چهل و یکمین جشنواره فیلم فجر- 4
در ساعات پایانی سومین روز جشنواره فیلم فجر در حالی که آخرین سانس نمایش فیلم در سالن سینمای رسانه با فیلم «سرهنگ ثریا» خاتمه یافته بود، شخصیت واقعی سرهنگ ثریا یعنی ثریا عبداللهی(که از سوی پلیس و ماموران عراقی به سرهنگ ثریا معروف گردید) در کنار سالن نشسته و فریاد میزد:
«... من ثریام. (ما) اشرف را ویران کردیم، ماییم، ما خانوادهها، 4 سال ما را دیدید؟ حالا ما را شناختید؟ بچههای ما را دیدید چه جوری دزدیدند؟ بچه من را دیدید چه جوری دزدیدند؟... به خانم عاج گفتم حال ما خانوادهها را بگو، بگو که در این سالها چی کشیدند. 4 سال آنجا ماندند فقط برای عزیزشان... که عزیزشان را بیاورند بیرون ببینند.... صدای ما را برسانید...»
فریاد ثریا عبداللهی یا همان سرهنگ ثریا از داخل سینمای جشنواره فیلم فجر گویی بر سر همه مدعیان و کاخهای حقوق بشری و حامیان تروریسم دهشتناک گروهک مجاهدین خلق کوبیده شد. او از سنگر جشنواره فجر همه آنها را به هماوردی طلبید و فریاد زد که ما پادگان اشرف شما را ویران کردیم.
فریادی که بسیار تکان دهندهتر و رساتر و موثرتر از خود فیلم «سرهنگ ثریا»، به یک جنایت فراموش شده منافقین اشاره داشت و آن ربودن برخی جوانان سادهلوح و ناآگاه در دیگر کشورها بود؛ گروهی را با تطمیع و فریب از ترکیه، دستهای را با وعده از کشورهای اروپایی و تعدادی را هم با وعید و ترساندن از اسارتگاههای صدام به اردوگاه اشرف منتقل کرده و تحت شدیدترین مغزشوییهای تاریخ قرار دادند، به طوری که دیگر حتی مادر و پدر و برادر خود را نشناخته و آنها را انکار نمایند آنچنان که در فیلم «سرهنگ ثریا» به تصویر کشیده شد.
همان ترفندی که امروز در شبکههای مجازی، بازماندگان منافقین از اردوگاه دیگری در آلبانی با انواع و اقسام تابلوهای فریبنده، مغزهای سادهلوحان و فریبخوردگان این نسل را شست و شو داده و اذهان آنها را میدزدند تا اغتشاشاتی مانند آنچه در این چند ماه رخ داد، طراحی شود.
شاید فریاد دردمندانه ثریا عبداللهی نوعی هشدار به پدران و مادران امروز نیز بود که چگونه فرزندانشان اینبار به صورت ذهنی ربوده شده به طوری که دیگر حتی از والدین خود فرار میکنند و این ربایش ذهنی، از ربودن جسمها ویرانکنندهتر است.
اتاقک گلی
ناگهان هلیکوپتر شنوک در وسط جاده
فیلم «اتاقک گلی» پس از «ماجرای نیمروز 2: رد خون»، دومین فیلمی است که در تاریخ 30 سال اخیر به عملیات مرصاد میپردازد. عملیاتی که در مرداد 1367 و پس از پایان جنگ تحمیلی، علیه نیروهای منافقین طراحی شد که به فرار و هلاکت بسیاری از آنها انجامید. منافقینی که با کمک ارتش صدام تا عمق خاک ایران نفوذ کرده و بسیاری از هموطنان را از مرد و زن و کودک و بیمار و مجروح را به شهادت رساندند.
محمد عسکری پس از سالها دستیاری کارگردانانی مانند مجید مجیدی، در نخستین کار بلند سینمایی خود براساس فیلمنامه پدرام کریمی، پروژه عظیمی را به دست گرفت که شاید اگر تهیهکنندگی داوود صبوری (که خود در عملیات مرصاد حضور داشت) را همراه نداشت تا جماعت عظیمی از سرمایهگذاران و عوامل فنی و افرادی که خود از رزمندگان عملیات فوق بودند را به میدان آورده و همچنین امکانات وسیع برای ساخت چنین پروژهای را فراهم کند، اصلا چنین فیلمی ساخته نمیشد.
