"باردو: وقایع نگاری نادرست یک مشت حقیقت"
Bardo, False Chronicle of a Handful of Truths
وقایع نگاری یک نقد فیلم:
نوشتن این نقد را یک سال و نیم پیش شروع کردم. نیمش را پس از نخستین دیدار فیلم "باردو" در اوایل زمستان 1401 نوشتم و به دلائلی، آن را نصفه کاره رها کردم.
فایلش همینطور روی صفحه کامپیوترم مانده بود و در کشاکش جا به جایی فایل ها و فولدرها و برنامه ها و ... همچنان جای ثابت خود را حفظ کرد تا امروز که نمی دانم چه شد دوباره سراغش رفتم، یک بار دیگر فیلم را مرور کردم و آن نقد نصفه و نیمه را به اتمام رساندم.
نقد و تحلیل فیلم "باردو"
آلخاندور گونزالس ایناریتو (فیلمساز مشهور مکزیکی این یکی دو دهه اخیر) در فیلم "باردو: وقایع نگاری نادرست یک مشت حقیقت" به نوعی فیلم اتوبیوگرافیک ساخته بدون آنکه همه وقایع اتفاقیه فیلم، عینا از زندگیش گرفته شده باشد.
شاید بتوان گفت مانند فیلم "هشت و نیم" که فدریکو فلینی بخش هایی از زندگیش و شخصیت های آن را از کودکی تا نوجوانی و بزرگسالی و دوران مختلف به میدان آورده بود،
ایناریتو نیز از این جهت بسیار وامدار آن فیلم معروف فلینی به نظر می رسد،
خصوصا ساختار سورئالیستی و تصادم پدیده های تراژیک و موقعیت های کمیک به ویژه در دنیایی مابین مرگ و زندگی، همان که به زبان مکزیکی "باردو" معنی می دهد.
اما برخلاف فیلم فلینی، می توان گفت تصاویر عجیب و غریب و سورئالیستی ایناریتو، منطق محکم تری نسبت به آن فیلم دارد، (شیفتگان فلینی نشوند و عاشقان سینمای کلاسیک نخوانند)
(از اینجا به بعد شاید داستان فیلم به قول برخی اسپویل شود)
فیلم را در واقع فردی روایت می کند که در کماست یا در همان عالم "باردو" قرار دارد، آنچه در 20 دقیقه پایانی فیلم متوجه شده و پاسخ همه آن پریشان احوالی ها و درهم ریخته گی ها و تصاویر پرت و پلا را در می یابیم.
برخلاف فیلم "سانست بولوار" (بیلی وایلدر) که روایت یک مرد مرده، در روند و سبک روایت قصه تفاوتی ایجاد نکرده و اهمیتی نداشت.
راوی فیلم "باردو: وقایع نگاری نادرست یک مشت حقیقت"، یک خبرنگار و مستند ساز برجسته و مشهور مکزیکی به نام "سیلوریو گاما"ست که پس از بیست و یک سال زندگی در آمریکا و لس آنجلس و در آستانه دریافت یک جایزه مهم از خبرنگاران آمریکایی به زادگاهش مکزیک رفته تا در جشن هایی که هموطنانش برای او برگزار می کنند، شرکت نماید...
مجازات بازگشت به وطن
او با حضور دوباره در مکزیک به بحران هویتی که خود و خاتواده اش طی این سالها دچار شده اند، پی می برد. پسری که اساسا مکزیک و وطن و تعلقاتش را درک نمی کند، جایی به جز آمریکا نمی شناسد و در این امر نیز مقصر اصلی را پدرش می داند که او را در کودکی به آمریکا برد. و دختری که علیرغم چنین حال و هوایی دارد اما به هر شکل و علیرغم تمامی مشکلات می خواهد به وطنش بازگردد و بالاخره همسری که بسیار به او وابسته است.
همه اینها در کنار سیلوریو، یک دنیای لغزان و معلقی را طی کرده اند، دنیایی مابین مهاجرت و وطن و ریشه ها و کشور غریبه ای که سالهاست به اجبار وطن آنها شده اما هنوز وقتی در فرودگاه مورد پرسش قرار می گیرند، نمی توانند آنجا را وطن یا خانه بخوانند و از سوی مامور ویزای فرودگاه که خود نیز ظاهرا مهاجر است، به خصوص خود سیلوریو مورد تحقیر قرار گرفته و کارشان به دعوا و نزاع و جنجال می کشد.
فیلم با تصاویری (شاید به همان سورئالیستی شروع فیلم "هشت و نیم" که شخصیت اصلی آن در یک ترافیک خفقان آور گیر کرده و بعد خودش را مانند بادبادکی در بالا شناور می بیند و ناگهان بر اثر سقوط از کابوسش رها می گردد) آغاز می گردد که به نوعی آمیختگی کابوس و رویا و واقعیت به نظر می آید.
سایه فردی که در بیابانی قصد پریدن دارد و بعد از چندبار به زمین آمدن سرانجام می پرد (اشاره به یکی از آثار قبلی ایناریتو به نام "مرد پرنده") و بعد سیلوریو در قطار شهری در حالی که کیسه ای به دست دارد حاوی ماهی و سمندر، ناگهان شاهد پاره شدن کیسه و رها شدن آب آن در واگن قطار می شود که کلا کف آن را مانند استخری در بر گرفته و سیلوریو در میان آب ها به دنبال سمندر و ماهی که به صحنه اتاقی که خود استخر شده تبدیل می گردد و ....
اما خیلی زود با حضور سیلوریو در اتاقی که در خانه مکزیکش قرار دارد و مراوده اش با همسر و بچه ها، آن صحنه آغازین را فراموش می کنیم
ولی در صحنه های بعد و هنگامی که سیلوریو بنا به دعوت یکی از دوستان قدیمی رسانه ای خود برای مصاحبه به استودیویش رفته، دیالوگ هایی فرامتن صحنه به گوشمان می رسد که شاید در ابندا چندان با اهمیت به نظر نرسد ولی در اواخر فیلم متوجه می شویم به همان حالت کمای سیلوریو مربوط است،
خصوصا صحیت های کارگر مترو که سیلوریو را در حالت سکته پیدا کرده بوده و مشغول شرح صحنه است که چگونه او را درون واگن خالی از مسافر مترو یافت در حالی که قادر به حرکت نبود و صداهای نامفهومی از خود بروز می داد.
فیلمی سرشار جزییات
سرتاسر فیلم "باردو: وقایع نگاری نادرست یک مشت حقیقت" مملو از این جزییات و ریزه کاری هاست که با یکبار تماشای فیلم، نمی توان آنها را دریافت.
با همین روش، فیلمساز به مرگ و تولد و زندگی و مهاجرت و وطن و ریشه ها و ... و حتی استعمار (خرید یا تصرف بخشی از مکزیک توسط شرکت آمازون و گرامیداشت سال صد و هفتاد و پنجم جنگ آمریکا و مکزیک یا به قول سیلوریو تجاوز آمریکا به مکزیک و اشغال و جداسازی بخشی از آن) می پردازد
حالا قرار است سیلوریو گاما از انجمن خبرنگاران آمریکا جایزه دریافت کند و همین برایش موقعیتی دوگانه را تصویر کرده، یعنی چگونه از کسانی جایزه می گیرد که سالها نقدشان کرده است!
اگرچه شاید صحنه پرمعنایی که در مراسم اعطای جایزه و تشکر دخترش از حاضرین و توضیح آنکه پدرش به دلیل کما نمی تواند در مراسم حضور داشته باشد، بتواند با حضور روح او که برروی صحنه پایش را مانند مسیح میخ کرده اند به طوری که اصلا نمی تواند حرکت کند و در حالتی پا بسته در میان صحنه ایستاده بتواند پاسخ آن موقعیت دوگانه باشد!
اما سکانس پایانی فیلم و سفر سیلوریو از دنیای باردو به سوی مقصد ابدی، یکی از نوستالژیک ترین و پر حس و حال ترین بخش های فیلم است که معلوم نیست همچنان از رویا/کابوس های سیلوریو برمی آید یا زن و بچه هایش که برروی لبه ای در ساحلی غریب راه می روند و پدر از آنها خداحافظی کرده و جدا می شود.
صحنه ای که بیش از بقیه بخش های فیلم به سکانس پایانی فیلم هشت و نیم شبیه است. آنجا که سیلوریو همه دوستان و فامیلش را می بیند.
و هر کدام همان چالشی را با سیلوریو دارند که در طی فیلم دیدیم؛ مادری که نام آهنگ مورد علاقه او و همسرش را به خاطر نمی آورد، خواهری که درخواست بازی در فیلمش را داشت، برادرها و دوستان و رفقا و ...
بالاخره همسر و فرزندانی که صدایش می زنند و می خواهند با او بروند اما سیلوریو مخالفت کرده و خودش می رود. بعد هم قافیه سکانس آغازین فیلم و سایه های همان مردی که می خواست در بیابانی بپرد و عاقبت می پرد.
استفاده دقیق و دراماتیک از لنزهای واید، حرکت های مداوم و آرام دوربین داریوش خنجی (یکی از بهترین فیلمبرداری های سالهای اخیر)، موسیقی که خود ایناریتو به همراه برایس دسنر خصوصا در سکانس آخر نزدیک به آثار کلیسایی باخ ساخته، همگی به خوبی فضای باردو یا برزخ میان مرگ و زندگی را به تصویر کشیده اند.
به نظر می آید ایناریتو در فیلم "باردو"، همه دغدغه ها و دلخوری هایش از مهاجرت به آمریکا و سینما را جلوی دوربین برده و اشتباهات خودش را هم نقد کرده است.
بچه محبوب هالیوود، مغضوب شد
شاید این فیلم را بتوان یکی از خود ویرانگرترین حدیث نفس های تاریخ سینما دانست که فیلمساز در کنار اعتراض به سیستم حاکم سینما و رسانه در جهان، بی رحمانه خودش را مورد نقد و اعتراض قرار داده است.
ایناریتو محبوب هالیوود بود، او بعد از فیلم "21 گرم"، جذب استودیوهای هالیوود شد و با اثر سفارشی "بابل" با کمپانی پارامونت در هفت رشته کاندیدای دریافت جایزه اسکار شد.
فیلم مهم ایناریتو یعنی "مرد پرنده" نامزد 9 جایزه اسکار گردید که چهارتای آن از جمله بهترین فیلم و کارگردانی و فیلمنامه را دریافت نمود.
سال بعد فیلم "ازگوربرخاسته" او نامزد دوازده جایزه اسکار شد که ایناریتو بازهم اسکار بهترین کارگردانی را برای دومین سال پیاپی دریافت کرد.
اما مشخص نیست پس از این موفقیت ها چه اتفاقی افتاد که از هالیوود برید و به وطن و فرهنگ و ریشه هایش بازگشت. در واقع فیلم "باردو" را در این باره و نقد سینمایش در هالیوود ساخت.
هر چه که بود این جدایی و نقد برایش گران تمام شد، چراکه علاوه بر بایکوت شدن از سوی هالیوود و کمپانی هایش، مورد تمسخر و مضحکه شدید خصوصا در اولین نمایش های فیلمش در جشنواره فیلم ونیز قرار گرفت.
او را هو کردند، متظاهرش خواندند، به او "کلاهبردار مدعی" خطاب کردند، در کنفرانس مطبوعاتی به گونه ای نژادپرستانه با او و "باردو" برخورد نمودند و حتی پس از نمایش فیلم اشکش را درآوردند.
گویا همه این ها هزینه سنگینی بود که ایناریتو باید برای بازگشت به هویت و فرهنگ خویش می پرداخت و مشخص گردید آنچه هالیوود به نام گردآوردن فرهنگ ها و ملل دیگر ادعا دارد، شعاری بیش نیست.
در واقع تا جایی به آنها احترام می گذارد که زیر چتر ایدئولوژی و فرهنگ آمریکایی جمع شوند. به جز این به هیچوجه قابل قبول نیست و عاملان آن، به خصوص کسانی که زمانی نان هالیوود را خورده و جوایزش را گرفته اند، به اشد مجازات بایکوت و تمسخر و توهین و تخریب محکوم خواهند شد.
جریان نژادپرستی در هالیوود
ایناریتوخود در گفت وگویی بانشریه لس آنجلس تایمز درباره واکنش های عجیب و غریب به فیلمش گفت:
"... فکر میکنم حق دارم هویت را بررسی کنم چون حس بیرونراندهشدگی را تجربه کردهام و فکر میکنم حق دارم در موردش حرف بزنم. حق دارم در مورد هویت جمعی کشور خودم حرف بزنم. این فیلمنامه عاشقانهای است به کشورم، افتخار میکنم که میتوانم از جایگاهم استفاده کنم و نه تنها از مردم مکزیک بلکه همه تبعیدشدگان حرف بزنم."
ایناریتو ادامه داد:
«این [فیلم] خود-ارجاعی نیست. خود-شیفتگی نیست. در مورد من نیست. اما دوست دارم یک نفر توضیح دهد که چرا حق ندارم در مورد چیزی که برای من و خانوادهام خیلی مهم است حرف بزنم. شاید اگر اهل دانمارک یا سوئد بودم من را فیلسوف میدانستند. اما چون از نظر بصری فیلم تأثیرگذاری ساختهام متظاهرم. چون مکزیکی هستم. اگر مکزیکی باشید و چنین فیلمی بسازید متظاهرید."
اینیاریتو اضافه کرد که «سیاستهای هویت» در «دل کشمکشهای شخصیت» نهفته است و باور دارد که منتقدین گمان میکنند چون او مکزیکی است حرف زدن در مورد این مسائل باعث میشود «بیش از حد پرمدعا» باشد.
ایناریتو توضیح داد:
«اگر یک مرد بلوند، یا کارگردانی دیگر بود، میتوانست در مورد فرهنگش حرف بزند... میتوانید فیلم را دوست داشته باشید یا نداشته باشید، بحثی در این نیست. اما به نظر من، یک نوع جریان پنهان نژادستیزی وجود دارد یعنی چون من مکزیکی هستم، متظاهر هستم. اگر مسئلهای را درک نمیکنید، نیازی نیست کسی را سرزنش کنید. دوستان، عجله نکنید و همه لایهها را ببینید.»