این دیالوگ برای زمان اغتشاشات و شلوغیهای بیرون نیست، برای همین الان است و همین امروز، بیرون بوران است و گشنگی بر من غلبه کرده، قند خونم پایین آمده و سر دردم دارد شروع میشود. سی ساعت است که سر کار هستیم و ظاهراً تا فردا صبح هم این وضع ادامه دارد، تمام خوراکیهایی که گُلی برایم کنار گذاشته بود، همان دیروز صبح کلکشان را کندم، آخر فکر نمیکردم شرایط اینقدر بحرانی بشود، دیروز صبح که آمدیم سر کار، به زور توی هوا برف پیدا بود، آن هم، همچین بارش کلاسیکی محسوب نمی شد، بیشتر از برف، سوز سرما مورد توجه ما بود، یک ساعت بعد برای اولین بار شنیدم که همکارم گفت: اوه پسر بیرون چه خبره؟
برای نصب دوربین آمده بود، جوان لاغری بود که دست تنها داشت با کابلها و سیمها ور میرفت، خسته نباشید گفتم و تمام مدتی که در آسانسور بودم، خوشحال و متعجب که بالاخره مدیر ساختمان برای نصب دوربین اقدام کرد. تمام یک سال گذشته را روی مخش بودم که برادر من، عزیز من، این ساختمان دوربین نیاز دارد، امنیت میخواهد و حتی تهدیدش کرده بودم که اگر مثل پارسال از ماشینم دزدی بشود، از خودش شکایت میکنم و او هم گوشش بدهکار نبود. وقتی در آسانسور روی طبقه خودمان باز شد، این فکر ها را کنار گذاشتم، در خانه را باز کردم و از گُلی پرسیدم: چایی آمادهس؟
اولین گشنگی، ساعت هفت شب هجوم آورد، اصلاً نمیفهمم چرا اینقدر سر کار گشنه میشوم، شاید به خاطر کار با مواد شیمیایی باشد، نمیدانم، آنقدر گشنه میشوم که میخواهم خودم را گاز بگیرم، رفتم توی غذاخوری و نان خالی خوردم، هنوز آنقدر گشنه نشده بودم که از نان خالی لذت ببرم، آنقدر خوردم که ضعف نکنم، آشپزخانه سرویسش را کنسل کرده بود و نگهبانی گفت: به غذای امشب زیاد امید نداشته باشید، شاید نیادها! امید نداشتیم ولی غذا آمد، مثل مور و ملخ ریختیم توی غذاخوری، تا غذا را دیدم، وا رفتم، مرتیکه فلان فلان شده، سیب زمینی سرخ کرده با گوشت چرخ کرده فرستاده بود، در غذا را بستم و گذاشتمش توی یخچال، چشمم افتاد به قیمه ظهر، نخورده بودم چون نارنجی بود، چون غذای نارنجی دوست ندارم، اما چاره ای نبود، قیمه را برداشتم.
چایی را گذاشتم روی چهارپایه و تعارفش کردم، هوا سوز داشت و چای زود سرد میشد، در آن سرما بیسکویت با چایی میچسبید. کمی در مورد کارش گپ زدیم و جاهای قرارگیری دوربین را چک کردیم، جای دوربینها، سطح پوشش محوطه و اهمیت نصب دوربین، سرفصل گفت و گوی چند دقیقهای ما بود. گُلی بیسکویت را ریخته بود توی ظرف یک بار مصرف تا بقیهاش را بگذارم بماند، رو به نصاب گفتم: اینو میذارم اینجا. و رفتم سمت ماشین خودم، بشقاب پلاستیکی را روی سقف ماشین گذاشتم و برگشتم سمتش: نوش جان کنید. با لبخند تشکر کرد.
بچهها کسی نسکافه یا چای کیسهای توی کمدش داره؟ همه صورتشان توی مانیتور بود وقتی این را پرسیدم، آب جوش داشتیم اما چای نه، توی کمدم یک بسته کوچک عسل بود و میخواستم آن را با چای یا نسکافه داغ بخورم، اما جواب سوالم، مثبت نبود. فقط گفتند: الان که باید چایی آماده باشه! وقتی گفتم از غذاخوری میآیم و چیزی آماده نیست، غرغر کردند: یعنی چی؟ ساعت نه شده، نون نیست، چایی هم نمیتونن آماده کنن؟ کمی هم پشت سر نگهبان که در نبود آبدارچی باید چای آماده میکرد بد گفتند و خلاص. اقدام عملی در این حد بود. هفته پیش هم همین غرغر را کرده بودند، سر صبحانه که چرا چای سرد است و من توی سرویس به نگهبانی گفته بودم چایی که درست کرده بود سرد بوده، همه ی همکاران پشت نگهبانی در آمده بودند تا حالم را بگیرند و حالا همان غرهای هفته پیش داشت تکرار میشد. خوردن چای سرد و گشنگی بهتر از شنیدن غر بود.
بشقاب بسکویتها را روی کابینت دید و پرسید: این چیه؟ نخوردن؟ برای گُلی توضیح دادم که خوردهاند، لابد به اندازهای که میل داشتند. بشقاب را موقع برگشت به خانه، از روی ماشین برداشته بودم، دست خورده یا دست نخورده، نمیدانم، بیسکویتها را که نشمرده بودم! آوردمش بالا، حرفم که تمام شد، پرسید: حالا چی کارشون کنم؟ از صبح تا شب روی ماشین بود و حتماً خاک رویش نشسته بود، بهترین گزینه پیش رو به جای دور ریختن، سگ پیر روبروی شرکت بود، بشقاب را خالی کرد توی کیسه فریزر و گذاشتش لای وسایل کارم تا فردا با خودم ببرم و به سگ بدهم.
سید رو به من گفت: الان باید به سَگا برسی، الان که دارن از سرما یخ میکنند. راست میگفت، از دیروز صبح که برف شروع شده بود، بیرون نرفته بودم، چه برسد به اینکه به سگها غذا بدهم. سید ادامه داد: گربهها که دیگه نگو، اصلاً ازشون خبر داری؟ اصلاً خبر نداشتم و سید هم ول کن معامله نبود، ناگهان یاد بسکویتهای دیروز افتادم، حالا که برای سگ و گربهها چیزی نداشتیم، همان بیسکویتها هم غنیمت بود، به سید گفتم لباس بپوشد تا برویم بیرون و به حیوانات غذا بدهیم، خودم برگشتم اتاقم و کیسهی بیسکویتها را پیدا کردم. خواستم برگردم پیش سید که مردد شدم، نگاهی به محتویات کیسه فریزر کردم، بیسکویتها سالم و دستنخورده بودند، فقط چون بیرون مانده بود، قرار بود بریزیم دور، مانده بودم، به سگها برسم یا شکم گشنهی خودم!
سولارا: یادته دنیای قدیم چه شکلی بود؟
الی: مردم بيشتر از چيزي كه ميخواستن،داشتن. ما نميدونستيم چي با ارزشه و چی نیست. ما چيزهايي كه الان مردم بخاطرش همديگر رو ميكشن، مينداختيم دور.