حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

نترسید . . .

سالها پیش که عذاب روز و شبِ ما مدرسه رفتن و مشق نوشتن بود، روزهایی پیش می‌آمد که فضای مدرسه برای همه ما خواستنی و دوست داشتنی می‌شد. درس و مشق تعطیل بود و جشن و بازی و شادی در آغاز می‌شد. کلاس را ریسه می‌کشیدیم و برای جشن‌های فوق‌برنامه آماده می‌شدیم. خودمان تئاتر می‌نوشتیم و اجرا می‌کردیم، گاهی روزنامه دیواری تهیه می‌کردیم و هر روز از دهه فجر را در مسابقه و جُنگ شادی شرکت می‌کردیم. خوش می‌گذشت و ما هم حالمان خوب بود.

اما این خوشی از کجا آمده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ ما بر دیو جهان‌خوار پیروز شده بودیم، این پیروزی را جشن می‌گرفتیم. دیو جهان خوار اسم داشت، آمریکا، شاه، اسرائیل و غیره. خدا می‌داند چقدر گلو پاره کردیم که آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو ...

بهترین بخش این روزها نشستن پای صحبت­های بابا بود. یکی از خاطرات گُل درشتش برای من همانی بود که جلوی دانشگاه تهران کسی داد می‌زده: نترسید نترسید، اینا تیراشون مشقیه. و همان لحظه بغل دستیش تیر می‌خورد و می‌افتد. همیشه از تصور چهره آن مردکی که می‌گفت: نترسید و در کسری از ثانیه ضایع شده بود، خنده‌ام گرفته بود اما بابا با خنده تعریف نمی‌کرد.

ما همه با هم هستیم
ما همه با هم هستیم

این جوری بود که انقلاب برای ما خاطره بازی و خنده‌دار بود اما برای نسلی از پدران ما دردناک بود. پُر بود از حرفهایی شبیه همان دیالوگ که نترسید، تیر مشقی است. و کسی به زمین افتاده بود. نترسید هیچ غلطی نمی‌کنند، نترسید تحریم کاغذ پاره است، نترسید آب برق مجانی است، نترسید، نترسید، نترسید . . .

حالا بیشتر بابا را درک می‌کنم و آن خاطرات هم برایم خنده‌دار یا خوش نیست.

دهه فجرانقلاب اسلامینوستالژی
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید