ویرگول
ورودثبت نام
سعید مستغاثی
سعید مستغاثی
خواندن ۱۴ دقیقه·۸ ماه پیش

یادداشت های جشنواره چهل و دوم فیلم فجر (بخش اول)

روز اول


دروغ های زیبا
نزدیک به فیلم هندی


اگر می خواهید یک فیلم هندی/ ایرانی ببینید، "دروغ های زیبا" انتخاب چندان نامناسبی نیست.
به نظرم شاید تنها بخش ایرانی این فیلم، کارگردانش یعنی مرتضی آتش زمزم باشد که تقریبا نیمی از فیلم هایش را در خارج از کشور مانند لبنان و پاکستان و بنگلادش ساخته و "دروغ های زیبا" دومین فیلمی است که در بنگلادش جلوی دوربین برده است.
ماجرای یک زوج مسلمان در بنگلادش به نام فرشته و امجد که فرشته در کارخانه ای کار می کند و امجد هم با دوچرخه ای دنباله دار، مسافرکشی می نماید،
در عین اینکه در آرزوی خرید و در حال جمع آوری پول برای "ریکشا" (وسایل نقلیه موتوری مسافرکشی در کشورهای شرق و جنوب شرقی آسیا) هست که با اخراج همسرش از کارخانه و همچنین برخورد با خانواده ای فقیر و بی سرپرست که یک دختر ناشنوا دارند، آرزویشان با بن بست روبرو می گردد.
یک فیلم ساده مثل فیلم های قبلی آتش زمزم که به دلیل فیلمبرداری در بنگلادش، لااقل خوش آب و رنگ است و از موسیقی بنگلادشی هم بهره گرفته است.


یک کمدی معقول
دو روز دیرتر

به نظرم فیلم هایی مثل "دو روز دیرتر" می توانند معیاری برای کمدی های این سینما حداقل در شرایط فعلی باشند که هم شاد و مفرح از کار دربیایند و هم از شوخی های مبتذل و تکه های دو پهلوی به قول معروف پایین تنه ای استفاده نکنند و بالاتر از اینها، حرف قابل تاملی هم داشته باشند.
خوشحالم که اصغر نعیمی (رفیق سالهای متمادی من) هم پس از 3-4 فیلم مختلف و آزمون و خطا در میان ملودرام و کمدی، توانست یک کار جمع و جور و با در و پیکر ارائه کند که راضی کننده به نظر می رسد.
پدر مسن یک خانواده که ثروت هنگفت خواهر 100 ساله اش به او رسیده، قرار می گذارد که این ثروت را بین نوه هایش تقسیم نماید و از آن ثروت پشیزی را برای بچه هایش در نظر نمی گیرد.
حالا در این میان، سرِ دختر و داماد جوان تر بی کلاه مانده که به دلیل اقدام برای مهاجرت بچه ای ندارند!
فیلم توانسته به خوبی دو موضوع مهم این روزهای جامعه یعنی فرزند آوری و مهاجرت را در کادر خود قرار داده و به عنوان یک چالش اجتماعی مطرح سازد.
در واقع می توان فیلم "دو روز دیرتر" را یک کمدی اجتماعی دانست.
حدود 10سال پیش با اصغر آقا و در برنامه "دو نیم ساعت" شبکه خبر، در حضور جناب مدقق بحث مفصلی درباره سینمای اجتماعی داشتیم (که اساسا بنده بر موجودیت آن اشکال دارم!) و اصغر سخت از سینمای به اصطلاح اجتماعی رایج که به نظرم به اشتباه به چنین صفتی موسوم شده، دفاع و خصوصا برخی آثار ضعیف از این دست را ستایش می کرد، در حالی که خودش اساسا با چنان سینمایی نسبتی نداشته و ندارد که این واقعیت را در همان برنامه متذکر شدم.
نکته جالب اینکه در همان برنامه، برخی فیلمسازان را نکوهش می کرد که چرا از آن سینمای مبهم و پا درهوای به اصطلاح اجتماعی کنار کشیده و به سراغ مثلا سینمای تاریخی رفته اند!!
اما حالا به نظرم او یک کمدی موقعیت در سینمای اجتماعی ساخته که چند سر و گردن از آن فیلم های به اصطلاح اجتماعی که مدافعشان بود، بالاتر است.


کدام حلزون؟ کدام شکار؟
شکار حلزون

فیلم "شکار حلزون" از آن آثار بی در و پیکر است که معلوم نیست، چگونه حتی به بخش فیلم های اول جشنواره فجر راه پیدا کرده!
یک ماجرای تکراری و شخصیت های تکراری و پایان تکراری تر و پا در هوا.
یک بازی بد از حسین پاکدل (که امسال در فیلم های مختلفی شاهد حضورش هستیم) و یکی از عوامل اصلی افت فیلم به نظر می آید و یک بازی خوب از یک بازیگر جدید به نام فرناز زوفا و البته یک نقش کلیشه ای هم از مرحوم حسام محمودی.
مینو که شوهرش در زندان است برای امرار معاش، پرستار یک مرد مسن شده و بعدا متوجه می شود او قاضی پرونده ای بوده که موجب قصاص پدرش گردیده و همین موضوع زندگی او و مادرش را به فنا داده است.
در حالی که شرط پرستاری آن مرد (علیرغم مخالفت خود او)، از سوی پسر آن مرد، صیغه محرمیت قرارداده شده و ...
ولی در عین حال، پسر هم که گویا از پدر شاکی است (چرا؟)، نمی تواند میراث خوار دیگری را در کنار خود ببیند و ...
تصور نکنید که در ادامه این داستان، اتفاق مهم دیگری می افتد، خیر! قصه با همین تناقضات بی پاسخ و برره ای پیش رفته تا به آخر که پایانش اصلا قابل تحلیل نیست!
بالاخره هم معلوم نمی شود حلزون کیست یا چیست و چه کسی شکارش می کند یا شکار آن می شود؟ شاید هم این عنوان همینطوری و باری به هر جهت انتخاب گردیده، مثل خود اثر باری به هر جهت ساخته شده!



عاشقیت یک سرباز
ظاهر

مجید ظروفچی به قول خودش "جوبچی" در فیلم "سوته دلان" (مرحوم علی حاتمی) وقتی ناگزیر شد تنها فردی را که دلبسته اش شده بود، کنار بگذارد و از همین روی حالش رو به وخامت گذاشت، از برادرش حبیب خواست که او را به زیارت امامزاده داوود ببرد و در آخرین جمله اش دل شکسته گفت :
"بلا روزگاریه عاشقیت ..."
حالا در فیلم "ظاهر" این عاشقیت گریبان یک سرباز وظیفه بزرگ شده در پرورشگاه را می گیرد.
او که دست به خیر است و مرتب به پیرمرد و پیرزنی به نام اکبر و زیبا می رسد، عاشق دختری شده (که مرتبا به آنها سر می زند) ولی رویش نمی شود این عشق را ابراز کند، اگرچه رفیقش راههایی برای از بین بردن خجالت یادش داده اما افاقه نمی کند تا اینکه ....
ظاهر یک کاراکتر کاملا استلیزه است، آنچه با فضاها و حال و هوای فیلم نمی خورد. داستان انگار که یک سری اتصالات خود را ندارد و ماجراهایش نیز به هم دست نمی دهد. حتی تکلیف ظاهر با خودش معلوم نیست. فیلم زیاد روی دو کاراکتر اکبر و زیبا درنگ می کند در حالی که هیچ رزومه ای از آنها نمی دهد و سر بزنگاه هم خاصیتی ندارند.
فرق فیلمی مثل "سوته دلان" با "ظاهر" (باز نگویید چی را با چی مقایسه می کنی!) این است که در "سوته دلان" حتی کاراکتر عجیب و غریب و نامعمولی مثل مجید، کاملا پرداخته شده و همه شخصیت ها حتی آن بلیط فروش داخل گیشه سینما که بعدا متوجه می شویم نقص جسمی دارد هم دارای شناسنامه بوده و اضافه نیستند و در بزنگاه ها، تاثیر خود را می گذارند.
اما در فیلم "ظاهر"، معلوم نیست هریک از شخصیت هایی که وارد قصه می شوند، چه تاثیری دارند، چه پیشرفت یا پسرفتی در روند آن ایجاد می کنند و وجود داستانک هایی که بی خاصیت هستند و می توانند حذف شوند.
اما علیرغم همه این نقائص روایتی، کارگردان قاب دوربین و میزانسن و رنگ و نور را می شناسد، حرکت و جای دوربین را بلد است اما چه فایده که نمی تواند قصه ای درست و درمان و فیلمنامه ای استاندارد روی آن سوار کند و ناگزیر فیلمی که می توانست در حد یک فیلم کوتاه حداکثر 20 دقیقه ای باشد را تا حد یک فیلم بلند سینمایی کش داده!
اما عجیب تر از خود فیلم، حمایت "کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان" از آن است!
آنچنانکه به یاد تولیدات دوران قبل از انقلاب این کانون می افتیم که اغلب ربطی به کودک و نوجوان نداشتند و قضیه اساسا چیز دیگری بود و مدیران آن روز کانون، امثال لیلی امیرارجمند و به خصوص فیروز شیروانلو و ... !!
بازهم حکایت آقای گودرزی و خانم شقایقی!!!

روز دوم



همان دردسرهای عظیم
تمساح خونی

تمساح خونی به عنوان اولین کار جواد عزتی در مقام کارگردانی، تقریبا برگرفته و ملهم از ماجراهای سریال تلویزیونی "دردسرهای عظیم" است، گویا همان شخصیت ساده لطیف و البته کاراکتر ساده لوح ارسلان در نقش های اصلی قرار گرفته اند!
به علاوه الناز حبیی که بازهم تقریبا نقش همان بهار و نامزد لطیف را در سریال یاد شده،بازی کرده است.
تنها فرق دو کار، تفاوتی است که فضای تلویزیون با سینما دارد؛ یعنی در "تمساح خونی" با فضاهای غلیظ تر و رهاتری مواجه هستیم؛
دو کارمند یک شرکت مالی به یک دلیل اتفاقی، مقدار هنگفتی پول نزدشان مانده و فرصت دارند تا ظهر روز بعد تحویل دهند اما منشی شرکت آنها را تحریک می کند که با بازی خلاف بر سر این پول، آن را چند برابر ساخته و اصل پول را هم تحویل دهند! همین موضوع باعث می شود یکی از مدیران شرکت هم که خود خلافکار بزرگی است، به دنبال آنها بیفتد.
برنده شدن دو کارمند در آن بازی، فیلم را به یک کمدی تعقیب و گریز و بزن و بکوب نزدیک ساخته است.
پایان فیلم نتیجه ای مثبت و اخلاقی دارد اما به نظرم این فیلم چندان مناسب جشنواره فیلم فجر نبود.



به یاد آندری تارکوفسکی

تابستان همان سال


اشتباه نشود، فیلم "تابستان همان سال" هیچ ارتباطی با آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) ندارد، شاید با برخی خاطرات نویسنده اش در سال های دور مرتبط باشد.

اما به نظر می آید محمود کلاری هرآنچه در طی این 40 سال از فیلمبرداری و کار با دوربین تجربه نموده را یک کاسه در این فیلم جمع کرده است.

شاید داستان فیلم خیلی معمولی و تکراری به نظر برسد. خاطرات یک پسر بچه از دورانی که در غیاب پدر زندانی اش، اما همراه مادر در خانه ای قدیمی در کنار عمه و پسر و دختر او زندگی می کردند. عمه ای که هوای ازدواج با مردی متمول را دارد اما درگیر یک دزدی جعلی می شود.

آنچه فیلم "تابستان همان سال" را دیدنی کرده، فیلمبرداری تقریبا تک رنگ و به اصطلاح "سوبیایی" و فضای سوخته آن به علاوه قاب های ایستای چشم نواز از یک زندگی پر تنش است.

نوعی فیلمبرداری که تماشاگر پیگیر سینما را به یاد فیلم هایی همچون "استاکر" یا "نوستالگیا" اثر آندری تارکوفسکی می اندازد یا آن نماهای متضاد باران و آتش در زندگی پر چالش آندری جوان در فیلم "آینه".

فیلم "تابستان همان سال" را می توان به نوعی ادای دین هم به رئالیسم شاعرانه ای تلقی کرد که برخی فیلمسازان فرانسوی در دهه 40 میلادی با آن سینمایشان را برجسته ساختند.

