به بهانه روز جهانی حقوق بشر
در صحنه ای از فیلم "آمیستاد" ساخته استیون اسپیلبرگ (1997) که درباره ربودن و بردن سیاهان آفریقا به قاره آمریکا و به برده کشاندن آنهاست، شاهد دادگاهی هستیم که برای یکی از سیاهپوستان به اتهام شورش در کشتی موسوم به آمیستاد تشکیل شده است.در همین دادگاه، موضوع قاچاق و به دریا ریخته شدن گروهی از سیاهوستان متوجه یکی از تاجران برده می شود و اینکه چرا با به زنجیر کشیدن دسته جمعی آن سیاهان، موجب غرق شدن همگی شان را فراهم آورد. وی در پاسخ دادگاه یاد شده، تنها یک جمله می گوید:
"آنها فقط مشتی برده سیاه بودند!"
گویا این جمله ای است که قرن ها درون رفتار و اندیشه و مکتوبات غربی ها علیه سیاهپوستان (و البته سایر رنگین پوستان و ملل و اقوام دیگر) وجود داشته که هر بار وقتی جنایت و شقاوت شان نسبت به آنها حتی با هیچ معیار حقوق بشری خودشان نیز سازگار نبود ولی مورد اعتراض و انزجار قرار هم قرار نگرفت، گویا همان جواب تاجر برده دادگاه آمیستاد در قرن هیجدهم به گوش می رسد که: "آنها فقط مشتی برده سیاه بودند"!
نژادپرستی در عمق سینمای هالیوود
اما تاریخ سینمای هالیوود نشان می دهد که تفکرات نژادپرستانه، ریشه ها و عمق تاریخی دیرینه ای در سینمای غرب و به خصوص آمریکا دارد.
مثلا در فیلم "تولد یک ملت" که از ساخته های مهم دیوید وارک گریفیث (ملقب به پدر سینما) در سال 1919 به شمار می رود، شاهد نمایش تفکرات به شدت نژادپرستانه هستیم. در فیلم مذکور که نگاهی به شکل گیری ایالات متحده آمریکا دارد، قهرمانان فیلم، اعضای فرقه ای نژادپرست به نام "کوکلوس کلان" هستند که در عادی ترین روش خویش، سیاه پوستان را به آتش می کشیدند.
نژادپرستی کوکلوس کلان های دربسیاری از دیگر آثار هالیوود که بعضا به عنوان محبوب ترین فیلم های تاریخ سینمای آمریکا هم ثبت شدند، عملکردی مثبت و انسانی به حساب آمد؛ از جمله در فیلم معروف "برباد رفته" به کارگردانی ویکتور فلیمینگ و ساخته دیوید سلزنیک که قهرمان های اصلی و به اصطلاح مثبت داستان همچون اشلی ویلکز و رت باتلر و دوستانشان (که از قهرمانان جنگ هم به شمار می آمدند)، عضو فرقه نژادپرست کوکلوس کلان ها بوده و به قتل و غارت سیاه پوستان می پرداختند.
در این فیلم که 8 جایزه اسکار را در سال 1939 بدست آورد، نژادپرستی و برده داری امری شرافتمندانه و انسانی به شمار می آمد و مصداق سیاه پوست و برده خوب کسی بود که کاملا در خدمت ارباب سفید پوستش باشد، همچون "مامی" یعنی همان کلفت سیاه پوست خانواده اوهارا که "هتی مک دانل" نقشش را ایفا می کرد و به خاطر ایفای این نقش، نخستین جایزه اسکار را برای یک بازیگر سیاه پوست به همراه آورد.
حدود 70 سال بعد و در فیلم "خدمتکار" (تیت تیلور-2011) نیز همان تفکر نژادپرستانه فیلم "برباد رفته" همچنان حاکم بود. در آن فیلم نیز علیرغم تمامی ادعای ضد نژادپرستی و نمایش ظلم و ستمی که از سوی برخی سفید پوستان متوجه سیاه پوستان می شد اما همه ماجرای افشای ظلم و ستم به سیاهپوستان، اولا از طرف یک دختر سفیدپوست صورت می گرفت و ثانیا سیاه پوست خوب در نهایت فردی بود که به ارباب سفیدپوست خود خدمت می کرد.
این نوع نگاه نژادپرستانه در تمام این سالها و تا امروز همچنان بر فضای سینمای هالیوود و اسکار حاکم بوده است. به خصوص در فیلم هایی که ادعای ضد نژادپرستی داشتند مانند "12 سال بردگی" ساخته استیو مک کویین که در سال 2013 اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد اما در واقع قهرمان سیاهپوست آن، یک آدم درجه دو، بی عرضه و حقیر نشان داده می شد که نجات بخش او همان منجی سفیدپوست موطلایی چشم آبی آمریکایی (با بازی براد پیت) بود. این در حالی است که در همان سال فیلم های قویتری مانند "باتلر" لی دانیلز و یا "بزرگترین مبارزه محمد علی" ساخته استیون فریزر درباره قهرمانان سیاهپوست، محلی از اعراب پیدا نکردند.
تغییر رویکرد هالیوود نسبت به سیاهان
اما از دهه 1950 میلادی، تغییری ظاهری فقط در نوع ارائه همان نگرش نژادپرستانه در فیلم های هالیوودی به وجود آمد که دیگر سیاهپوستان مانند آنچه در فیلم هایی همچون "تولد یک ملت" و "برباد رفته" به تصویر کشیده می شدند، موجوداتی خبیث و رذل به نظر نیایند. بعضا ظلم و ستم نسبت به آنها تا حدودی نمایش داده شود ولی همچنان این قهرمانان سفید پوست باشند که آنان را نجات داده و در واقع منجی شان به شمار می روند. اما چرا چنین تغییری در رویکرد هالیوود نسبت به سیاهپوستان بوجود آمد؟
بنا به نوشته فرانسیس ساندرس مورخ بریتانیایی و نویسنده و تحلیل گر معروف نیویورک تایمز در کتاب مشهورش به نام "جنگ سرد فرهنگی" در دوران جنگ سرد، آمریکایی ها همواره از سوی شوروی و هم پیمانانش تحقیر می شدند که نه تنها حقوق سیاهان را هنوز به رسمیت نشناحته بلکه حتی در آثار هنری و فیلم هایشان نیز با آنها برخورد نژادپرستانه دارند.
از اینجا گروهی به سرکردگی "کارلتون آلسوپ" از کارشناسان سازمان CIA در هالیوود برنامه گسترده ای را آغاز کردند که ادعاهای شوروی در مورد تبعیض نژادی، حقوق ناکافی، عدالت نابرابر و خشونت بر ضد آمریکایی های آفریقایی تبار را ابطال نمایند.
یک کارشناس اطلاعاتی که مسئول ارائه تم های مخصوص برای هالیوود بود
فرانسیس ساندرس در همان کتاب "جنگ سرد فرهنگی" نوشته:
"...کارلتون آلسوپ که مخفیانه در استودیوهای طراز اول کار می کرد، در حقیقت یک تهیه کننده و عامل بود که در متروگلدوین مه یر در اواسط دهه 30 به فعالیت مشغول بود و بعد با جودی گارلند در اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 در کارگاه جنگ روانی فرانک ویسنر همکاری کرد و در اوایل دهه 1950، گزارش فیلم منظمی برای سازمان CIA و شورای برنامه ریزی روانی آن تنظیم می کرد. او همچنین سرپرستی یک گروه فشارمخفی را برعهده داشت که مسئول ارائه تِم مخصوص در فیلم های هالیوود بودند. آلسوپ در ژوئن 1953طی گزارشی بر مسئله کلیشه سیاهان در هالیوود متمرکز شد..."
ساندرس افزوده:
"...کارشناسان جنگ روانی در حوزه هماهنگ سازی عملیات ها (در همکاری نزدیک با وزارت امور خارجه آمریکا) یک کمیته مخفی نمایش فرهنگی را که فعالیت عمده آن، طرح و هماهنگی تورهای هنرمندان سیاه آمریکایی بود، ایجاد نمودند. ظهور بر صحنه جهانی افرادی همچون لئونتین پرایس، دیزی گیلزپی، ماریان اندرسون، ویلیام وارفیلد، گروه رقص مارتا گراهام و گروه دیگری از افراد مستعد سیاه آمریکایی، که دارای چندین نژاد بودند، بخشی از تلاش های این برنامه مخفی سازمان داده شده صادراتی بودند..."
نتیجه تلاش های برنامه ریزی شده سازمان CIA برای پاک کردن ذهنیت نژادپرستانه در فیلم های هالیوودی، ساخته شدن فیلم هایی مانند "ستیزه جویان" (استانلی کریمر) در سال 1959، "در گرمای نیمه شب" (نورمن جویسون) در سال 1968 که جایزه اسکار بهترین فیلم را گرفت و "حدس بزن چه کسی برای شام می آید؟" (استنلی کریمر) بود که در آن فیلم ها برای سیاهپوستان نیز هم ردیف سفیدپوستان، حق و حقوقی در نظر گرفته می شد اما در اغلب این دسته آثار همچنان نگاه عمیق نژادپرستی باقی ماند. چنانچه در این فیلم ها، سیاه پوستان علیرغم تصاویری که از ظلم و ستم و بی عدالتی درحق شان نمایش داده می شد اما به لحاظ ماهیتی وخصوصیت ذاتی، در نهایت افرادی درجه دو بودند که همواره سفید پوستان باعث نجات و رشد و حتی عملکردهای درست آنها می شدند.
اغلب سیاهپوستان در فیلم هایی که بعدا هم درباره آنها ساخته شد، بدون حضور سفید پوستان هیچکاره، منفعل و بدون توانایی خاصی نشان داده شدند که تنها با حضور سفید پوستان، می توانستند در میادین مختلف حاضر شوند. در واقع در این نگرش جدید آمریکایی، حتی در فیلمی که ظلم و ستم سفید پوستان به سیاهان نمایش داده می شد نیز همواره نگاه و رژیم ارباب و برده وجود داشت و ارباب خوب، سفید پوست برتری معرفی می شد که برده سیاه خویش را عادلانه استثمار می کرد و برده خوب هم سیاه پوست پایین دستی بود که نسبت به ارباب سفید خود، حرف شنوی داشت.
سرخپوست خوب همچنان سرخپوست مرده است!
اما ژانر وسترن که از دیرپاترین نوع فیلم در سینمای آمریکا به شمار آمده و بعضا به عنوان شاخصه سینمای غرب محسوب شده، نژادپرستانه ترین گونه فیلم در سینمای هالیوود به نظر می آید.
در وسترن های کلاسیک یک کابوی با هفت تیری در یک غلاف کمربندی که کج به کمرش بسته شده و کفش هایی خاص که فرفره ای پشت آن می چرخید.به عنوان وسترنر همواره با یک اسب می آمد تا آدم بدها و به خصوص سرخپوست ها را از بین ببرد. نزدیک به یک قرن همین فیلم های وسترن در ذهن مردم دنیا القاء نمود که سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است!
طرفه آنکه برخلاف تغییر ظاهری رویکرد هالیوود نسبت به سیاهپوستان، اما گویا این نوع برخورد ولو در سطح و ظاهر نیز در مورد سرخپوستان یک تابو محسوب گردید. چراکه تضاد فاتحان قاره نو با سرخپوستان یک تضاد آشتی ناپذیر ایدئولوژیک بود. همان تضادی که به قتل عام و نسل کشی سرخپوستان در طی قرن های 15 تا 17 انجامید.
اگر حاکمان آمریکا، سیاهپوستان را در نهایت نژاد فرودست و لایق بردگی به حساب می آوردند ولی در مورد سرخپوستان، اساسا نگرش نابودی داشتند. چنانچه پس از آن قتل عام های وحشتناک، سرانجام بقایای اندک آنها را درون گتوهای محدودی جای دادند و هنوز که هنوز است، از بسیاری حقوق شهروندی محروم هستند.
از همین روی هالیوود با سرخپوستان به شکل کاملا محافظه کارانه برخورد کرد و حتی در دوران تغییر رویکرد ظاهری نسبت به سیاهپوستان و تولید خیل فیلم هایی که در آنها ظلم و ستم به سیاهپوستان نمایش داده می شد، اما خبری از چنین آثاری درباره سرخپوستان در میان تولیدات هالیوود نبود.
شاید بتوان گفت تنها فیلم در این مورد طی چند دهه اخیر، "رقصنده با گرگ ها" ساخته کوین کاستنر در سال 1990 بود که در آن فیلم هم علیرغم حضور سرخپوستان وحشی و خبیث و شرور اما تنها گروه کوچک سرخپوستان ظاهرا متعادل تر را بالاخره یک افسر سفیدپوست از سواره نظام ایالات متحده به نام سروان "جان دنبار" با تمدن و آدمیت و زندگی انسانی آشنا کرد و آنها را از دست دشمنانشان نجات بخشید.
همین تنها فیلم نیم بند که اگرچه سرخپوستان را محتاج سفید پوستان نشان می داد، اما باعث گردید تا کوین کاستنر برای همیشه از عرصه نویسندگی و کارگردانی کنار زده شود و یکی دو اثر بعدی اش مثل "دشت باز" (2003) با بایکوت و شکست تمام عیار مواجه گردد.