آخر شب است و حوصله خودم را ندارم. اما گلی میگوید: آشغالها زیاد شده و باید ببرم بیرون. سرم را از توی گروههای تلگرامی بیرون میکشم و کیسههای آشغالها را دو تا یکی میکنم و میزنم بیرون. توی آینهی آسانسور خودم را میبینم، اخم کرده، کچل، با چین و چروک اندکی در اطراف چشم. چیزی که در آینه میبینم، چهره مرد میانسال است و تصویری که من در ذهنم از خودم دارم، هنوز لایق عنوان جوان است، حالا کمی کچل.
هیچ وقت به جمله "دیگه بزرگ شدی" باور نداشتم. این جمله را از بچگی به من میگفتند. دیگه بزرگ شدی و نباید برادرت رو اذیت کنی. دیگه بزرگ شدی و خودت باید مشکلاتت رو حل کنی. دیگه بزرگ شدی و نباید ... هیچ وقت حس نکردم که دیگر بزرگ شدهام. هیچ وقت حس نکردم اما وقتی توی آینه به خودم نگاه میکردم، متوجه شدم، به میانه راه رسیدم، از چیزی که خودآگاه و ناخودآگاه از آن فراری بودم، حالا روبرویم است. توی آینه آسانسور.
دلم برای بچگیام تنگ شد، دلم پفک خواست، دلم گودزیلا خواست، دلم خواست بدون توجه به سنم همان کارهایی که همیشه دوست داشتم انجام بدهم و راستش چیز زیادی نمیخواستم. واقعیت این بود که آن لحظه دلم همینها را خواست. رفتم سر کوچه برای خودم پفک خریدم، توی خیابان باز کردم و حالا که به موضوع فکر میکنم، به خاطر دهن کجی به جمله دیگه بزرگ شدی، قیامی کردم، در حد خوردن پفک توی خیابان.
انتقال این حس برایم کمی سخت است، اما حس کودکانهای در من شکل گرفته بود و با همین پفک دنیا و مافیها را فراموش میکردم، سرخوشانه تا پارک رفتم، سعی کردم با گربه توی پارک ارتباط برقرار کنم که نشد و دیگر همین. باقی پفکم را خوردم، به مقارنه ماه و مشتری نگاه کردم. از هوای خنک لذت بردم و برگشتم خانه.
فیلم گودزیلا را دانلود کردم و نگاه کردم. با سکانس سکانسش هیجان زده شدم و حالم خوب شد. تمام تایتانها را باور کردم و خودم را جای مدیسون جا زدم و دنیا را نجات دادم.
وقتی فیلم تمام شد، به باقی آرزوهایم فکر کردم، کاش همه چیزی که به ذهنم میرسید در حد همین پفک و گودزیلا بود. شاید با همین فرمول بحران را رد کردم، خدا را چه دیدی؟