
آدمی چون آه و دمی است حال که نصیحت آدمی را بنا به سرشت و خصلت لجاجت مفید نیست شاید وصیت آدمی را سود رساند

چو عمر آدمی به حسب چرخ گردون
تقدیر نشسته است پشت فرمون
چو عمر آدمی از سی گذشت است
فکر چو منی درگیر سرنوشت است
تقدیر فلک به دست ناکسان ساز
ساز به دستشان و هلهله و خوشی آواز
دین و اخلاق و شرف و عزّت و نام
چو در بند طمع شدند برایشان چون دام
خودشان چو دام و برای خلایق چون دام
فکر اهل دقت کی گردد زین دام ددان آرام
همه فکرشان بدی و زشتی و غارت و نکبت
عقل ها گشته زین عمل وحوش دچار حیرت
در دربار مومنان دنیا طلب و دنیا دوست
به اسم دین و ایمان کندن ز خلایق پوست
در دیار نخبگان و نوابغ سایه نشین در سایه
پخمگان درگیر مال و منال و نفع و مایه
در دیاری که بی مایه فطیر است
اهل خرد در این دیار لاجرم فقیر است
گر اهل خرد فکرش آسوده و سیر گردند
پخمگان بی خرد کی ثروتمند و شیر گردند
به وصیت آن احمق زنباره قجر تاجدار
اهل خرد لاجرم گردند به وقت فجر بردار
هر بالا رفتنی را عاقبت پایین آمدنی ست
شیشه تزویر و ریا عاقبت شکستنی ست
هر که بر صندلی ریا و تزویر بالاتر نشست
روح و جسمش ریز و تیز تر خواهد شکست
چو شیشه تزویر و ریا لاجرم خواهد شکست
خاک بر سر اهل تزویر بی درنگ خواهد نشست
ای آن که این خطوط را به طبع لطف خوانی
گر چو هوشیاران در چرخش روزگار حیران مانی
ز کین و طمع ،حرص و منفعت خود را رها کن
خوش باش و تمام عمر با لذت عشق صفا کن
هرگز مکن بیهوده تلف عمر ای دوست
لبخند بر لب دوست چه خوش نیکوست
چو روزی،روزگاری مرا مهمان مراسم حنین کرد
روزی مرا زندانی خاک و مور و اعماق زمین کرد
چو خواستی به مزارم خوب و خوش نظر کن
با محبت روحم به فاتحه ای خوش، خبر کن
ز لطف و محبت و دوستی یاد من کن ای دوست
که بزرگی نام و یاد دوست ز مهر و خوش قلبی توست