بیچارگان
Poor Tings
یورگن لانتیموس، فیلمساز خوش قریحه ای بود مثل ژان رنوار و فریتس لانگ تا مارک فورستر و کریستوفر نولان و آلخاندرو آمنابار و گونزالس ایناریتو و والتر سالس و ...
اما از آنجایی که هالیوود ید طولایی در خراب کردن فیلمسازان نوپرداز خوش قریحه داشته و دارد
و همچنانکه فریتس لانگ را از "متروپلیس" و "ام" به "مزرعه بدنام" کشاند
و رنوار را از "قاعده بازی" و "توهم بزرگ" به "سرجوخه فراری"،
فورستر را هم از "عجیب تر از داستان" به "جنگ جهانی زد" رساند
و نولان را از "یادگاری" به "اوپنهایمر"
و آمنابار از "چشمانت را بازکن" به "بازگشت"
و والتر سالس از "ایستگاه مرکزی" به "آب تیره"
و ...
و یورگن لانتیموس هم از فیلم قابل تاملی همچون "لابستر" در سال 2015 اینک به فیلم "بیچارگان" رسیده که اگرچه ظاهرا دستمزدش را هم گرفته و می گیرد
و برخلاف فیلم هایی مثل "لابستر" و "کشتن گوزن مقدس" که اساسا در فصل جوایز و مراسمی مانند اسکار به حساب نیامدند ولی این بار علاوه بر جایزه اول جشنواره ونیز، برگزیده لیست ها و مراسم بسیاری در فصل جوایز 2024 از جمله 11 جایزه اسکار گردید.
اما طرفه آنکه به احتمال زیاد، اسکاری دستش را نخواهد گرفت و در نهایت مانند مراسم بفتا و گلدن گلوب، جایزه ای به بازیگر زن فیلم یعنی "اما استون" خواهد رسید!
اما آنچه لانتیموس در مقابل همه این به اصطلاح تحویل گرفته شدن در فصل جوایز هزینه کرده، فداکردن سینما و هنر و ذوق و سلیقه اش بوده تا به خواست نابودگرایانه صاحبان کمپانی فاکس تن در دهد!.
یک دکتر فرانکشتاین به نام گادوین بکستر (ویلم دافو که خوراکش همین گونه نقش هاست) با صورتی که بیشتر از دکتر فرانکشتاین به هیولای او شبیه است، مخلوقی از یک زن خودکشی کرده بوجود آورده با مغز بچه ای که در شکم داشته است!
حالا آن زن به نام بلا بکستر (اما استون)، به تدریج با اطراف و پیرامونش آشنا شده و از طریق گادوین و همچنین دستیارش مکس مکندلز و وکیل شارلاتانی به نام دانکن ودربرن (مارک روفالو) و سفرهایی در جهان و تجربیات مختلف، حال و هوای خود را می یابد.
اما یورگن لانتیموس آنچنان درگیر فضاسازی فانتزی و سورئالیستی شده که به کلی منطق داستان و رمان "آلسدایر گری" (که از آن اقتباس کرده) را به هم ریخته ...
فی المثل شخصیت "بلا" ناگهان و تنها با گذر از یک تجربه "بل دوژوری" (برگرفته از شخصیت فیلم لوییس بونوئل به نام "بل دوژور") به زنی عاقل و بالغ تبدیل شده که حتی به دانشکده پزشکی راه یافته و آناتومی و جراحی را می آموزد!
با این تفاوت بسیار عمیق که لوییس بونوئل تجربه آگاهانه سورین با نام بل دوژور را به شدت از یک غریزه سطحی جدا کرده و با یک عشق انسانی پیوند می زد، آنچه اساسا در فیلم "بیچارگان" به چشم نمی خورد و حتی عشق مکس به بلا هم کاملا مدرسه ای و ابراز آن نیز با ترکیب مضحکی از انشاهای دبیرستانی و شعارهای فمینستی همراه می گردد!
البته ممکن است بگوییم به هر حال فانتزی است و در سورئال می توان به اصطلاح مشرق را به مغرب دوخت، اما حتی مهمترین آثار سینمای سورئال همچون "سگ اندلسی" (لوییس بونوئل) و "آنتراکت" (رنه کلر) هم منطق خود را دارا بودند.
اشکال ندارد سر خوک را به مرغ پیوند زدن و یا سر سگ را به خروس و سر مرغابی را به بدن یک بز اما وقتی مثلا در فیلم "دکتر دولیتل"، شاهد آن شتر لاما عجیب بودیم که دو سر داشت و آن آواز "هرگز ندیدم در دنیا" را می خواندند، با اینکه فیلم سورئال نبود اما در آن فضای فانتزی فیلم جا می افتاد، اگرچه دکتر دولیتل تنها می توانست با حیوانات حرف بزند و بر بوجود آوردن موجودی توانایی نداشت.
اما در فیلم "بیچارگان"، نمایش موجوداتی عجیب و غریب، فقط یک نمایش است و بس و در دل ماجراها و حوادث جا نمی افتد. چرا که برخلاف دکتر فرانکشتاین و دکتر دولیتل، گادوین بکستر، یک فرانکشتاین بی دست و پا و حقیر است که حتی قادر به اثبات خودش نیست. در حالی که فرانکشتاین مری شلی، اگرچه هیولای مخلوقش به دلیل بحران هویتی از کنترل خارج شد اما با او هماوردی می کرد و تلاش داشت او را به هویتش آشنا سازد.
اما گادوین بکستر که خود به جای دکتر فرانکشتاین انگار هیولای اوست، از لحاظ جسمی عقیم با انگشتان ناقص و دستگاه گوارشی که اسید ندارد و بایستی از خارج بدن اسید به آن برساند، هم ناتوانی های بارزی دارد و هم به لحاظ روحی، توان و ظرفیت و حتی علم هماوردی با هیولایش را ندارد. نمی تواند بحران هویتش را حل کند و اگرچه برای دوری از خطرات بیرونی زندانیش کرده ولی در مقابل اصرارش، خیلی زود رنگ عوض کرده و حتی طرفدار خروج بلا می شود.
گاهی آنچنان ساده لوح به نظر می رسد که فریب وکیلش را می خورد ولی گاهی از طرف دیگر هوشمندانه با مغز آدم ها بازی می کند. فیلمساز حتی نتوانسته عشق پنهان او را به بلا تصویر کند و تنها با چند جمله مکس و یک صحنه مست کردنش پس از رفتن بلا، به تماشگر حقنه می شود که بله عشقی هم میان آن دو بوده و خود گادوین هم آن را تا حدودی به حرف (و نه با تصویر) تایید می کند.
سفرهایی که بلا می رود (و باعث اپیزود بندی فیلم شده) به جز بخش پاریس، چیزی به شخصیت او اضافه نمی کند. نه در لیسبون، نه در کشتی و نه در اسکندریه و در همه اینها تقریبا همان "بلا"ی عقب افتاده است که فیلمساز تنها تعدادی شعر و شعار به کاراکترش اضافه کرده و به حد تیپ نزدیکش ساخته.
چنانچه بخشی از همین اپیزودها به خصوص بخش اسکندریه کاملا اضافی به نظر رسیده و حتی بخش کشتی هم به جز قماربازی های دانکن و صحنه های گل درشت به اصطلاح ضد اشرافیت، چیز دیگری ندارد.
فقط بخش پاریس است که "بلا" را از یک آدم ابتدایی عقب افتاده تا سطح یک دانشجوی پزشکی ارتقاء می دهد و البته این تحول آنچنان تهوع آور و در حد فیلم های پورن پیش رفته که واقعا به نزول فاجعه بار فیلمسازی که در "لابستر" به آزادی و اوج و فرود انسانیت پرداخت و در "کشتن گوزن مقدس" هم موقعیت و شرایط گذار از معصومیت به درنده خویی را مورد پرسش قرار داد و حتی در "سوگلی" ، اشرافیت سلطنتی بریتانیا را در فرایندی تحقیرآمیز به چالش کشید
اما اینجا و در فیلم "بیچارگان" حتی نمی تواند به آن مالیخولیایسم معمول و رایج آثارش برسد و ناگزیر از تخریب همه بافته های سینمایی اش، تمامی همتش را در دکورها و صحنه پردازی و تصویر برداری متمرکز ساخته، گویی در مطب دکتر کالیگاری هستیم که عده ای ربات درونش راه رفته و حرف می زنند و خود دکتر کالیگاری اش از همه فشل تر و از دست رفته تر به نظر می رسد!
اما اینکه چرا چنین اثر مغشوش و درهم و برهمی اینچنین در فصل جوایز چهارصد و هشت بار نامزد دریافت جایزه شده و تا اینجا نود و سه تای آنها را به خود اختصاص داده، برمی گردد به همان "تِم" فصل جوایز امسال که در پست های قبلی مفصل شرح داده شد براساس "جنایت موجه" به نظر می آید.
و یورگن لانتیموس به خوبی "تِم" یاد شده را در فیلمش لحاظ کرده و از همین لحاظ همه فرآیند رمانی که مورد اقتباسش بوده را هم زیرپا گذارده است.
در فیلم "بیچارگان" تقریبا اغلب کاراکترهای اصلی، حاصل جنایتی هستند که آن جنایت در رشد و بسط شخصیت آنها و یا تحول پیرامونشان نقش کلیدی داشته است؛
از خود گادوین بکستر گرفته که به شدت مورد آزار پدرش قرار داشته و ساختار بدنی اش را کلا از دست داده تا به قول خودش علم پیشرفت کتد و یا بتواند افراد ناامید و مایوس مانند بلا را از زندگی مخوفشان و مرگ خودخواسته شان رهایی بخشیده و به زندگی مثلا انسانی بازگرداند!
تا بلا بکستر که تحت سلطه و ظلم شوهرش قرار داشته و از همین روی خودکشی کرده، اما خودکشی اش، هم گادوین را به نتایج جدیدی از زندگی همچون عشق رسانده و هم فصل جدیدی برای همتایانش رقم زده است!
شاید شخصیت بلا بکستر، تنها نقطه قوت کار لانتیموس باشد که کاراکتر هیولایش بسیار شبیه به هیولای فرانکشتاین است با این تفاوت عمده که مخلوق دکتر فرانکشتاین هویت طبیعی و منطقی خود را در کمک به دیگران از جمله بچه های بی پناه پیدا می کرد اما هیولای گادوین، هویت شعاری و زورکی اش را در پروسه ای ضد انسانی و هولناک به مخاطب حقنه می کند.
در این مسیر کشتن شوهر سابقش هم جنایتی موجه می شود، همچنین مجازات آن وکیل شارلاتان و سرکار گذاشتن مکس و ...