به نظرم بعد از دو فیلم ابر و آفتاب و رقص با رویا، این فیلمی است که می توان فیلم ویژه محمود کلاری دانست.

پس از چهل سال کار فیلمبرداری که آثار مهم بسیاری در میان شان به چشم می خورد، کلاری می تواند ادعا کند که در فیلم "تابستان همان سال" به شدت خودش است.



حکم قصاص از زاویه ای دیگر
بی بدن

فیلم "بی بدن" که در ابتدا نامش "هر چهارشنبه" بود براساس فیلمنامه ای از کاظم دانشی (که دو سال پیش فیلم "علفزار" را در جشنواره فیلم فجر داشت) تازه ترین فیلم درباره حکم و قانون قصاص است که پس از انبوهی فیلم و سریال در این باب، ساخته شده و گویا براساس یک پرونده واقعی شکل گرفته اما سازندگان آن، با تغییراتی در شخصیت ها و قصه، می گویند از آن داستان واقعی دور شده و قصه خویش را درباره قصاص گفته اند.
شاید بتوان گفت اگر تاکنون هر فیلم و سریالی درباره قصاص ساخته شده، به نحوی دوربینش را در سمت قاتل گذارده و او را مظلوم و بی گناه و در نهایت دچار اشتباه و خطا جلوه داده اما در فیلم "بی بدن" برای نخستین بار دوربین در سمت مقتول قرار گرفته و قاتل را دیگر مظلوم نشان نمی دهد بلکه گناهکار و مجرم به تصویر می کشد.
فیلم "بی بدن" اگرچه اشکالات فراوان دارد از جمله عدم پرداختن به زمینه های قتل که از نوعی زندگی بی بند و بارانه و رها برخاسته اما اگر توانسته باشد همین موضوع مظلوم نبودن قاتل را درست به تصویر بکشد، در کارش موفق عمل کرده.
در یک سکانس تعیین کننده فیلم، قاتل اعترافی تکان دهنده و هولناک دارد که چگونه بی رحمانه مقتول را کشته و چگونه همراه پدرش، با قساوت او را قطعه قطعه کرده تا بتوانند در چمدان قرار داده و معدوم نمایند.
و اینچنین است که مخاطب هم به قصاص قاتل بی رحم و سنگدل رای می دهد.
به نظرم یکی از اشکالات مهم فیلم، انتخاب نادرست برخی بازیگران در بعضی نقش های اصلی مانند بازپرس یا والدین مقتول و یا حتی خود قاتل بوده است.
بازپرسی که در همه پرونده ها، نهایت تلاش خود را به خرج می دهد تا از خانواده مقتول رضایت گرفته و مانع انجام قصاص شود.



روز سوم


وقتی فوق لیسانسه ها می روند تا "جوج" بزنند
صبحانه با زرافه ها

اینکه فیلم تازه سروش صحت تا چه اندازه از فیلم Hangover یا "خماری" تاد فیلیپس گرفته باشد (اگرچه شخصیت ها و ماجرای اصلی تقریبا همان است) اصلا مهم نیست، آنچه شاید اهمیت بیشتری دارد، این است که فیلمساز چند بار تاکید کرده و اصرار دارد که فیلم "صبحانه با زرافه ها" درباره "بخشش" است، آنچه در فیلم اساسا به چشم نمی آید، حتی وقتی در آخرش، آن عنکبوت یا حشره را رها می کنند تا به راه خودش برود، اصلا با هزار من چسب سریش هم به بخشش و بخشیدن نمی چسبد.
دو رفیق اهل مواد و خوشگذران و بی خیال (هوتن شکیبا و بیژن بنفشه خواه) به همراه دوست دیگری (بهرام رادان) راهی عروسی نفر چهارم (پژمان جمشیدی) می شوند که پسر عموی همان دوست سوم است! و پس از سالها می خواهد سر و سامان بگیرد.
اما آنها وادارش می کنند تا مواد بزند و همین باعث بیهوشی و به کما رفتنش می شود. تنها راه برای حل ماجرا، دکتری رفیق همان خوشگذران های بی خیال اهل مواد است (با بازی هادی حجازی فر و تنها نقطه قوت فیلم) که او هم در یک پارتی آنچنانی در عالم هپروت سیر می کند.
بقیه ماجرا انگار دنباله همان ماجراهای سریال "فوق لیسانسه ها"است که انگار کاراکترهایش راهی شمال شده اند تا به قول معروف "جوج" بزنند و عشق و حال کنند.
البته در اینجا با چاشنی بیشتر کمدی خاص صحت و فضاهای سورئال آن مواجهیم که برخلاف آن سریال (که حتی مرگ زن جدید دکتر هم رنگ و بوی فانتزی داشت) به تدریج به تلخی گرایش پیدا کرده و پایان نافرجامی دارد.
پایان نافرجامی که هیچ بخششی از آن در نمی آید مگر در همان عالم هپروتی فیلم!
به نظرم همچنان سروش صحت در کارهای تلویزیونی اش و ساخت سریال موفق تر است، حتی همین سریال "مگه تموم عمر چندتا بهاره؟" هم علیرغم همه تحمل ناپذیری اش، سرراست تر از "صبحانه با زرافه ها" در آمد.
امسال سروش صحت به جز کارگردانی فیلم "صبحانه با زرافه ها"، به عنوان بازیگر در فیلم "بی بدن" هم حضور داشت.


خران بار بردار به ز فیلم های پدر آزار
شه سوار

قرار بوده فیلم "شه سوار" درباره خانواده و انسجام آن در هر شرایطی باشد و در صحنه عقد دختر ناشنوا یا کم شنوای خانواده هم همین اتفاق می افتد و شخصیت اصلی (مهرداد صدیقیان) هم آن را برزبان می آورد.
اما مثل فیلم قبلی حسین نمازی یعنی "شادروان"، تناقضات متعددی، تا حدودی بر سر این حرف سایه انداخته است.
پیرمردی (با بازی عزت الله رمضانی فر) که عمویش می خوانند و با اداره گله ای از خران، زندگی یک خانواده بزرگ را تامین کرده، پس از اینکه به دنبال موضوعی مهم، سوار خرش شده و به سوی چشم اندازی نامشخص می رود، از روی خر پرت شده و می میرد
اما در آستانه عروسی همان دختر ناشنوای خانواده (که چندین بار به هم خورده) قرار می شود این خبر درز نکرده تا عروسی برگزار شود ولی شهر کوچک است و خبر خواسته یا ناخواسته می پیچد.
خانواده بزرگ یاد شده دو پدر دارند که برادر همدیگر هستند و در عزای عموی یاد شده، خیلی بی تابی می کنند اما هر دو به خصوص پدر کاراکتر اصلی که آدم بسیار بی مسئولیت و دور از خانواده بوده، حالا در معرض یک خلافکاری برای کاسبی از مرگ عمو قرار گرفته و از سوی خانواده اش به عنوان طعمه قرار می گیرد.
قضیه کاسبی لو رفته و حالا این پدر است که توسط همان خانواده، گیر پلیس و دادگاه و زندان می افتد.
همین موضوع عدم حرمت پدر خانواده (اگرچه سر به هوا و ناپدر) تناقض اصلی فیلم به شمار می رود.
گرچه دلیلی هم نداشت که پدر خانواده در فیلم تا این حد، بی خیال و بی مسئولیت و در واقع ناپدر نشان داده شود.
گله خر به خانواده باز گشته و منبع درآمد می شود و یک خر، آن عمو را به سمت چشم اندازش می برد،
اما فیلم "شه سوار" حتی در همین حد هم به مقام پدر و خانواده تحت سرپرستی او وفادار نیست!
اگرچه صحنه ای که فکر می کنیم همه چیز لو رفته و عروس ناشنوا، مرگ عمو را دریافته، با یک حرکت ناخودآگاه، همه خانواده آن صحنه را به یک فضای متفاوت برده که فیلمساز هم با اسلوموشن به جا و تصاویر متناسب، آن صحنه را برجسته کرده است.
شاید همین صحنه بتواند بخشی از فیلم را تا حدودی نجات دهد.



جشنواره فیلم فجربی بدنصبحانه با زرافه هادو روز دیرترتمساح خونی
مستندساز و کارشناس سینما
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید