روضه حضرت علیاکبر(علیه السلام) به روایت استاد شهید مرتضی مطهری:
"... نوشتهاند تا اصحاب زنده بودند، تا یک نفرشان هم زنده بود، خود آنها اجازه ندادند یک نفر از اهل بیت پیغمبر، از خاندان امام حسین، از فرزندان، برادرزادگان، برادران، عموزادگان به میدان برود.
مىگفتند آقا اجازه بدهید ما وظیفهمان را انجام بدهیم، وقتى ما کشته شدیم خودتان مى دانید.
اهل بیت پیغمبر منتظر بودند که نوبت آنها برسد. آخرین فرد از اصحاب اباعبداللَّه که شهید شد، یکمرتبه ولوله اى در میان جوانان خاندان پیغمبر افتاد.
همه از جا حرکت کردند. نوشته اند:
«فَجَعَلَ یودَعُ بَعْضُهُمْ بَعْضاً»
شروع کردند با یکدیگر وداع کردن و خداحافظى کردن، دست به گردن یکدیگر انداختن، صورت یکدیگر را بوسیدن.
از جوانان اهل بیت پیغمبر، اول کسى که موفق شد از اباعبداللَّه کسب اجازه کند، فرزند جوان و رشیدش على اکبر بود که خود اباعبداللَّه دربارهاش شهادت داده است که از نظر اندام و شمایل، اخلاق، منطق و سخن گفتن، شبیه ترین فرد به پیغمبر بوده است.
سخن که مىگفت گویى پیغمبر است که سخن مىگوید. آنقدر شبیه بود که خود اباعبداللَّه فرمود:
"خدایا خودت مىدانى که وقتى ما مشتاق دیدار پیغمبر مىشدیم، به این جوان نگاه مىکردیم. آیینه تمام نماى پیغمبر بود."
این جوان آمد خدمت پدر، گفت:
"پدرجان! به من اجازه جهاد بده."
درباره بسیارى از اصحاب، مخصوصاً جوانان، روایت شده که وقتى براى اجازه گرفتن نزد حضرت مىآمدند، حضرت به نحوى تعلّل مىکرد
(مثل داستان قاسم که مکرر شنیدهاید)
ولى وقتى که على اکبر مىآید و اجازه میدان مىخواهد، حضرت فقط سرشان را پایین مىاندازند. جوان روانه میدان شد.
نوشتهاند اباعبداللَّه چشمهایش حالت نیم خفته به خود گرفته بود:
«ثُمَّ نَظَرَ الَیْهِ نَظَرَ ائِسٍ»
به او نظر کرد مانند نظر شخص ناامیدى که به جوان خودش نگاه مىکند.
ناامیدانه نگاهى به جوانش کرد، چند قدمى هم پشت سر او رفت. اینجا بود که گفت:
"خدایا! خودت گواه باش که جوانى به جنگ اینها مىرود که از همه مردم به پیغمبر تو شبیهتر است."
جملهاى هم به عمر سعد گفت، فریاد زد به طورى که عمر سعد فهمید:
«یَابْنَ سَعْدٍ قَطَعَ اللَّهُ رَحِمَکَ»
اینطور بود که على اکبر به میدان رفت. مورخین اجماع دارند که جناب على اکبر با شهامت و از جان گذشتگى بىنظیرى مبارزه کرد...
استاد مطهری در ادامه می افزاید: بعد از آن که مقدار زیادى مبارزه کرد، آمد خدمت پدر بزرگوارش- که این جزء معماى تاریخ است که مقصود چه بوده و براى چه آمده است؟- گفت: پدرجان «الْعَطَش»! تشنگى دارد مرا مىکشد، سنگینى این اسلحه مرا خیلى خسته کرده است، اگر جرعهاى آب به کام من برسد نیرو مىگیرم و باز حمله مىکنم.
این سخن جان اباعبداللَّه را آتش مىزند، مى گوید: پسر جان! ببین دهان من از دهان تو خشکتر است، ولى من به تو وعده مىدهم که از دست جدّت پیغمبر آب خواهى نوشید. این جوان مىرود به میدان و باز مبارزه مىکند.
مردى است به نام حمید بن مسلم که به اصطلاح راوى حدیث است، مثل یک خبرنگار در صحراى کربلا بوده است.
البته در جنگ شرکت نداشته ولى اغلب قضایا را او نقل کرده است. مى گوید: کنار مردى بودم. وقتى على اکبر حمله مىکرد، همه از جلوى او فرار مىکردند. او ناراحت شد، خودش هم مرد شجاعى بود، گفت: قسم مىخورم اگر این جوان از نزدیک من عبور کند داغش را به دل پدرش خواهم گذاشت.
من به او گفتم: تو چکار دارى، بگذار بالأخره او را خواهند کشت. گفت: خیر. على اکبر که آمد از نزدیک او بگذرد، این مرد او را غافلگیر کرد و با نیزه محکمى آنچنان به على اکبر زد که دیگر توان از او گرفته شد به طورى که دستهایش را به گردن اسب انداخت، چون خودش نمىتوانست تعادل خود را حفظ کند. در اینجا فریاد کشید: «یا ابَتاه! هذا جَدّى رَسولُ اللَّه»
پدر جان! الآن دارم جدّ خودم را به چشم دل مىبینم و شربت آب مىنوشم. اسب، جناب على اکبر را در میان لشکر دشمن برد، اسبى که در واقع دیگر اسب سوار نداشت. رفت در میان مردم. اینجاست که جمله عجیبى نوشته اند: «فَاحْتَمَلَهُ الْفَرَسُ الى عَسْکَرِ الْأعْداءِ فَقَطَّعوهُ بِسُیوفِهِمْ ارْباً ارْباً»
و لا حول و لا قوّة الّا باللَّه