عمریست دانم که همی نادانم
زین غم دائم سر درگریبانم
پریشانم پریشانم پریشان
کجا دیدی آدمی چو من حیران
غمی سنگین چو کوه بر دل
کدام درد بشر چو جهل مشکل؟؟
چو در بابی صغری و کبری نمودی
درهای چرای بسیار برخورد گشودی
چراهایی که ندارد گویا هرگز پایان
کجا حیات تو گشت زین چراها سامان
طعنه بسیار زند هوشیار مست را
باز کردن درب کسب تزویر افراد پست را
خدایا چرا مرا می حرام است
چرا اهل ریا دائما محرم در احرام است
خوشا آنکه عمرش درگیر نقل شد
بدا بران بیچاره چو درگیر عقل شد
هوشیاری تماما درد و رنج است
زین درد و رنجش نکته سنج است
چراهای عقل تمامش رنج وسختی
چگونه با عقل یابی عیش و نیکبختی
ز توصیف غمت زبان درگیر لکنت
چگونه یابی اسباب ثروت و مکنت
چو عمر آدمی بر حسب سال است
بهره عمر آدمی بر حسب مال است
آنکه دستش شده ز مال خالی
چگونه بنشیند راحت بر روی قالی
روح وجسم بشر درگیر جنگ است
شکست در این جنگ ننگ است
روح از تو خواهد شرف و عز ونامی
جسم خواهد شهوت ونان ومالی
حکایت جالبی بود در این خط چند
عاقل گیرد زین حکایت چندین پند
گویند به روزگار گذشته و ماضی
جوانی پرسید که ای بزرگ قاضی
به روزگاری عده ای کردند دعوی خدایی
سر آن چیست که دیگر نیاید چنین صدایی
گفت ای جوان عاقل و پر هوش
بشنو این سخن نکن هرگز فراموش
زسیری شکم داشتن دعوی خدایی
ز فراغت خیال بود آنان را ادعای خدایی
این ظلم و ستم گشته عامل بی صدایی
ز فقر و فلاکت مردم را نیست یاد خدایی