقتش تموم میکنم دو سال که سیو کردم به خیال خودم برم ارشد هیچیم از فاز ارشد و کنکورش و مطالب و چیکار باید بکنم نداشتم و فقط شروع کردم به قول عطار :
گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به ره در نه و از هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
و ماشروع کردیم ....
ادامشو پارت دوم