ویرگول
ورودثبت نام
حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

خاطرات سربازی محاله یادم بره - 2

توی قسمت اول متوجه شدید که بنده در پلیس‌راه خدمت کردم و چند خاطره از آن ایام برای شما تعریف کردم، توی این قسمت هم قصد دارم چند خاطره‌ی دیگر از همین بخش عنوان کنم. قصد اصلی از انتشار قسمت دوم، افزایش حال خوب هست و برای همین از #حال_خوبتو_با_من_تقسیم_کن استفاده خواهم کرد.

خدمت بنده همزمان بود با پخش دو سریال پُرطرفدار تاریخ سیمای ایران! یعنی «یوسف پیامبر» و «جومونگ» و من از هر دوی این سریال‌ها بی‌زار بودم، اما در شرایط خدمت، بحث تماشای سریال، هر چقدر هم خوشم نیاید با روزهای معمولی زندگی فرق می‌کرد.

1- ساعت 9 شب خاموشی بود، باید می‌رفتی توی رخت خواب و مثل بچه‌ی آدم می‌خوابیدی. تصور کنید که 120 نفر زیر یک سقف خوابیده‌اند و بعد از یک ساعت سکوت کَر کننده، راس ساعت ده، صدای خش خش عظیمی به گوش می‌رسد، صدایی که فقط و فقط ناشی از جابجایی 120 پتو و خارج شدن یک 120 آدم از زیر آن است. ساعت 10 شب، تمام آسایشگاه، بدون کوچکترین صدایی، روبروی تی وی جمع می‌شدند و «یوسف پیامبر» تماشا می‌کردند، آنقدر فضای بامزه، دزدکی و هیجان‌ِ ساکتی بود که من هم از تختم پایین می‌آمدم و می‌رفتم روبروی تی‌وی و در تاریکی، مثل شیفته‌های «زلیخا» زُل می‌زدم به چهره‌ی «آنخماتو».

2- اولین گشت پلیسی من در جاده از این قرار بود که به عنوان سرنشین، سوار بنز الگانس شدیم و زدیم به جاده، دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. ما که به عمرمان الگانس سوار نشده بودیم، کلی ذوق داشتیم، لامصب انگار سنگ است که به جاده چسبیده، توی همین ذوق مرگ شدن، هوا غروب کرد، هنوز دو ساعت به پایان پست مانده بود که به سمت پاسگاه راه افتادیم، وسط مسطهای جاده بود که یهو راننده پیچید توی خاکی، تا به خودم بیایم (به قول معروف) یک دور پلیسی زد و پشت یک تپه قایم شد. چراغ گردان و چراغ‌های ماشین را خاموش کرد و در سکوت و تاریکی وهم انگیز بیابان خدا غرق شدیم. همه جا تاریک بود و هیچ نوری نبود، تا اینکه نور موبایل راننده را دیدم، موبایلش را درآورد و آنتنش را بیرون گشید و گذاشت روی داشبورد. کمی بعد هر سه داشتیم، تخمه می‌شکستیم و جومونگ تماشا می‌کردیم.

3- درست روبروی پاسگاه ما، جاده صافِ صاف بود، درست روبروی پاسگاه ما، تصادف‌خیزترین مکان جاده بود، به شخصه چند تصادف ناجور درست روبروی چشمم و در همین مکان اتفاق افتاده بود. البته که تصادف اتفاق بدی است و با هر زاویه‌ای چیزی شیرین از آن بیرون نمی‌آید اما صحنه‌هایی دارد که گاهی برای بیننده هم تکان دهنده است. دو عدد وانت پیکانی با هم تصادف کردند و هر دو چپ شدند، یکی روی در، وسط جاده افتاد و آن دیگری که بار فرش داشت، روی سقف برگشت و جلوی چشم ما، ده دوازده متر روی زمین کشیده شد، حفاظ بار هم نداشت و به معنای واقعی کلمه، سنگینی بارش سقف را لِه کرد. ماشین اول تنها سرنشینش راننده بود و خیلی زود بیرون آمد، اما وانت دوم، یک زن و مرد و به همراه بچه‌ای یکی دو ساله همراه‌شان، در ماشین بودند. بهترین توصیف برای نجات آن بچه را همان وقت از «آرش» (هم‌خدمتی‌ام) شنیدم، دستش را باز کرد و چیزی را در هوا به آغوش کشید و گفت: وقتی کسی که بیرون کشیده بودش رو بغل کرد، انگار داشتم تولد یه آدم رو نگاه می‌کردم. خدا را شکر که خون از دماغ هیچ کس نیامد.

4- ناگهان سمت مخالف جاده پُر از گرد و خاک شد و لابلای گرد و خاک، گاهی تَه و گاهی سر پرایدی دیده شد که یعنی فاجعه. خودمان را دوان دوان رسانیدیم به صحنه، مردم زیادی هم در همین مدت کوتاه آمده بودند، یکی یکی سرنشینان را از پراید کج شده بیرون می‌کشیدیم. یک پدر، یک مادر، یک دخترِ پانزده شانزده ساله و یک پسر ده نه ساله. همین که تلفات جانی نداشت، جای شکر داشت. حال تمام سرنشینان بد بود، این حال بد، روحی بود، منتها پسر خانواده برعکس همه، خیلی شنگول بود. نزدیکش شدم، دیدم دارد به همخدمتی‌ام می‌گوید: «عجب کیفی داشت! انگار شهربازی بودیم!» واقعا بعد از این پسر، هیچ گودزیلای دیگری به چشمم نیامد. والا.

5- هوا بارانی بود و من بیرون پاسگاه، تنها ایستاده بودم، بعدازظهر بود و جز سربازان و افسر نگهبان کسی در پاسگاه نبود، آن وقت بعدازظهر هم همه خواب بودند، همیشه یک سگ دور پاسگاه می‌چرخید، آمده بود زیر سقف کنار من ایستاده بود و در سکوت هر دو داشتیم به افق نگاه می‌کردیم و غرق در تفکراتمان بودیم. ناگهان جلوی چشم ما، یک عدد نیسان گاوی، روی چهار چرخ سُر خورد و دور خود چرخید. تنها توصیف من از این صحنه این بود: هلکوپتری می‌زد و روی جاده جلو می‌رفت. نمی‌دانم برای من طولانی گذشت یا واقعاً مدت چرخیدن ماشین دور خودش طولانی بود، به هر حال نیسان قصه‌ی ما بدون برخورد با گاردریل کنار جاده و یا بیرون افتادن از آن، همان وسط جاده متوقف شد. بعد صدای باران، صدای استارت و دوباره به راه افتادن ماشین. به سگ نگاه کردم، به من نگاه کرد و بعد هر دو در افق به نیسان گاوی نگاه کردیم که داشت با سرعت دور می‌شد.


حال خوبتو با من تقسیم کنحال خوب سربازیسربازیخدمتپلیس راه
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید