به بهانه هشتادمین سالگرد تولید فیلم کازابلانکا
شاید اهمیتی نداشته باشد که کازابلانکا شهر ملال آور و دلتنگ کننده ای است (آنگونه که جولیوس اپستین ، یکی از فیلمنامه نویسان کازابلانکا می گوید) یا اینکه سربازان آلمانی هرگز در این شهر نبوده اند و اگر هم چندتایی حضور داشته اند، اونیفورم نظامی به تن نداشتند! و (باز هم به قول اپستین) اگر این اطلاعات را قبل از نوشتن فیلمنامه هم می دانستند ، احتمالا باز "کازابلانکا" همین گونه که هست نوشته می شد.
اصل قضیه به آن زمانی برمی گردد که یک معلم مدرسه ای در نیویورک به نام موری برنت، در حال گذران تعطیلاتش در جنوب فرانسه آن هم در آستانه آغاز جنگ دوم جهانی، توجه اش به اجتماع تازه ای جلب می شود که در کنار جامعه قدیمی در حال شکل گیری است. او در هتل محل اقامتش مهاجرانی را می بیند که همراه ماجراجویان و دلالان و واسطه ها ، پیرامون پیانیست سیاه پوستی جمع شده بودند که آهنگهایی به سبک "بلوز" می زد.
همین ماجرا آنچنان توجه اش را جلب می کند که با همراهی جون آلیسن (که دستی هم بر نمایشنامه نویسی داشت) ، نمایشنامه ای در سه پرده به نام "همه به کافه ریک می روند" را می نویسد. نمایشنامه ای که هرگز برروی صحنه نرفت.
قصه آن نمایشنامه هم در کازابلانکا اتفاق می افتاد ولی شخصیت اصلی اش "ریک" در واقع وکیلی فرانسوی به نام ریشار بلن بود که خانواده و کشورش را ترک کرده و عاشق لوییز مردیت نروژی – آمریکایی (همان "ایلزا" نسخه اصلی کازابلانکا) شده که در واقع همسر ویکتور لازلو است و لازلو ثروتمندی اهل چکسلواکی معرفی می شد که نازیها او را مجبور می کنند تا پولهایش را از کشورش به آلمان بیاورد و به همین دلیل به نهضت مقاومت ملی می پیوندد.
پس از شروع جنگ برنت و آلیسن تلاش بسیاری به خرج دادند تا این نمایشنامه را به ساخت فیلم نزدیک سازند. سرانجام با جلب نظر استنلی کارنوت، یکی از کارگزاران کمپانی برادران وارنر ، هال بی والیس(تهیه کننده) را متقاعد کردند که قصه شان ، مایه های ساخت یک فیلم ملودرام متناسب با فضای جنگی روز و پر از تعلیق و کشش و جذابیت های روانشناسانه را دارا است و با دریافت 20 هزار دلار از والیس حقوق نمایشنامه را به او واگذار نمودند. همه این اتفاقات در طول یک ماه دسامبر 1941 روی داد در حالی که ژاپن ، پایگاههای آمریکا را در پرل هاربر درهم کوبیده بود و حالا آمریکا بتدریج خود را آماده می ساخت تا وارد کارزار جنگ دوم جهانی شود ، شاید که بازهم مانند جنگ اول گردش اوضاع را تغییر دهد.
در نوشتن فیلمنامه "کازابلانکا" خیلی ها دخالت داشتند، به قول خود هال والیس، همه آن آدم هایی که تابستان 1942 بطور تصادفی در استودیوی برادران وارنر پرسه می زدند؛ از برادران اپستین (جولیوس و فیلیپ که پیش از آن بطور ناشناس در نوشتن فیلمنامه "یانکی دودل دندی" دست داشتند) گرفته تا هاوارد کاچ (همکار اورسن ولز در برنامه "جنگ دنیاها") و کیسی رابینسن و آلبرت مالتز( که 10 سال بعد مغضوب کمیته مکارتیسم واقع شد) و همچنین اناز مکنزی و ویلیام کلین که خلاصه نویس فیلمنامه بودند. حتی وقتی مشخص شد که مایکل کورتیز باید صد و بیست و ششمین فیلمش را از فیلمنامه کازابلانکا بسازد ، همسر او هم در نوشتن بقیه فیلمنامه دخالت کرد زیرا در زمان شروع فیلمبرداری یعنی 25 ماه مه 1942 ، هنوز یک سوم فیلمنامه نوشته نشده بود و در حالی که همچنان هاوارد کاچ شبها تا دیر وقت به پایان مناسبی برای یک روایت عاشقانه – سیاسی فکر می کرد ، برادران اپستین هم مشغول نوشتن دیالوگ ها بودند و هر بار که صفحه ای را تمام می کردند، به سوی استودیو می دویدند تا آن را به دست کارگردان برسانند!
به همین دلیل است که می گویند روزی در میانه فیلمبرداری، اینگرید برگمن (بازیگر نقش ایلزا) از مایکل کورتیز سوال کرد که بالاخره در پایان قصه با ویکتور لازلو می رود یا با ریک می ماند ؟! چون در آن موقع هم هنوز نوشتن فیلمنامه تمام نشده بوده است. البته در آن روزگار این اتفاقی استثنایی برای فیلم کازابلانکا" به شمار نمی آمد، زیرا ایامی بود که به دلیل پرکردن هفتگی سالن های سینما توسط استودیوهایی که صاحب همان سالن ها بودند، هر کمپانی بایستی در سال حدود 50 فیلم می ساخت و از همین رو فیلمبرداری بسیاری از فیلمنامه ها قبل از اتمام نگارش، آغاز می گردید. ولی امروز که فیلمنامه کازابلانکا از موقعیتی خاص در تاریخ سینما برخوردار شده، در واقع روند معمول نوشتن فیلمنامه آن سالها به کمکش آمده تا همه جریانات درون قصه، توجیه قابل قبول تری به خود بگیرند.
هال والیس خود معتقد است یکی از محورهای کلیشه ای "کازابلانکا" آن بود که تماشاگر، عناصر مختلف قصه اش را بارها در فیلم های دیگر دیده بود. مثلا نمونه تحمیل آن شرایط جنگی به یک فضای ملودراماتیک در "خانم مینیور" ویلیام وایلر تصویر شده بود و "گروهبان یورک" هاوارد هاکس هم تا حدی آن وظیفه شناسی و میهن پرستی خدشه ناپذیر امثال ویکتور لازلو در هر شرایطی را دارا بود ، فضای بحرانی ناشی از شرایط اجتماعی (ولو اگر مربوط به بحران اقتصادی اوایل دهه 30 آمریکا باشد) را در "خوشه های خشم" جان فورد به منصه ظهور رسانده و درگیری و بازی موش و گربه با جاسوسان جنگی و ترفندهایشان هم در "خبرنگار خارجی" آلفرد هیچکاک نمایش داده شده بود، بالاخره می توانستی سرنخ هایی از رمانس رابطه رت باتلر و اسکارلت اوهارا فیلم "برباد رفته" را نیز در روابط "ایلزا" و "ریک" ببینی.
اما آنچه فیلمنامه "کازابلانکا" را متفاوت نمود (به جز زمان متناسب ساخته شدن فیلم ، آنطور که کلود شابرول معتقد است)، نحوه روایت و قرار گرفتن عناصرفوق درکنار یکدیگر و تحولاتی است که گام به گام و لحظه به لحظه در روند داستان اتفاق می افتد بطوریکه گاه مسیر آن را به کلی با آنچه در قبل وجود داشت، متفاوت می سازد.
درگیر یک ماجرای خطرناک سیاسی شدن آدم ظاهرا بی خیال و بی تفاوتی همچون ریک بلن یا همراهی پلیس گوش به فرمانی همچون سروان لویی رنو با وی از همین نوع پیچش های قصه است، گرچه تقریبا در معرفی اولیه و بعضا در همان نخستین دیالوگ های کاراکترهای فوق، سرنخ هایی مبنی بر تحولات فوق دریافت می کنیم. مثلا سروان رنو (با بازی کلود رینز) در همان برخورد اولش با سرگرد اشتراسر آلمانی هنگام استقبال از ورود وی به کازابلانکا با تمسخر آشکاری می گوید :"فرانسه اشغال نشده ورود شما را به کازابلانکا خوش آمد می گوید !"
این عین همان رفتار و منش آمریکایی در طول تاریخ سیاسی این کشور بوده که توسط حاکمانش در حق دیگر کشورها اعمال شده و با جلب اعتماد آنها، در بزنگاههای تاریخی به صمیمی ترین وابستگانش خیانت ورزیده و آنان را در پای عشق های قدیم و جدید خود قربانی نموده است. اینچنین است که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، ایالات متحده آمریکا ، کشوری قابل اعتماد به شمار نمی آید. چنانچه همین اخیرا حتی در وب سایت BBC Persia نیز طی مقاله ای روی این مطلب تاکید شده بود.
در "کازابلانکا" هم ریک همچنان طالب عشق قدیمی اش است که در مقابل یک انقلابی (ویکتور لازلو) آن را از دست داده و حالا دوباره درصدد بدست آوردنش تلاش می کند، حتی به قیمت قربانی کردن آن انقلابی(لازلو) که مسئولیت بخش مهمی از مبارزات و مقاومت علیه آلمان هیتلری را در کشورهای مختلف برعهده دارد. او برگه های نجات و فرار انقلابی یاد شده را در اختیار دارد ولی تنها در مقابل بدست آوردن عشق سابقش حاضر است ، آنها را بدهد. ولی حتی این معامله را هم در بزنگاه خود به هم زده و پس از آن نقشه ای طراحی می کند که آن انقلابی در چنگ ماموران هیتلر اسیر شود و در انتها ریک و عشق قدیمی اش نجات پیدا کنند!!
اما چنین پایانی مورد قبول سیاست های آن روز ایالات متحده که به صورت منجی وارد جنگ شده بود و کمپانی های هالیوودی نبود که همگی به صورت تمام قد در خدمت جنگ قرار گرفته بودند.
در واقع خط چهارم قصه "کازابلانکا" از اینجا شروع می شود که بنا به گفته اینگرید برگمن تا روز فیلمبرداری بر آنها پوشیده مانده بود، آنجا که ریک بالاخره ایلزا را قانع می کند که با لازلو برود و خودش هم سرگرد اشتراسر را با گلوله می زند تا مسئله فروش کافه و رفتن از کازابلانکا هم درست دربیاید. گریزی که با همکاری سروان رنو و مساعدت وی صورت می گیرد تا دوستی تازه ای بین آنها آغاز شود.
برای یافتن این پایان (که یکی از عجیب ترین پایان های تاریخ سینماست) جولیوس اپستین (یکی از نویسندگان فیلمنامه) می گوید:
" روزی با برادرم فیلیپ در سانست بولوارد در حال رفتن به سوی استودیو بودیم و برای پایان فیلم فکر می کردیم که ناگهان همدیگر را خطاب قرار دادیم که : باید به دنبال مظنونین همیشگی بود (همان جمله معروف سروان رنو پس از کشته شدن سرگرد اشتراسر خطاب به پلیس فرودگاه) . اما چه کسی و به چه دلیل بایستی دستگیر می شد؟ تا اندازه ای معلوم بود، سرگرد اشتراسر باید گلوله می خورد (چون آلمانی خبیث بود) و طبیعی بود که بایستی همفری بوگارت در حال تیراندازی به او نشان داده می شد (تا وجهه قهرمانی و منجی گری آمریکایی را برجسته سازد). این تمایل تهیه کننده و استودیو بود. علاوه براینکه در آن زمان جنگ، مبارز ضد هیتلری هم نبایستی دستگیر و یا تضعیف می شد! پس دیگر ترسیم پایان فیلم چندان کار سختی نبود."!!
یعنی اپستین خیلی صادقانه اعتراف می کند که روسای کمپانی برادران وارنر ، خواستار تغییر پایان فیلمنامه به شکل کنونی بودند تا منافع تبلیغاتی حال و آینده ایالات متحده تامین شده و نیات و اهداف واقعی آنها نزد افکار عمومی دنیا برملا نگردد تا تصویری ولو ساختگی و شعاری از منجی آمریکایی در اذهان بماند.
چنانچه خود جناب جولیوس اپستین در مصاحبه اش معتقد است که :
"...آخر داستان فیلم باورنکردنی و غیرمنطقی است، قهرمانان داستان خیلی کلیشه ای هستند و فیلم هم بی اندازه اشک آور و پیش پاافتاده است..."!
او می گوید که :
"... به نظرم "کازابلانکا" بهترین فیلم بدی است که در تاریخ سینما ساخته شده است!! خصوصا که نوشتن دیالوگ های طولانی برای همفری بوگارتی که نمی توانست بطور دقیق آنها را حفظ کند و با تغییراتی بیان می کرد ، از همه چیز عذاب آورتر بود..."!!!
سکانس پایانی "کازابلانکا" دیالوگ های نسبتا مفصلی دارد ، اما همه آنها هم نمی تواند ابهامات ذکر شده را خاتمه بخشد. در پایان همه آن حرف ها و رفتن ایلزا و لازلو ، گویا خود فیلمنامه نویسان هم به منطق پا در هوای دست پختشان واقفند و از قول سروان رنو (خطاب به ریک) می گویند :
" این داستان پریانی را که برای لازلو سرهم کردی، خودت هم باور نداری. آن حرفهایت را هم ایلزا باور نکرد. من تقریبا زن ها را خوب می شناسم. رفیق! او رفت، اما از چهره اش خواندم که فهمیده بود دروغ می گویی!!"
این احساس فریب خوردن را تقریبا در چهره اغلب تماشاگران فیلم "کازابلانکا" در طول تمام این 70 سال که از اولین اکرانش می گذرد، می توان دید. احساسی که سعی می کنند آن را زیر پوشش شگفتی و حیرت، پنهان سازند. اما واقعیت این است که سازندگان فیلم "کازابلانکا" بدون احترام به تماشاگر و مخاطب خود، تنها برای آنکه به ایدئولوژی منجی گری آمریکایی وفادار نشان دهند، با سرهم بندی به قول سروان رنو یک داستان شبه پریانی ، همه منطق و سیر دراماتیک داستان که می توانست به یک استثناء تبدیل شود را به هم ریختند و از یک ضد قهرمان کلاسیک همچون ریک، یک سوپرمن لوس و بی مزه ساختند.
می توان قصه"کازابلانکا"را در همین زمان و درعرصه اجتماع و سیاست دنبال کرد. به هر حال تولید فیلم "کازابلانکا" در اوایل سال 1942 آغاز شد که هنوز چند ماهی از ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی در 7 دسامبر 1941 و پس از حمله ژاپنی ها به بندر پرل هاربر نگذشته بود و اصلا ماجراهای خود "کازابلانکا" نیز به اوایل دسامبر 1941 بازمی گردد یعنی در همان حوالی حمله نیروی هوایی ژاپن به پرل هاربر. فیلم در نوامبر 1942 اکران شد و در مراسم اسکار 1943 نیز 3 جایزه اصلی از جمله بهترین فیلم را دریافت کرد.
بسیاری از مورخین و کارشناسان بر این باورند که ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ جهانی دوم( 2 سال و 3 ماه پس از آغاز آن) جنبه ای قهرمانانه و منجی گرایانه داشت که با پیاده شدن چتربازان و سربازان آمریکایی در سواحل نرماندی ( 6 ژوئن 1944) و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی ( 6 و 9 اوت 1945) آن را اثبات کرده و به جنگ خاتمه بخشید. در واقع آمریکایی ها همواره در نوشته ها و سخنرانی هاو همچنین کتاب ها و فیلم های خود ، به کرات بر این منجی گری و نجات جهان از شر نازی های هیتلری تاکید داشته اند.
آمریکایی ها همواره دوست داشته اند خود را حداقل در فیلم هایشان ناجی و آزادیبخش جلوه دهند ، این ویژگی را از فیلم "بالها" که در سال 1928 نخستین جایزه اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد ، می توان مشاهده نمود تا فیلم های تخیلی شان و تا همین آثار پروپاگاندایی جنگی اوایل هزاره سوم (مثل "سقوط بلک هاوک" یا "پشت جبهه دشمن" و یا "ما سرباز بودیم" ). "کازابلانکا" هم علیرغم تمامی نقاط مثبت و منفی و فراز و فرودهای دراماتیک، در نهایت یک اثر تبلیغاتی دیگر برای همان رویاهای دیرین و البته تحقق نیافته آمریکایی است که شاید به قول تئودور درایزر بتوان به آن "تراژدی آمریکایی" اطلاق کرد!!
"کازابلانکا" جلوه ای دیگر از رویای آمریکایی در آن سالها و تبلیغی برای یانکی هایی به نظر می آید که می خواستند بار دیگر با دخالت در جنگ جهانی، خودشان را ناجی دنیا معرفی کنند! ریک بلن در واقع چنین هیبتی را نشان می دهد، اوست که سابقه آزادیخواهی برای اتیوپی و جمهوری خواهان اسپانیا دارد، کافه اوست که منطقه آزاد کازابلانکا محسوب می شود و آلمان ها در آن قدرتی ندارند و بالاخره این ریک آمریکایی است که به داد ویکتور لازلو (قهرمان افسانه ای مقاومت اروپا علیه آلمان نازی که به قول خود ریک شهرتش نیمی از دنیا را پر کرده) می رسد و با هوشمندی او را از دست آلمان ها و پلیس حکومت ویشی فرانسه خلاص کرده و روانه آمریکا می کند تا از آنجا رهبری نهضت را ادامه دهد!!
اما علیرغم همه آن پیچ و خم هایی که سازندگان "کازابلانکا" برای تامین نظر برادران وارنر به آن دادند، شخصیت ریک حتی به عنوان همان منجی آمریکایی همچنان غیرقابل اعتماد است. او به هیچ قاعده و قانونی پایبند نیست مگر به یک عشق کهنه قدیمی. ریک به همه کلک می زند از سروان رنو و اشتراسر و لازلو گرفته تا حتی به همان عشق قدیمی اش یعنی ایلزا !! در واقع این کلک و حقه زنی در سلول سلول شخصیت های آمریکایی ، لااقل در فیلم هایشان وجود داشته است، حتی در مثبت ترین آنها ؛ از وسترنرهایی مانند وایات ارپ و داک هالیدی و ریچارد بون گرفته تا مثلا بت ماسترسون و جیم وست و استیو آستین و حتی آن موش سیرک باز کارتون دامبو و رابین هود انیمیشن.