ویرگول
ورودثبت نام
یک رهگذر
یک رهگذر
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

بُن بَستِ یِکطَرَفِه!

یه پسر حدودا 28 ساله اومده بود تو شرکتشون استخدام شده بود. پسره خیلی پُرانرژی بود و علیرغم اینکه جَو اون شرکت خیلی جدی نبود و بیشتر تفننی کار میکردن و در حدی کار میکردن که کار نخوابه، ولی این پسر متفاوت بود. انگیزه داشت، بی نظمی رو تحمل نمی کرد، هرکاری دستش بود رو سیستماتیک می کرد و ...

این پسر بد هم لباس نمی پوشید و ادب و متانتش هم خوب بود. خلاصه اینکه به نظر می رسید آینده دار باشه. مدیرعامل هم همین فکر رو داشت و روند سپردن امور مهم به این پسر هم نشان از این داشت که داره مدارج رو خوب طی می کنه.

پروین هم که تو واحد مالی کار می کرد با توجه به دسترسی هایی که داشت، میدونست میثم چقدر حقوق میگیره و خب نسبتا درآمد میثم خوب بود.

میثم با وجود جدیتش در کار، اما اعتقادی به اینکه خودش رو بخواد بگیره و قاطی نشه با هم سنهاش نداشت. یکی دوبار هم مدیرعامل بهش گفته بود تو به عنوان مدیر واحد بازرگانی، نباید با بچه ها زیاد قاطی بشی. میثم هم گفته بود گاهی وقتها میرم بین بچه ها و گاهی کنارشون میشینم نهار میخورم یا در جمعشون چند دقیقه ای میایستم و حرف و گپ و گفت داریم. خودم حواسم به حد و حدود خودم و اونها هست.

کم کم میثم وارد اکیپ بچه های شرکت شد. البته واقعا هم حد و حدودها رو رعایت میکردن. طوری که یکی از دخترها می گفت من صبح ها که وارد شرکت میشم باور نمی کنم این میثم همون میثم دیشب در کافه است که با ما بیرون بود.

میثم در کار اصلا اهل مسامحه و تساهل و شوخی نبود.

پروین، خانم حسابدار شرکت حدود 35 سالش بود یعنی هفت سال بزرگتر از میثم بود. شایعات هم اینجور بود که تا یکی دو ماه پیش با پسری بنام افشین (خارج از شرکت) دوست بوده، دوست جدی هم بودن و قرار ازدواج داشتن، اما به هم خورده.

اکیپ بچه های شرکت شامل میثم، سارا، لادن، شیرین، حمیده، احسان و یکی دو نفر دیگه بود که اون یکی دو نفر پای ثابت نبودن. این اکیپ هفته ای دو سه بار میرفتن بعد از کار کافه و سفره خونه و نیم ساعت یکساعتی ور دور هم بودن، معمولا فرحزاد یا درکه یا بعضا اگر زود میزدن از شرکت بیرون، میرفتن دورتر مثل فشم و جاده کن و اینجور جاها.

تقریبا توی این اکیپ کسی با کسی دوست نبود، یه جمع دوستانه بودن.

یکی دوبار تو جمع بحث ازدواج شد و بچه ها عقایدشون رو در مورد ازدواج بعضا جدی و بعضا جدی آمیخته با شوخی بیان کرده بودن. میثم گفته بود از ازدواج میترسه و خیلی مسئولیت داره و ...

یک روز پروین به میثم گفت: میثم تو چرا ازدواج نمی کنی؟ درآمدت خوبه، شغلت خوبه، آینده داری، سنت هم مناسبه تا عقد کنی و مراسم عروسی هم مدتی بعدش برگزار بشه حدودا دیگه سی سالت شده و سن معقولیه.
میثم: نه زوده، هنوز پس اندازم کمه و میترسم و مسئولیت داره و ضمنا گزینه مناسبی هم هنوز سر راهم قرار نگرفته!
پروین با شوخی آمیخته به عصبانیت گفت: عجب آدمی هستی، این دخترهایی که باهاشون میریم هر هفته بیرون، همه خوشگل و خوب، یعنی هیچکدوم بدرد زندگی نمیخورن؟ میثم گفت: راستش اونقدری برای ازدواج بررسیشون نکردم و بهش فکر نکردم.

پروین گفت: یه دوست خیلی خوب دارم، با اخلاق، با حیا و سنگین، همین چیزی که تو معمولا تو صحبتهات میگی و دوست داری، میخوای یه قرار بذارم همدیگر رو ببینید؟
میثم گفت: خیلی بدم میاد به یکی بگن بیا بریم نشونت بدم به فلانی ببینیم ازت خوشش میاد یا نه. مگه میخوای خونه یا ماشین معامله کنی؟

پروین: نه، نه، نه! میخوام به دوستم بم امروز با یکی از همکارهام قرار دارم تو هم بیا.

میثم: خب پروین خانم، دیوانه شدی؟ دوستت نمیگه این پسره با تو که هیچ نسبی باهاش نداری قرار کافه میذاره؟ یا دوستید که اگر دوست هستید پس چرا دوست پسرت رو به من معرفی می کنی؟ یا دوست نیستید که پس چجوری با هم میرید کافه؟ این رو بگم که داستان تقریبا برای اوایل دهه هشتاد هست و هنوز روابط اینطور بود که کسی با کسی اگر دوست نبود، طبیعتا قرار کافه و سینمای دو نفره نمیذاشتن.

پروین گفت: حالا من خودم یجوری بهش میگم برای تو هم بد نشه، تو فقط بگو قرار بذارم یا نه؟
میثم گفت: نمیدونم، یه کمی ازش بگو.
پروین: فقط بگم که از تو بزرگتره!
میثم یه لحظه تو ذهنش خود پروین رو تصور کرد که ازش هفت سال بزرگتره.
میثم: پروین! اینی که میگی کیه؟ چرا بزرگتر؟؟
پروین: خب دوست منه، دوستهای من هم سن و سالهای خودم هستن دیگه. سن مگه مهمه؟؟ اخلاق و نجابت و اهل زندگی بودن مهمه.

میثم کنجکاو شد، میثم معمولا وقتی کنجکاو می شد خیلی به عواقب کار فکر نمی کرد. گفت قرار بذار.

پروین قرار گذاشت، ساعت هفت غروب میدان ونک.

میثم از چند دقیقه زودتر در محل قرار حاضر شد، همش با خودش فکر می کرد الان با چجور دختری مواجه میشم؟ دختری که توی این شهر و این جامعه که پسرها دنبال دوستی با دختر و به اصطلاح عامیانه، زدن مُخ دختر برای دوستی هستن، این دختر هیچ پیشنهادی بهش نشده که بتونه با یکی دوست بشه؟؟ یا خیلی پاک و معصوم هست که منتظر شده تا مورد خوب و مناسب بهش معرفی بشه؟ اگر اومد و دختر واقعا خوبی بود و با معیارهام مطابقت داشت، اونوقت با سنش که از من بالاتره چکار کنم؟

ساعت هفت و هفت دقیقه غروب یه روز یا بهتر بگم شب پاییزی بود. اواخر مهرماه 1382. هوا تقریبا غروب و شب سرد می شد البته نه به سرمای زمستون، ولی خب زیادی هم خنک بود.

میثم مدام جهات مختلف رو نگاه می کرد که تا قبل از اینکه پروین و دختر بهش برسن از دور بتونه براندازش کنه.

سرش رو چرخوند به سمت پیاده روی شمالی و دید پروین داره با لبخندی بر لب میاد.
سلام،
سلام، پس دوستت کو؟
پروین: راه بیافت بریم این سمتی.
میثم: میگم دوستت کو؟
پروین: بیا بریم اینوری، مگه نمیخوای ببینیش؟؟
میثم: آره، برای همین اینجام ولی چرا با هم نیومدید؟
پروین: بیاااااا
راه افتادن و چند قدمی راه رفتن تو پیاده رو و میثم گیج بود..پشت سر هم می پرسید: دوستت اسمش چیه؟ کجا قرار گذاشتی؟ ..

پروین: ببین میثم، تو اگر امروز اومدی اینجا با دوست من آشنا بشی، پس نشون میده خیلی سن بالاتر برات مهم نیست، درسته؟
میثم: چرا، خیلی دوست ندارم سن همسر آینده ام از من بیشتر باشه و ترجیحم به سن کمتر هست، ولی خب تو اصرار کردی اومدم ببینم واقعا میشه آدم از یکی اونقدر خوشش بیاد که مثلا معیار سن رو ندیده بگیره.
پروین: میثم، اون دختری که ازش برات تعریف کردم، من هستم!
میثم: تو!! تو؟! پروین! چکار کردی؟؟ این چه غلطی بود کردی؟ حدس میزدم یه چیزی هست و یجار کار نمیخوند. پروین خیلی ...
میثم بدون خداحافظی راهش رو کشید رفت که بره سوار تاکسی بشه، پروین سریع خودش رو رسوند و از شانسش میثم داشت سوار تاکسی می شد که جا برای یک مسافر دیگه داشت، پروین هم سوار شد.

در راه میثم فقط به پروین با صدای آروم غُر میزد و بهش می گفت: از چشمم افتادی، خجالت از سنت بکش، این چه سناریوی احمقانه ای بود پیاده کردی؟ از فردا تو شرکت چجوری میخوای با من مواجه بشی؟ و پروین هم مدام می گفت: میثم جان، آروم باش، اصلا من غلط کردم، فراموش کن، یه موقعی در موردش بعدها صحبت می کنیم و ...
رسیدن به مقصد، میثم کمی، فقط کمی آروم تر شده بود، کرایه رو داد به راننده و بدون اینکه به پروین نگاه کنه، گفت: خداحافظ، سعی کن تا ابد از من دوری کنی.
پروین خودش رو انتهای بن بستی تصور می کرد که راه برگشت نداشت، انگار اونی که دنبالش بود ته بن بست گم شده بود. پروین اگر بن بست رو هم برمی گشت، به میثم نمی رسید.

ماجرا گذشت، پروین چند ماه بعد از اون شرکت رفت. تا سالها بعد و با وجود اینکه بچه های اون اکیپ بعضا ازدواج کرده بودن، ولی با هم ارتباط داشتن. توی این ارتباطات و دورهمی ها که زن و شوهرهاشون هم حضور داشتن، صحبت از دوستان سابق و همکاران سابق می شد، تقریبا همه از هم خبردار بودن، ولی هیچکس از پروین خبری نداشت!


داستانقصهعشقعاشقیدل شکسته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید