ویرگول
ورودثبت نام
Dipper
Dipper
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

بی نام

داستان اول ( بی نام)

۱۸ سالم بود که عمه‌ام متوجه شد شوهرش با یک زن دیگر دارد ازدواج میکند آبروریزی به پا کرد. بعد فهمید که ، عقد هم کرده و طرف بچه دار شده است. مدتی دعوا و جار و جنجال کرد. ۲۰ سالم که بود از هم جدا شدند. عمه‌ام ۵۶ ساله بود در آستانه بازنشستگی با سه بچه نوجوان و جوان.

۲۲ سالم بود که عمه‌ام بعد از بازنشستگی کلاس نقاشی ثبت نام کرد. نقاشی‌هایی که می کشید در حد بچه‌های دبستانی بود. در نظرم یک آدم داغون و شکست‌خورده بود. به قول فرنگی ها یک لوزر به تمام معنا که حالا سر پیری یادش اومده بود با یک مشت بچه کم سن و سال هم‌شاگردی بشه و نقاشی یاد بگیره

پدرم در نظرم یک قهرمان بود. یک سال با عمه ام اختلاف سنی داشتند. همه چیز زندگی پدرم مرتب و منظم بود. بچه‌هاش درس‌خون بودند. کار و زندگی مرتبی داشت و کم‌کم آماده می‌شد برای بازنشستگی.

ده سال از اون زمان گذشت. ۳۲ ساله بودم. درسم تمام شده بود در شرکتی کار می‌کردم. اتفاقی با خواهرم تلفنی حرف می‌زدم گفت الان گالری هستیم رفتیم خونه بهت زنگ می‌زنیم. پرسیدم گالری چی؟ گفت نقاشی‌های عمه دیگه!
عمه؟ نقاشی؟
گفت آره دیگه الان خیلی وقته این کار رو می‌کنه. نقاشی‌هاش رو می‌فروشه یکی دو جا هم تدریس می‌کنه. خیلی معروف شده. داشتم شاخ در می آوردم. حالا بعد از چند سال که نگاه می‌کنم می‌بینم آدم لوزر من بودم که چنین دیدگاهی به زندگی داشتم و فکر می‌کردم از یه جایی به بعد پیر هستی و نمی‌شه چیز جدید یاد گرفت و زندگی را تغییر داد و بعضی کارها را باید از بچگی شروع کرد و گرنه دیگه خیلی دیره.

عمه‌ام بعد از بازنشستگی، زندگی جدید برای خودش شروع کرد و آدم متفاوتی شد اما پدرم یاد گرفت چطور با کامپیوتر بازی کنه و سرخودش را با بازی کردن و شکستن رکوردهای پیاپی خودش گرم کنه. عمه‌ام تبدیل شده به الگوی خانواده. دو تا از خواهرهام بعد از لیسانس رشته‌هاشون رو عوض کردند و رفتند سراغ چیزی که دوست داشتند. یکی‌شون کامپیوتر را ول کرد رفت مترجمی زبان. دومی علوم سیاسی را ول کرد رفت سراغ معماری که از بچگی بهش علاقه داشت.

می‌خوام بگم زندگی مثل بازی والیبال می‌مونه مثل فوتبال نیست که اگر نیمه اول خیلی عقب باشید نیمه دوم کار خیلی سختی برای جبران دارید. مثل والیبال می‌مونه. هر ست که تمام می‌شه شروع ست جدید یک موقعیت تازه است و همه چیز از اول شروع میشه. مهم نیست تا حالا جلو بودی یا عقب. یه مسابقه جدیده.

*تصور از ما افق های پیش رو بسیار وابسته است به سن و سالمان. هر مقدار که پیش می رویم افق هایمان بسته تر می شود و گزینه هایمان محدودتر. اما به این فکر نمی کنیم که بسیاری از افراد موفق در نیمه دوم زندگی به یکی از شش مطلوبیت شخصی (شهرت، ثروت، قدرت، منزلت، معرفت و یا معنویت) رسیده اند*.

*ناصرخسرو*، در نیمه اول در پی جستجوی بی فرجام حقیقت، دچار سرگردانی شد و برای فرار به شراب و می‌گساری روی آورد. اما در نیمه دوم غوغا کرد و شد شاعر و نویسنده ادبیات فارسی و خالق گنجینه‌های ادب و فرهنگ.

*دیوید سندرز* بعد از فوت پدرش از ده سالگی مشغول به کار شد: مامور آتش نشانی، فروشنده بیمه، کارگر کشتی‌، فروشنده لاستیک و کارگر پمپ بنزین. اما در ابتدای نیمه دوم زندگی، ساندرز برای مشتریان یک پمپ بنزین خوراک مرغ درست می‌کرد. دستپختش مورد استقبال قرار گرفت و در طول سه دهه بعدی وی به یکی از ثروتمندترین ها تبدیل شد: صاحب رستوران های زنجیره ای معروف کی.اف.سی (KFC ) با حضور در بیش از 100 کشور جهان.

و مثال آخر، پیرمردی 92ساله ای از نحوه اداره کشورش ناراضی بود. سال های دور نخست وزیر بود. اما اکنون مدت ها بود که سیاست را کنار گذاشته بود. اما با این حال به خاطر شرایط کشورش تصمیم گرفت که دوباره وارد عرصه سیاست شود. بسیاری پیش بینی می کردند که شکست بخورد و آبرویش برود. اما امروز او مسن ترین نخست وزیر دنیاست: *ماهاتیر محمد از مالزی*.

*در هر مرحله ای از زندگی که هستید این سه نکته را با خود مرور کنید*:

1️⃣هر گذشته ای که داشتم مهم نیست، اکنون اگر از اول می خواستم شروع کنم چه کاری انجام می دادم؟

2️⃣اگر نیمه اول زندگی را 4 بر هیچ عقب باشم، کافیست که نیمه دوم را یک بر هیچ ببرم. لازم نیست با اختلاف 4 گل برنده شوم.

3 دنیا سرشار از فرصت است . پس چرا به این فکر نکنیم که در چهل سالگی یک رشته دانشگاهی جدید بخوانیم،
در پنجاه سالگی نیمه گمشده خود رو پیدا کنیم و زندگی عاشقانه و موفقی رو شروع کنیم ..
و یا بعد از یک طلاق تلخ یک ازدواج مجدد شیرین داشته باشیم و در شصت سالگی نویسندگی را شروع کنیم و در هفتاد سالگی راه اندازی یک بنیاد نیکوکاری و در هشتاد سالگی سرمایه گذاری روی ایده های جوانان خلاق. *همیشه می توان از نو شروع کرد

نقل قول از کانال (@Gesseh_ir)


داستان دوم

( زاویه دید)

✍ نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها، دلش مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت :

? سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت ?

? در همین سال به سن شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌ ام از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم ?

? در همین سال درگذشت پدرم، غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت ?

? در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد و مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود ?

? از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد ?

و در پایان نوشت
*خدایا، چه سال بدی بود پارسال!*

? در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که همسرش متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌ زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.

بی آنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد.

اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.

*نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود :*

? سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم ?

? سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت سال رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم و حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم ?

? در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آنکه زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت ?

? در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید ?

? اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند ?

و در پایان نوشته بود:
*سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!*

نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده، از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد .

*✨در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور و شادمان می‌سازد.??

*شما هم در زندگی روزمره و مشکلات روزانه، نوع نگاه و نگرش را به زندگی تغییر بده این راهکار است.*


✍ نویسنده‌ای مشهور، در اتاقش نشسته بود تک و تنها، دلش مالامال از اندوه، قلم در دست گرفت و چنین نوشت :

? سال گذشته، تحت عمل قرار گرفتم و کیسۀ صفرایم را در آوردند. مدتی دراز در اثر این عمل اسیر بستر بودم و فاقد حرکت ?

? در همین سال به سن شصت رسیدم و شغل مورد علاقه‌ ام از دستم رفت. سی سال از عمرم را در این مؤسسۀ انتشاراتی سپری کرده بودم ?

? در همین سال درگذشت پدرم، غم به جانم ریخت و دلم را از اندوه انباشت ?

? در همین سال بود که پسرم تصادف کرد و در نتیجه از امتحان پزشکی‌اش محروم شد و مجبور شد چندین روز گچ گرفته در بیمارستان ملازم بستر شود ?

? از دست رفتن اتومبیل هم ضرر دیگری بود که وارد شد ?

و در پایان نوشت
*خدایا، چه سال بدی بود پارسال!*

? در این هنگام همسر نویسنده، بدون آن که همسرش متوجّه شود، وارد اطاق شد و همسرش را غرق افکار و چهره‌اش را اندوه‌ زده یافت. از پشت سر به او نزدیک شد و آنچه را که بر صفحه کاغذ نقش بسته بود خواند.

بی آنکه واکنشی نشان دهد که همسرش از وجود او آگاه شود، اطاق را ترک کرد.

اندکی گذشت که دیگربار وارد شد و کاغذی را روی میز همسرش در کنار کاغذ او نهاد.

*نویسنده نگاهی به آن کاغذ انداخت و نام خودش را روی آن دید؛ روی کاغذ نوشته شده بود :*

? سال گذشته از شرّ کیسۀ صفرا، که سالها مرا قرین درد و رنج ساخته بود، رهایی یافتم ?

? سال گذشته در سلامت کامل به سن شصت سال رسیدم و از شغلم بازنشسته شدم و حالا می‌توانم اوقاتم را بهتر از قبل با تمرکز بیشتر و آرامش افزون‌تر صرف نوشتن کنم ?

? در همین سال بود که پدرم، در نود و پنج سالگی، بدون آنکه زمین‌گیر شود یا متّکی به کسی گردد، بی آنکه در شرایط نامطلوبی قرار گیرد، به دیدار خالقش شتافت ?

? در همین سال بود که خداوند به پسرم زندگی دوباره بخشید ?

? اتومبیلم از بین رفت امّا پسرم بی آن که معلول شود زنده ماند ?

و در پایان نوشته بود:
*سال گذشته از مواهب گستردۀ خداوند برخوردار بودیم و چقدر به خوبی و خوشی به پایان رسید!*

نویسنده از خواندن این تعبیر و تفسیر زیبا و دلگرم کننده، از رویدادهای زندگی در سال گذشته بسیار شادمان و خرسند و در عین حال متحیّر شد .

*✨در زندگی روزمره باید بدانیم که شادمانی نیست که ما را شاکر و سپاسگزار می‌کند بلکه شاکر بودن است که ما را مسرور و شادمان می‌سازد.??

*شما هم در زندگی روزمره و مشکلات روزانه، نوع نگاه و نگرش را به زندگی تغییر بده این راهکار ا






‌‌
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید