صادق هدایت، روز آخر، روایتی است جذاب و خواندنی از آخرین روز زندگی صادق هدایت در پاریس، به قلم استاد بهرام بیضایی که خواندن آن را به همه ی دوستداران هدایت و کسانی که آثارش را مطالعه کرده یا حداقل تفاسیری را که در این مجموعه ارائه دادیم خوانده اند، پیشنهاد می کنیم.
صادق هدایت: روز آخر
به روایت استاد بهرام بیضایی
عصر 7 آوریل 1951م و 18 فروردین 1330 خورشیدی؛ پاریس
در عصر ابری دل گرفته، وقتی صادق هدایت، نویسنده ی چهلوهشت ساله ی ایرانی مقیم موقت پاریس، به سوی خانهاش در محله هجدهم، کوچه ی شامپیونه، شماره ی 37 مکرر می رود، دو مرد را می بیند که بیرون خانهاش منتظرش هستند. آنها ازش می پرسند که آیا از اداره ی پلیس می آید و آیا جواز اقامت پانزده روز بعدی را گرفته؟ آنها با او در خیابانها راه میافتند و حرف می زنند: رفتن پی تمدید اقامت، آن هم با خیالی که تو داری! هدایت می گوید: من خیالی ندارم! یکی شان میخندد: البته که نداری! خودکشی؟ اینجا پاریس است؛ و آن هم اول بهار! در هوای خاکستری پیش از غروب، آنها در دوسویش از پی میآیند و ازش میپرسند چه فایدهای دارد زنده بماند؟ این زندگی که پانزده روز یک بار تمدید میشود! آیا نمیداند که هیچ امیدی نمانده است؟
هدایت تقریباً خاموش است. یکی از آنها فکر او را میخواند و از آخرین امیدش ـ تغییری معجزهآسا در همه چیز ـ حرف میزند: تو میدانی که هیچ تغییری در پیش نیست. همه در نهان مثل همند. کشورت بوی نفت و گدایی میدهد، و همه همدستِ چپاولگرانند. رجالهها همین نیست کلمهای که بهکار میبری؟ رجالهها هر فکر نوی دلسوزانهای را با گلوله پاسخ میدهند. همین روزها نویسندهای را در دادگستری تهران، روز روشن جلوی چشم همه کشتند، به خاطر صراحت افکارش! و امید به اینکه با نوشتن چیزی را عوض کنی یا حتی فقط آیینهای باشی، در تو مرده. اینجا کسی زبان نوشتههای تو را نمیداند؛ و آنها که در کشورت خط تو را میخوانند آیا از حروف الفبا بیشترند؟! هدایت میخواهد بداند که آنها پلیساند؟ نه؛ آن دو بسیار شبیه خود هدایت هستند. هدایت میگوید در نظر اول آنها را اشتباه گرفته با کسانی که خیال میکند دنبالش هستند. آنها پیش خود میخندند.
آنها به کافه میروند و زن اثیری برایشان قهوه و کنیاک میآورد. هدایت دست به جیب میبرد: نمیتوانم مهمانتان کنم. آنها لبخند میزنند: ته مانده ی دست و دلبازی اشرافی؟ هدایت رد میکند: برایم ممکن نیست! یکیشان نگاهی شوخ میاندازد به جیب بغل او: نمیشود گفت نداری! هدایت دفاع کنان پسمیکش: این نه! یک کمی به شوخی تأکید میکند: البته؛ باید به فکر آینده بود! دومی تند میپرسد: مخارج کفن و دفن؟ هدایت میگوید: دست دراز کردن یاد نگرفتهام! یک کمی میخندد: داستان "تاریکخانه"! او یادداشتی در میآورد و پیش چشم میگیرد: "با خودم عهد کردهام روزی که کیسهام ته کشید، یا محتاج کس دیگری بشوم، به زندگی خودم خاتمه بدهم." یادداشت را میبندد: لازم است بگویم چه سطر و چه صفحهای؟
هدایت کمی گیج در نیمه ی تاریکی چراغی که فقط روی میز را روشن میکند به آنها مینگرد: حتماً مأموریتی دارید. چپی هستید یا راستی؟ مذهبی هستید یا دولتی؟ این تکه را نوشته و دستتان دادهاند. شما فقط وانمود میکنید که خیلی میدانید؛ ولی واقعاً یک کلمه هم از من نخواندهاید! آنها در برابر این خشم غیر منتظره، دمی هاج و واج و ندانمکار بههم نگاه میکنند؛ و اندک اندک یکیشان آغاز میکند: "همه اهل شیراز میدانستند که داشآکل و کاکا رستم سایه یکدیگر را با تیر میزنند..." و همچنان که میگوید داشآکل و کاکا رستم قمهکشان، در جنگی ابدی، از پشت پنجره کافه که حالا دیگر بفهمی نفهمی همان محله سردزک شیراز است، از برابر مرجانِ طوطی بهدست میگذرند. هدایت فقط مینگرد. دیگری چراغ روی میز را به سوی هدایت سر میگرداند و سایه او را چون جغدی بر دیوار میاندازد: "در زندگی زخمهایی است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد..." و همچنان که میگوید زن اثیری ـ که سینی سفارش یک مشتری را میبرد ـ دمی روان میان تاریک روشن کافه به هدایت لبخند میزند؛ و گدایی شبیه پیرمرد خنزرپنزری با کوزه شکسته زیر بغل از پشت پنجره ـ که حالا کم و بیش خانههای کاه گلی تو سری خورده، و درشکهای با اسب لاغر مردنی، در چشمانداز آن پیداست ـ میگذرد. و به طرزی هراسآور میخندد چنان که دندانهایش نمایان میشود؛ از میان راهش زنی لکاته ناگهان پیش میآید و چادرش را میاندازد و سر و تن خود را به شیشه پنجره میچسباند. هدایت میکوشد با تکان دادن سر آنها را از ذهن خود براند. یکیشان علویه خانم را تعریف میکند؛ زن میان سال پر زاد و رودی که برای ثواب و کاسبی، دائم با کاروان زوار میرود و میآید و در راه صیغه میشود؛ و همچنان که میگوید قافله زوار و چاوشخوان از پشت سرش میگذرند، علویه خانم نشسته میان گاری پر از زنهای دیگر و بروبچههای قد و نیم قد خودش، پیاپی بر سینه میکوبد و کسی را نفرین میکند. هدایت خاموش مینگرد. دیگری میگوید تو که نمیخواهی حاجیآقا را سر تا ته بشنوی. هان؟ خود آزاری است! کار چاق کنی نشسته بر یک سکو که گمان میکند مرکز دنیاست! و همچنان که میگوید کافه اندک اندک نوری از سوراخ سقف میگیرد و حاجیآقا نشسته در هشتی خانهاش دیده میشود که به چند مرد تهریشدار با تحکم و بد خلقی دستورهایی میدهد و صدایش کمکم شنیده میشود: «در مجامع رسوخ بکنید؛ سینما و تیاتر، قاشق چنگال، هواپیما، اتوموبیل و گرامافون را تکفیر بکنید. از معجزه سقاخانه غافل نباشد!» ناگهان گویی چشمش به هدایت افتاده لحن عوض میکند: "آقا من اعتقادم ..
بیشتر بخوانید ?