منطقه مورد علاقه
The Zone of Interest
در فیلم مستند "اون شب که بارون اومد" ساخته کامران شیردل، پس از اینکه مشخص می شود ماجرای نجات قطار و مسافرانش توسط نوجوانی اهل روستایی حوالی گرگان، چندان به واقعیت نزدیک نبوده و خیلی از آنهایی که ماجرا را تعریف کردند دیگر چندان آن را تایید نمی کنند، دوربین فیلمساز به سراغ آقای فرماندار رفته و نظر او را درباره روستازاده گرگانی می پرسد که آقای فرماندار با عصبانیت و کلافگی پاسخ می دهد:
"ای آقا! بازهم روستازاده گرگانی! باز روستا زاده گرگانی!..."
حالا ماجرای هلوکاست یهودیان در جنگ جهانی دوم است که حدود 80 سال از آن گذشته (علیرغم همه تردیدها و مخالفت های محققان و پژوهش گران و کارشناسان تاریخ در اساس وقوع آن) اما همه ساله فیلم یا فیلم ها و سریال هایی درباره اش ساخته شده و جوایز بسیاری نثارشان کرده اند اما بازهم سینمای هالیوود دست از سر این موضوع برنداشته و بازهم می سازد و بازهم جایزه می دهد!!
فیلم "منطقه مورد علاقه" ساخته جاناتان گلیزر نیز از جمله همین آثار است که از جشنواره فیلم کن تا کنون و به خصوص در فصل جوایز 2024، خیل جایزه ها و تحسین ها و برگزیده ها را به پایش ریخته اند
و آنقدر در این مورد افراط کرده اند که هم جایزه جشنواره های به اصطلاح هنری و غیر تجاری مانند "کن" را به آن داده و هم جوایز مراسم تجاری همچون اسکار و گلدن گلوب،
هم در آمریکا نامزد خیل جوایز مراسمی مثل گلدن گلوب شد و هم آن را در انگلیس و در مراسم بفتا تحویل گرفتند
و بامزه تر آنکه هم انتخاب ها و گزینش ها و نامزدی ها و جوایز استودیوها و کمپانی ها را مال خود کرد و هم جایزه مستقل ها را در جوایز اسپریت! (همان ماجرای کچل مودار!)
جاناتان گلیزر سعی کرده در فیلم "منطقه مورد علاقه"، به اصطلاح طرحی نو دراندازد.
او به یکی از سرکردگان بدنام آلمان نازی به نام رودولف هس پرداخته ولی دوربینش را کنار خانواده هس (همسر و 5 فرزند) و خانه اش در لهستان (همراه خدمتکاران مرد و زن) قرار داده، خانه ای که پشت اردوگاه آشویتس و کوره های به اصطلاح آدم سوزی قرار دارد.
گلیزر اطلاعاتی درباره رودولف هس، ارائه نمی کند و حتی تا اواسط فیلم نمی دانیم فرد اصلی نظامی و مرد خانواده ای که موضوع فیلم هستند و فیلمساز روی جزییات زندگی آنها (مانند تفریح و پیک نیک و ماهیگیری و شنا و مدرسه و خانه داری و جشن و مراسم و ...) مکث کرده، همان رودولف هس معروف است، اگرچه در یکی از صحنه ها، همسرش (ساندرا هولر) او را رودولف صدا می زند.
به نظر می آید اگر مخاطب فیلم درباره اردوگاههای مرگ و آشویتس و کوره های آدم سوزی و رودولف هس و هلوکاست و ... چیزی نشنیده باشد، چندان از این فیلم سر درنیاورد. شاید اگر در ابتدا فیلمساز دفترچه ای به مخاطبانش می داد که مفاهیم یاد شده را تشریح می کرد، آن گاه متوجه می گردید وقتی همسر هس از پیدا شدن الماس درون خمیر دندان حرف می زند یعنی چی؟
می فهمید قضیه آن دودکش هایی که پشت دیوارهای ویلای هس که دودهای سیاه و سفید ازشان بلند شده، چه هستند؟
می فهمید در همان اوایل فیلم جلسه گروهی با رودولف درباره کوره های سوزاننده ای که گرم و سرد می شوند، درباره چیست؟ چرا مادر همسر رودولف ناگهان می رود؟ چرا ....؟
به دلیل همین الکن بودن موضوع و روایت ماجرا (که حتی شاید با چند کپشن در ابتدای فیلم حل می شد) گلیزر از اواسط فیلم ناگزیر، دوربینش را از ویلای هس بیرون برده، به جلسه سران ارتش نازی در برلین و لهستان می برد، تصمیماتشان مبنی بر راندن 700 هزار یهودی مجار به سوی آشووتس را برملا کرده و حتی در سکانس آخر فیلم رودولف هس را به یک مشاهده آینده زورکی برده تا به گونه ای شعاری و گل درشت به تماشاگرش حقنه کند، او چه جنایاتی انجام داده و ماجرای آن کوره ها چه بوده؟
احتمالا نمایش انبوه کفش های مندرس و وسایل و لباس های پاره در پشت شیشه های یک سالن که عده ای با جارو برقی و وسایل شستشو مشغول نظافت آن هستند، حکایت موزه ای درباره قربانیان هلوکاست را باید داشته باشد!
از همین روی می توان فیلم "منطقه مورد علاقه" را لااقل از جهت پایبند نبودن به قواعد خودش و ارجاعات متعدد به اطلاعات فرامتنی، فیلمی مغشوش و بدون ساختار منسجم دانست.
برخلاف فیلمی همچون "خاطرات ان فرانک" که مدعی است براساس خاطرات یک دختر سیزده ساله ای ساخته شده که دو سال و اندی اواخر عمرش را پنهان از ارتش نازی همراه خانواده خویش در زیر شیروانی خانه ای در آمستردام هلند گذرانده است.
از آنجا که فیلم یاد شده براساس خاطرات فردی ساخته شده که در مکان خاصی به سر برده، قاعده فیلمساز این بوده که دوربینش از آن اتاق زیر شیروانی خارج نشود و تمامی وقایع و اتفاقات آن دو سال و خرده ای جنگ از طریق همان زیر شیروانی در کادر دوربین قرار بگیرد،
مثلا بوسیله رادیویی که مخفیانه در اختیار خانواده فرانک قرار گرفته یا از طریق اخباری که به طور شفاهی و واسطه ها به آنها می رسد یا بوسیله سر و صداهایی که می شنوند و یا از طریق پنجره کوچکی که رو به خیابان است و حتی نمی توانند پرده اش را کنار بزنند.
زیرا خیلی روشن است ان فرانک طی آن دو سال و اندی (زمان مورد نظر فیلم "خاطرات ان فرانک") در هیچ کجایی به جز زیر آن شیروانی حضور نداشته و همه اطلاعات و نوشته هایش، براساس مشاهدات و شنیده ها در همان مکان است. بنابراین مثلا صحنه ای از نبرد نرماندی (که صحبتش می شود و همه جشن می گیرند) یا سقوط هواپیمای انگلیسی و یا اسارت و مرگ دوست ان و خانواده او را نمی بینیم.
در فیلم "منطقه مورد علاقه" نیز، ورای ویلای رودولف هس و باغچه های زیبایشان و سر و صدای بچه ها و بازی های کودکانه و ... صدای شلیک گلوله ها و فریادها و ناله ها و ... به گوش می رسد اما به دلیل همان روایت ناقص، برای مخاطب بدون اطلاعات فرامتنی، مشخص نمی شود که منشاء آنها کجاست یا آن تکه پاره ای که هس در رودخانه می یابد و هراسان، بچه هایش را از آب دور می سازد یا دندان هایی که بچه ها با آنها بازی می کنند و یا .... چیستند؟
در فیلم "خاطرات ان فرانک"، از همان صحنه های نخست فیلم حتی برای تماشاگری که هیچگونه اطلاعی از جنگ دوم جهانی و هیتلر و نازی ها و ماجرای یهودیان نداشته باشد، طی یکی دو صحنه و با نریشن و معرفی خانواده توسط اوتو فرانک، معلوم می شود که ماجرا چیست و از همین روی جرج استیونس، در طول سه ساعت فیلم، دوربینش را از زیر آن شیروانی کوچک خارج نساخته و به قواعد فیلمنامه و ساختار خودش پایبند می ماند.
علیرغم اینکه جاناتان گیزر سعی کرده، بوسیله تقابل نماهای زیبای باغ و باغچه ویلای هس و گذران زندگی شاد خانوادگی شان با آن سوی دیوارهای آشویتس و نمای دود و دم و سر و صداهای نامربوط و صحبت های مختلف هم در خانه و هم در مقرهای نظامی، تضادی دلهره آور و تاثر برانگیز بوجود آورد اما به همان دلیل ارجاع به اطلاعات فرامتنی و فقدان آنها در فیلم، نتیجه ای که می خواهد دریافت نمی شود.
از طرف دیگر با شکستن فضای همان خانه و خانواده، حتی آن تضاد و تناقض را نیز به هم می ریزد، چنانچه با نمایش حرص و ولع و اشراف نمایی همسر هس و غصب جان و مال دیگران نیز نمی تواند آن تئوری مورد نظرش یعنی "ابتذال شر" (برگرفته از نظریه و کتاب معروف هانا آرنت) را تصویر نماید.
جاناتان گلیزر، کلیپ سازی که دو سه تا فیلم سینمایی در کارنامه اش دارد که حتی با معروفترین شان یعنی فیلم "تولد" حدود بیست سال قبل تاکنون نتوانسته بود موفقیت قابل اعتنایی کسب نماید، این بار قصد داشته سالها جایزه نگرفتنش را جبران نموده و به اصطلاح توی خال بزند!
چون حتم داشته اگر درباره موضوع هلوکاست فیلمی بسازد، بد یا خوب، ضعیف یا قوی، سینمایی یا غیر سینمایی، به هر حال جایزه یا جوایزی دشت خواهد کرد که می تواند برای رزومه سازی اش موثر باشد.
تقریبا کمتر فیلمی درباره هلوکاست می توان یافت که جوایز متعدد و مختلف به دست نیاورده باشد، از حدود سیصد فیلم مهمی که در طی سالهای سینما درباره این موضوع مشکوک ساخته شده، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق آنها در لیست های نامزدی و جایزه و برگزیده ها قرار گرفته اند از: همین فیلم خاطرات ان فرانک (جرج استیونس) گرفته تا سمسار (سیدنی لومت) و لیست شیندلر (استیون اسپیلبرگ) و زندگی زیباست (روبرتو بنینی) و پیانیست (رومن پولانسکی) و پسر شائول (لازلو نمس) و ....
و طرفه آنکه گویا همواره همان ماجرای روستازاده گرگانی را توی بوق کرده اند، ماجرایی که مدعیانش هم به آن مشکوک شدند!