خداحافظی با روزنامه نگاری
یا چگونه یاد گرفتم دست از بی طرفی بردارم و تحریف را دوست بدارم
تازه ترین فیلم #وس_آندرسون اگرچه برای آشنایان به سینمایش قابل تامل و تحمل است (که برای ناآشنایان چنین نیست) اما برای همان علاقمندان هم سخت و حوصله بر و کلافه کننده است.
زمانی که فیلم "#آنتراکت" رنه کلر نمایش داده شد، به دلیل انبوه تصاویر بی ربط و ناهمگون و عجیب و غریب، مخاطبانش تفاسیر پیچیده بعضا فضایی برای تحلیل آن ارائه کرده و فیلم را به انواع و اقسام تفکرات و مکاتب و سیاست و ... چسباندند تا اینکه بالاخره خود #رنه_کلر به زبان آمد و گفت که "این فیلم فقط یک آنتراکت بود!" همین و بس!!
درمورد فیلم "#سگ_اندلسی" #لوییس_بونوئل نیز همین اتفاق، شاید کمی شدیدتر افتاد. اگرچه خود بونوئل چندان از تحلیل های فرامتنی و تفسیرهای پیچ در پیچ بدش نمی آمد!
شاید به همین دلیل هرگونه توضیحی درباره فیلم The French Dispatch، به قول خود وس اندرسون که در مصاحبهای با نشریه فرانسوی "شارنت لیبر" گفت، آن را غیرقابل فهم تر بکند البته نه مثل فیلم های زجر دهنده #دیوید_لینچ یا پیش تر از آن، سرگئی پاراجانف و آندری تارکوفسکی که زمانی با آنها زندگی می کردیم!!
فیلم The French Dispatch به لحاظ ساختاری بیش از سایر آثار وس آندرسون، به "#هتل_بزرگ_بوداپست" شبیه است البته با غلظت بیشتر دیالوگ ها و تعدد داستانک ها و تنوع ساختاری (کولاژی از فیلم زنده و عکس و نقاشی و انیمیشن و استاپ موشن و ...) و تشتت موضوعی!
فیلم های او قبل از انیمیشن "آقای فاکس شگفت انگیز"، همچون "خانواده تننبام" و "قلمرو مهتاب" و "شرکت دارجلینگ"، ماجرایی دیگر داشتند و بیشتر در روایت و قصه ها شلوغ بودند و حتی انیمیشن قبلی اش، یعنی "جزیره سگ ها" اگرچه تقریبا ساختاری تقریبا مشابه داشت (مثل ریتم و ضرباهنگ و تمپوی همزمان تند و شکستن دیوار چهارم نمایشی و روایت های مینی مال و ....) اما همچنان در تصویر و قاب بندی و ترکیب های تصویری از فضاهای نسبتا آرام و کم تنشی بهره می برد.
اما در The French Dispatch علاوه بر روایات و داستان ها، قاب ها و تصاویر و صحنه ها و ترکیب بندی ها هم مملو از نشانه و سوژه و جزییات است که واقعا در یک بار دیدن (خصوصا با ریتم تندی که تدوین فیلم و برش نماها و سکانس ها دارد) نمی توان همه آنها را دریافت کرد. به اضافه اینکه کل دکوپاژ فیلم هم در همه ابعاد گویا در یک قطاری برروی یک سرازیری قرار دارد که از گذرگاهی تنگ، درون روستایی جنگلی با کلبه های فشرده به هم و تنگاتنگ می گذرد!
و البته هنر "وس اندرسون" این است که برای اولین بار این مخاطب را به پشت صحنه این گزارشات و ماجراها برده و حضور جانبدارانه نویسندگان مزبور را در ماجراهایی که روایت یا بهتر بگوییم تحریف می کنند، به تصویر می کشد.
اینجاست که متوجه می شویم، بسیاری از آنچه "برنسون" از "موسی روزنتالر" نقل کرده، در واقع یک داستان سرایی بیش نبوده، چون خودش در زمره افرادی بوده که برای تماشا یا خرید نقاشی هایش به زندان رفته و "لوسیندا کرمنتز" نیز به جای روایت بی طرفانه جنبش دانشجویی یاد شده، خودش به نوشتن مانیفست و اعلامیه های آن جنبش مشغول می گردد و روایت "رایت" هم از "نسکافیر" سرآشپز که در بستر احتضار کلی حرف زده، تنها یک جمله است و بقیه اش قصه گویی و داستان پردازی از یک ماجرای پلیسی و کودک ربایی و قهرمان بازی و ... به نظر می رسد.
فیلم The French Dispatch را خصوصا با سکانس پایانی و مرگ "آرتور هویتزر" و ناکام ماندن شماره آخر نشریه اش، می توان وداع با یک دوران به یادماندنی از روزنامه نگاری مکتوب و نشریات و نویسندگان معروفش و حتی خداحافظی با رسانه های نوشتاری دانست. همچنین می توان مضحکه هنر و انقلابیگری و اشرافی گری محسوب کرد که هر یک در داستان های نویسندگان و گزارشگران نقل می شود و یا اصلا می توان تمسخر تماشاگر سینما به شمار آورد.
اما به نظر می آید فراتر از آن، فیلم The French Dispatch به نوعی مضحکه رسانه هاست، آنچه به نوعی در فیلم هایی همچون "شیکاگو" (راب مارشال – 2002) نیز دستمایه قرار گرفت. در این فیلم به صراحت نشان داده می شود چگونه وقایع و رویدادهای حتی تاریخی و شخصیت ها و ... در روایت روزنامه نگاران و گزارشگران و نویسندگان یکی از معروفترین نشریات تاریخ، تحریف شده و در واقع پیرامون آنها داستان سرایی و قصه پردازی می شود. هر یک از این گزارشگران و نویسندگان با نگاه و دید و علاقه و سلیقه خود به روایت وقایع نشسته و به نوعی داستان خویش را روایت کرده اند و در نهایت این سردبیر است که آنها را سر هم بندی کرده و به خورد مخاطبان داده که هنوز واقعیت برخی از آنها روشن نشده است.
در این فیلم نیز همچنان وس اندرسون بر اقتباس تاکید دارد، او که پیش از این در آثارش از رولد دال و سالینجر و ... به نوعی اقتباس کرده بود، این بار هم از آرشیو و نوشته ها و داستان های نشریه محبوبش "نیویورکر" برداشت کرده و براساس آن نشریه ای شبه فرانسوی به نام French Dispatch در شهری خیالی به نام "انویی" بوجود آورده تا به نوعی به آن نشریه و سردبیر سخت گیرش "هارولد راس" که در این فیلم، "بیل موری" با نام "آرتور هویتزر جونیور" جانشینش شده و همچنین نویسندگان آن دوران مثل جیمز تربر، ای.جی. لیبلینگ، جوزف میچل، روزاموند برنیر و جیمز بالدوین ادای دین بکند.
شاید در فیلم The French Dispatch، "لوسیندا کرمنتز" (فرانسیس مک دورمند) که گزارش یا داستانی درباره شورش های دانشجویی به سرکردگی فردی به نام "زفیرلی" (تیموتی شالامنت) مانند آنچه در ماه مه 1968 گذشت، تهیه می کند (که به وضوح از گزارشهای "ماویس گالانت" از اعتراضات سال ۱۹۶۸ با عنوان «رویدادهای ماه مه: یادداشتهای پاریس» در نیویورکر الهام گرفته) و "روباک رایت" (جفری رایت) که درباره سرآشپز معروفی به نام "نسکافیر" (استیو پارک) داستان سرایی می کند و "جی کی ال برنسون" (تیلدا سویینتن) که سرگذشت هنرمند عجیب و غریبی به نام "موسی روزنتالر" را نقل می کند (که به دلیل قتل به زندان افتاده ولی نقاشی های خاص او البته با دلالی به نام جولین کادازیو (ادرین برودی) در بیرون زندان پرآوازه می شوند) و حتی هربسنت سازارک (اوئن ویلسن) که در پرولوگ فیلم، خصوصیات و گذشته شهر "انویی" را شرح می دهد، همه و همه نشانه هایی از همان نویسندگان و هیئت تحریریه تاریخی نیویورکر باشند.
به هر حال در فیلم قرار است هر یک از این نویسندگان برای شماره جدید نشریه French Dispatch مطلب و گزارشی یا به قول خودشان داستانی بنویسند، گزارشاتی از رویدادهایی که در واقع بیشتر داستان پردازی به نظر می رسند. (حالا می توان مفهوم و چرایی اطلاق کلمه "داستان" به گزارشات خبری روزنامه نگاران غربی را بیشتر دریافت!!)
در واقع علیرغم ادعای بی طرفی که هریک از این روزنامه نگاران دارند، اما وقایع و حوادث را براساس آنچه مایلند و دوست دارند، پردازش می کنند. یعنی مخاطبان فیلم French Dispatch ماجرای "موسی روزنتالر" و نقاشی هایش را از آنچه "برنسون" گزارش می دهد، برداشت کرده، سرگذشت جنبش دانشجویی "زفیرلی" را با داستان پردازی "لوسیندا کرمنتز"، متوجه می شوند و همچنین مهارت های سرآشپز "نسکافیر" را هم از قصه ای که "روباک رایت" سرهم کرده، در می یابند