یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
خاطرات سربازی محاله یادم بره - 2
توی قسمت اول متوجه شدید که بنده در پلیسراه خدمت کردم و چند خاطره از آن ایام برای شما تعریف کردم، توی این قسمت هم قصد دارم چند خاطرهی دیگر از همین بخش عنوان کنم. قصد اصلی از انتشار قسمت دوم، افزایش حال خوب هست و برای همین از #حال_خوبتو_با_من_تقسیم_کن استفاده خواهم کرد.
خدمت بنده همزمان بود با پخش دو سریال پُرطرفدار تاریخ سیمای ایران! یعنی «یوسف پیامبر» و «جومونگ» و من از هر دوی این سریالها بیزار بودم، اما در شرایط خدمت، بحث تماشای سریال، هر چقدر هم خوشم نیاید با روزهای معمولی زندگی فرق میکرد.
1- ساعت 9 شب خاموشی بود، باید میرفتی توی رخت خواب و مثل بچهی آدم میخوابیدی. تصور کنید که 120 نفر زیر یک سقف خوابیدهاند و بعد از یک ساعت سکوت کَر کننده، راس ساعت ده، صدای خش خش عظیمی به گوش میرسد، صدایی که فقط و فقط ناشی از جابجایی 120 پتو و خارج شدن یک 120 آدم از زیر آن است. ساعت 10 شب، تمام آسایشگاه، بدون کوچکترین صدایی، روبروی تی وی جمع میشدند و «یوسف پیامبر» تماشا میکردند، آنقدر فضای بامزه، دزدکی و هیجانِ ساکتی بود که من هم از تختم پایین میآمدم و میرفتم روبروی تیوی و در تاریکی، مثل شیفتههای «زلیخا» زُل میزدم به چهرهی «آنخماتو».
2- اولین گشت پلیسی من در جاده از این قرار بود که به عنوان سرنشین، سوار بنز الگانس شدیم و زدیم به جاده، دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ آ. ما که به عمرمان الگانس سوار نشده بودیم، کلی ذوق داشتیم، لامصب انگار سنگ است که به جاده چسبیده، توی همین ذوق مرگ شدن، هوا غروب کرد، هنوز دو ساعت به پایان پست مانده بود که به سمت پاسگاه راه افتادیم، وسط مسطهای جاده بود که یهو راننده پیچید توی خاکی، تا به خودم بیایم (به قول معروف) یک دور پلیسی زد و پشت یک تپه قایم شد. چراغ گردان و چراغهای ماشین را خاموش کرد و در سکوت و تاریکی وهم انگیز بیابان خدا غرق شدیم. همه جا تاریک بود و هیچ نوری نبود، تا اینکه نور موبایل راننده را دیدم، موبایلش را درآورد و آنتنش را بیرون گشید و گذاشت روی داشبورد. کمی بعد هر سه داشتیم، تخمه میشکستیم و جومونگ تماشا میکردیم.
3- درست روبروی پاسگاه ما، جاده صافِ صاف بود، درست روبروی پاسگاه ما، تصادفخیزترین مکان جاده بود، به شخصه چند تصادف ناجور درست روبروی چشمم و در همین مکان اتفاق افتاده بود. البته که تصادف اتفاق بدی است و با هر زاویهای چیزی شیرین از آن بیرون نمیآید اما صحنههایی دارد که گاهی برای بیننده هم تکان دهنده است. دو عدد وانت پیکانی با هم تصادف کردند و هر دو چپ شدند، یکی روی در، وسط جاده افتاد و آن دیگری که بار فرش داشت، روی سقف برگشت و جلوی چشم ما، ده دوازده متر روی زمین کشیده شد، حفاظ بار هم نداشت و به معنای واقعی کلمه، سنگینی بارش سقف را لِه کرد. ماشین اول تنها سرنشینش راننده بود و خیلی زود بیرون آمد، اما وانت دوم، یک زن و مرد و به همراه بچهای یکی دو ساله همراهشان، در ماشین بودند. بهترین توصیف برای نجات آن بچه را همان وقت از «آرش» (همخدمتیام) شنیدم، دستش را باز کرد و چیزی را در هوا به آغوش کشید و گفت: وقتی کسی که بیرون کشیده بودش رو بغل کرد، انگار داشتم تولد یه آدم رو نگاه میکردم. خدا را شکر که خون از دماغ هیچ کس نیامد.
4- ناگهان سمت مخالف جاده پُر از گرد و خاک شد و لابلای گرد و خاک، گاهی تَه و گاهی سر پرایدی دیده شد که یعنی فاجعه. خودمان را دوان دوان رسانیدیم به صحنه، مردم زیادی هم در همین مدت کوتاه آمده بودند، یکی یکی سرنشینان را از پراید کج شده بیرون میکشیدیم. یک پدر، یک مادر، یک دخترِ پانزده شانزده ساله و یک پسر ده نه ساله. همین که تلفات جانی نداشت، جای شکر داشت. حال تمام سرنشینان بد بود، این حال بد، روحی بود، منتها پسر خانواده برعکس همه، خیلی شنگول بود. نزدیکش شدم، دیدم دارد به همخدمتیام میگوید: «عجب کیفی داشت! انگار شهربازی بودیم!» واقعا بعد از این پسر، هیچ گودزیلای دیگری به چشمم نیامد. والا.

5- هوا بارانی بود و من بیرون پاسگاه، تنها ایستاده بودم، بعدازظهر بود و جز سربازان و افسر نگهبان کسی در پاسگاه نبود، آن وقت بعدازظهر هم همه خواب بودند، همیشه یک سگ دور پاسگاه میچرخید، آمده بود زیر سقف کنار من ایستاده بود و در سکوت هر دو داشتیم به افق نگاه میکردیم و غرق در تفکراتمان بودیم. ناگهان جلوی چشم ما، یک عدد نیسان گاوی، روی چهار چرخ سُر خورد و دور خود چرخید. تنها توصیف من از این صحنه این بود: هلکوپتری میزد و روی جاده جلو میرفت. نمیدانم برای من طولانی گذشت یا واقعاً مدت چرخیدن ماشین دور خودش طولانی بود، به هر حال نیسان قصهی ما بدون برخورد با گاردریل کنار جاده و یا بیرون افتادن از آن، همان وسط جاده متوقف شد. بعد صدای باران، صدای استارت و دوباره به راه افتادن ماشین. به سگ نگاه کردم، به من نگاه کرد و بعد هر دو در افق به نیسان گاوی نگاه کردیم که داشت با سرعت دور میشد.
این صحنه هایی که توصیف کرده بودین خیلی وحشتناک بود یعنی من اگه حتی یه دونه ش هم دیده بود تا عمر داشتم نمیتونستم راحت بخوابم!!
ولی خب شما با یه لحن باحالی تعریف کردین که آدم خنده ش می گیره :)))
یکی از دوستای منم راهنمایی رانندگی خدمت می کنند انقدر نذر و نیاز کرد که یه الگانس گیرش بیاد که نگوووو
آخر دست بهش یه 206 دادند :)))
برید خدا رو شکر کنید خلاصه حداقل یه کاتالیزگری بوده که خدمت رو باهاش بگذرونید 😀
سلام
1- واقعاً تصادف اتفاق وحشتناکی است، در بالا هم اشاره کردم، در این یادداشت سعی کردم، بخش بامزهی قضیه رو تعریف کنم، البته در ادامه کمی هم در مورد وقتهایی که دست و پامون به لرزه میافتاد هم خواهم نوشت.
2- خوشحالم که با این مطلب خندیدید و هدف من هم همین بوده.
3- انشالله الگانس هم گیر دوست شما بیاد، البته هیچ وقت الگانس تحویل من نبوده، من فقط سرنشینش بودم، کلاً الگانس تحویل سرباز نمیشد، دوره رانندگی داشت. حداقل زمان خدمت ما این طور بود. اگر عمری باقی بود در مورد الگانسهای پلیس هم خواهم نوشت.
4- همیشه کاتالیزگری خواهد بود، حتی در جنگ.
موفق باشید
سلام
اون موضوع همراه جنگ کازرون مزه داره، انشالله سر فرصت (شکلک نیش باز تا بنا گوش)
موفق باشید
سلام
فقط سوسانو =))))))
دیالوگ هم خدمتیهای دوستداشتنی من، وقتی میگفتم از سریال جومونگ متنفرم. والا
موفق باشید
نمیدونم دلیلش دقیقا چیه. شاید دلیلش اینه که نمیخوام یکی که تازه میخواد بره سربازی اون رو بخونه و پاهاش سست بشه یا اینکه دختر خانومی اون رو بخونه و ناراحت شه.
سلام
1- ممنون از اینکه نظرت رو با ما به اشتراک گذاشتی و همراهی.
2- تبریک بابت پایان خدمت.
3- نوشتن برای من کمک خوبی بوده، البته در مورد سربازی قبلاً نوشته بودم، منتها در مورد اتفاقات ناخوشایند هم برای من خوب بوده، اصلاً نوشتن از این این نوع این نوع اتفاقات (به قول دوست عزیزی) عین اینه که سنگینی یک بار عظیم رو زمین میذاری. البته در نهایت خودت تصمیم میگیری که چه چیزی شرایط رو بهتر میکنه.
4- بخشی از خاطرات سربازی واقعاً یونیک هستند و شاید روایتشون باعث بشه، موندگار بشن، یه جورایی حیفه. نه؟
موفق باشید
سلام آقای قربانی گرامی
واقعاً نوشتن خاطرات هم هنر می خواهد.آن هم خاطرات تلخ رو به زبان خواندنی و شیرین نوشتن.مثل قرصهای تلخی که روش روکش شکلاتی می زنن تا آدم نفمه چی داره قورت می ده.این نگاه به دنیا آدم رو سر پا نگه می داره.مرحبا به شما.
دم شما گرم.
_
سلام
1- ممنون از همراهی شما و ممنون از نمره خوبتون.
2- در مورد هنر نوشتن، بی اغراق، درس پس میدیم استاد.
موفق باشید
این هم عالی بود اون بچه هم شیطونی بوده
اما چرا باید از اون سریال ها خوشتون نیاد مگه چند سالتون بوده اون زمان؟
بعد سریال جومونگ رو تو الگانس تماشا کردید؟
سلام
1- ممنون از نظرتون و خوشحالم که با خاطرههای ما خندیدید.
2- من زمان سربازی 25 سالم بود و باهاشون ارتباط برقرار نمیکردم، یه چیز سلیقهای هست و اصلاً دلیل منطقی نداره.
3- بله، جومونگ رو تو الگانس تماشا کردیم، منتها با موبایل تلوزیونی راننده، از این موبایل چینیهای تیوی دار بود، اون موقع خیلی زیاد بود.
موفق باشید
این گوشی های تی وی دار قرمز یادش بخیر
منم توی شارژ زدم دیگه پیدا نشد البته اون سال با دوربین مدار بسته چک کردیم اما باز هم معلوم نشد به دلیل عدم شفافیت دوربین
خوب بود، خندیدم 😁
آقا تو توی کتگوری "۲۴ماه خدمت؛ ۲۴۰ماه خاطره" قرار میگیری؟ 😜 امیدوارم که روی اخراجیها رو توی سریالی بودن کم کنی 😁
سلام
به نظرم قبلا برای این نظر شما یک پاسخ نوشته بودم که حالا نیست یا اصلاً ارسال نشده بوده. به هر حال ببخشید که با تاخیر جواب ما رو میخونید.
خدمت من از لحاظ میزان خاطره، به نظرم باید توی رنج متوسط کشوری باشه :) منتها خاطره خیلی هست، هر چند 14 ماه خدمت کردم نه بیست و چهار ماه :) روی 140 خاطره شاید بشه روم حساب کرد :)
موفق باشید
من از اونایی هستم که دوست دارن خاطره بشنون، پس منتظر ادامهاش هستم😉
اقا دمت گرم ما هم کلی خندیدیم
واقعا هم حالت خوب کن بود. اون زمان که جومونگ نشون می داد نبودی ببینی اینجا خیابون ها چجوری خلوت میشد
من توی سوپر مارکت کار می کردم و وقتی 15 دقیقه یا نیم ساعت مونده به پخش سریال همه مرد ها با عجله میومدن تخمه و پفک می گرفتن و با چه شوقی دنبال می کردن این سریال رو
حالا جدا از این که شما از این سریال خوشت نمیومده ولی به نظرم من و تو شهر من تاثیر خوب بودنش بر روی مردم احساس کردم و خوشحال شدم. ای کاش ما هم همچین موقعیتی توی سربازی داشتیم تا برای ما سربازی بهترین دوران زندگی مون بشه
راجب برگ جریمه ها هم شفاف سازی کردی خوب بود
واقعا بعضی با همین انتشار ویروسی شون به بدبینی ر و نسبت به پلیس هایی که زحمت می کشند روا می دارند
حادثه انگار معجزه بوده
اگه از این خاطره ها هنوز هست منتظر بعدی هستیم
سلام
1- ممنون از محبت شما.
2- دیدن سریال یک چیز سلیقهای هست و خُب وقتی میفرمائید تاثیر خوبی روی مردم داشته به نظرم (سوای سلیقه) مطمئناً خوب بوده.
3- البته و صد البته که سربازی بهترین دوران زندگی من نبوده، اگر عمری باقی بود از بدیها و نیمه تاریک این دوران هم خواهم نوشت. امیدوارم همیشه زندگی برای شما بهترین باشد، چه با سربازی، چه بی سربازی.
4- پلیس بودن یک شغل از هزاران شغلی است که روزانه ما با انها کار میکنیم، سختیهای خودش دارد، دردسرهای خودش را دارد و البته خاطرات خودش را. دید ما به پلیس هم در واقع دید ما به بخشی از جامعهی خودمان است، چیز سوایی از آن نیست، بد دارد، خوب دارد، عوضی دارد و هزار جور آدم دیگر. به نظرم به عنوان یک آدم منصف باید نیمه پُر این قشر هم دیده شود.
5- بله که از این خاطرات هست، اما شاید کمی تلخ باشد. امیدوارم مفید باشد
موفق باشید
ممنون از نمره خوبتون
خوبین؟
دو تا داستان سربازی رو خوندم و خیلی باحال بود :)))
راستش من هم یکبار تو جریان یک تصادف بودم و باید بگم واقعا حال میده :)))
باز هم از داستان های سربازی بگید برامون.
سلام
پسر کجایی که دلمون برات تنگ شده بود، خیلی خوشحالم که از داستان سربازی خوشت اومده و آرزوم اینه که همیشه شاد و سلامت و بی تصادف باشی برادر جان
موفق باشی