دانلود رمان صدایم بزن _ داستان ما درباره دختر و پسریه که دنیاشون، یه دنیا باهم متفاوته، ولی باهمه این تفاوت ها دل میدن به هم. همین تفاوت هم باعث میشه که هیچکدومشون حرفی نزنن، تفاوتی که میترسونتشون از نه شنیدن.
میگذره، تا اینکه دختر قصه ما سر آشنایی با یه آدمی، کل سلایق و عقایدش عوض میشه، عوض شدنی که باعث این میشه که پسر قصمون جرعت حرف زدن پیدا کنه. اما این آخر قصه نیست و پسر و دخترمون برای رسیدن به هم از خیلی چیزا میگذرن…
رو صندلیم نشستم و به سوالها یه نگاه کلی کردم، زیاد سخت نبود. برگه خودم رو که تکمیل کردم، فرمایشات بهار خانم هم رو انجام دادم و خودکارِ رو بهش دادم از سالن اومدم بیرون و رو صندلی تو حیاط نشستم تا بچهها بیان.
بچهها که بیرون اومدن، طرف بوفه راه افتادیم که یهویی یکی از این برادران بسیجی دانشگاه پیچید جلومون و یه بسته که چندتا شکلات توش بود، بهمون داد:
– اخوی شکلات واسه چیه؟
– این هفته نیمه شعبانه، تولد آقا امام زمانِ، لطفا برای ظهور هرچه زودتر ایشون دعا کنید.
ـ اوه، بله بله چشم اخوی، بر روی جفت چشم این دوتا دوستم دعا میکنیم.
ـ ممنون خواهرم، با اجازه رمان عاشقانه
ـ بفرمائید بفرمائید، اجازه ما هم دست شماست!
ازمون که دور شد گفتم:
ـ عجب صدایی داشت، لعنتی شبیه این دوبلورهاست.
– فقط صداش نبود که، چشمهاش هم یَک چیزی بودها، وایسین در وصف چشم هاش شعر بگم، اومم… اهان، چشم های او آبی نبود، ولی مرا در خود غرق کرد.
– تو چه جوری چشمهاش رو دیدی!؟ این که داشت نوک کفشش رو نگاه میکرد!