شروع فیلم تا حدودی غافلگیرکننده است؛ قصه خواستگاری یک پسر کرد به نام ژیوان از دختری کرد به نام خزال که پدر دختر موافق نیست. پسر که راننده کامیون است و بار گچ از اسلام آباد به پل دختر میبرد، در همین فکر که چگونه مجددا به خواستگاری دختر برود، ناگهان با یک بالگرد شنوک مواجه شده که در وسط جاده برزمین نشسته و گروهی افراد نظامی از آن پیاده میشوند.
از اینجا مخاطبی که در انتظار یک ملودرام بود به یکباره به میان عملیات مرصاد پرتاب میشود. ژیوان متوجه شده روستایشان تحت تسلط تروریستهای مجاهدین خلق درآمده و از همین روی به نظامیان ایرانی کمک کرده و برای نجات خزال و مادر خود و دیگر اهالی روستا، راه و چاه محل را که مانند کف دست میشناسد، به آنها نشان میدهد.
اما پدرام کریمی و محمد عسکری ملودرام قصه را کاملا به مقوله جنگ و دفاع تبدیل نکرده بلکه بر بستر تجاوز منافقین به منطقه اسلامآباد و روستاهای کردنشین آن، همان ملودرام عاشقانه ژیوان و خزال را ادامه میدهند. اما شاید کاستی فیلم را بتوان در اینجا دانست که مانند فیلمهای «ماجرای نیمروز» و حتی «سرهنگ ثریا»، دوربینش را به منافقین نزدیک نکرده و همچنان نسلی از جنایتها و خیانتهای این گروهک بیاطلاع میماند. مخاطب تنها از دور آنها را نظاره میکند که مانند شبح میآیند و میجنگند و البته مردم را هم به رگبار گلوله میبندند.
فیلم «اتاقک گلی» تقریبا از اواسط خود وارد یک فضای تمام اکشن و حادثهای شده و از آن پس ضمن تعقیب وگریز (مانند فیلم «روز سوم») مابین روستاییان و نظامیهای ایرانی با تروریستهای مجاهدین خلق؛ کردها را در حال دفاع از خانه و کاشانه و وطن (که یک اتاقک گلی به عنوان محل دارهای قالی بافی روستا مرکز این مقاومت گردیده) و نظامیهای ایرانی را به عنوان سپر کردها در مقابل گلولههای منافقین میبینیم.
به هر حال علیرغم تمامی سعی و کوشش گروه تولید، خامدستیهای کار اول در ساختار و محتوی فیلم کاملا بارز و معلوم است.
روایت ناتمام سیما
ادای احترام به شبکههای مجازی!
فیلم «روایت ناتمام سیما» که قبلا عنوان «دشمن مردم» را داشت، سومین کار بلند سینمایی علیرضا صمدی است که فیلم قبلی اش «صحنه زنی» چنگی به دل نزد و سابقه چندان قابل قبولی از او باقی نگذاشت.
اما صمدی در این کار جدیدش به سراغ شبکهها و دنیای مجازی و تاثیر آن در زندگی مردم رفته که معمولا در آثار سینمایی جهان، با نگاه مثبتی به آن پرداخته نشده و همواره با ویژگیهای مسخ انسانیت و هویتها به تصویر کشیده شده است، از آثاری مانند «ماتریکس» و «طبقه سیزدهم» و «او» گرفته تا «جانشینها» و «دایره» و...
اما در فیلم «روایت ناتمام سیما»، کارکرد فوق برعکس تصویر شده و استفاده از شبکهها و دنیای مجازی باعث افشای عمل ناجوانمردانه شخصیت اصلی ماجرا در حق زنی مظلوم و بیسر و صدا میگردد. او که در کارهای خلاف و نمایشهای اینترنتی برای آنها با ظاهری متین و انسانی و با قیافهای حق و به جانب، به راحتی زندگی دیگران را به بازی گرفته و قصر در رفته اما گیر فضای مجازی میافتد که در این فیلم به کمک و یاری مظلومین آمده و آن روی چهره فرد ظالم را برملا میسازد.
اگر چنین فیلمی با بودجه بخش خصوصی ساخته میشد، حرفی نبود اما وقتی پول و سرمایه دولتی، بودجه فیلم و پای بنیاد سینمای فارابی در میان است، آن وقت قضیه متفاوت میشود. هزینه از کیسه بیتالمال برای نمایش چهره مثبت از پدیدهای که سالهاست چالش عجیب و غریبی در سراسر جهان و از جمله کشور ما به وجود آورده و به خصوص التهابات ماههای اخیر عمدتا براساس دیتاهای دروغ همین شبکههای مجازی، خسارات فراوان جانی و مالی به کشور تحمیل نمود، حقیقتا سؤال برانگیز است!
انتظار از مراکزی مانند بنیاد سینمایی فارابی که سرمایههای ملت، امانتی در دست آنها بوده، این است که اگر در جهت روشنگری و جهاد تبیین قدمی بر نمیدارند، لااقل بر زخمهای جهالت و ناآگاهی و بیسوادی نمک نپاشند و حرمت مردم و انقلاب را نگاه دارند.
جنگل پرتقال
جنگل روابط غیر افلاطونی
یکی دیگر از محصولات بنیاد سینمایی فارابی در جشنواره فجر امسال «جنگل پرتقال» است ساخته آرمان خوانساریان؛ یک شبه «هامون» که تلاش دارد تا با سرگشتگیهای یک دانشآموخته شهرستانی تئاتر به نام سهراب که اینک دبیر ادبیات در تهران است، سر و کله بزند. او متکبّر است و تحقیرکننده دیگران و همچنین یک تئاتری ناموفق که همچنان درگیر نوشتن یک داستان یا نمایشنامه خود مانده است!
خوانساریان سعی میکند تا با کشاندن اجباری سهراب به دیار پدری در شمال (به بهانه دریافت اصل مدرک تحصیلیاش) مایههای این سرگشتگیها را نشان دهد اما متاسفانه همچنان که شروع و انگیزه شکلگیری گره درام، خیلی سردستی و بیمنطق و شل و ول است، ادامه جست وجوی سهراب در میان خاطراتش نیز بدون توجیهات دراماتیک و با کمک داستانکهای بیخاصیت و بیربط صورت میگیرد.
او به دنبال تجدید دوستی با دختری است که در تمام دوران دانشجویی اگرچه مضحکهاش مینموده اما با او رابطه داشته و در این مسیر، پس از سرخوردگی از آن تجدید رابطه، با دانشجویان امروز تئاتر دانشکده سابق خود آشنا میشود که در واقع جانشینان امثال او هستند و دورهمیهایشان در پارتیهای مختلط آنچنانی و مواد کشیدن و به عالم هپروت رفتن یا به قولی High شدن است!
این همان نقطه عطف زندگی سهراب است و باعث آغاز تحول روحی او میشود، به طوری که در همین پارتیهای درهم و برهم و اجق وجقی بالاخره نمایشنامهاش را میخواند اما از زور مواد کشیدن نه خودش میفهمد چه خوانده و نه دختران و پسران بنگی و مست و ملنگ آن پارتی متوجه نمایشنامهخوانی او شدهاند. اما در واقع از سوی فیلمساز همین افراد، دانشجویان فرهیخته هنر امروز این کشور تلقی میشوند!
این نوع نگاه به جوانان دانشجوی مملکت، فصل اول سریال اسرائیلی «تهران» را به ذهن متبادر میسازد که جوانان و دانشجویان ایرانی را مشتی بنگی و قاچاقچی مواد مخدر به تصویر کشیده بود!
البته گفتنی است که بنیاد فارابی امسال محصولات قابل قبولی همچون «گلهای باوارده» و «کت چرمی» و «شماره 10» هم تولید کرده است.