امروز صبح اپیزود 15 اجنبی منتشر شد. از وقتی که viv خبر انتشار این اپیزود رو داده بود، من منتظر این قسمت بودم. توی نمک سبز چهارم و در مرور هفتگی پادکستها به قسمت 13 اجنبی که در مورد خانوادهی کسی است که مهاجرت میکنه، اشاره کرده بودم. توی این قسمت شاکی شده بودم که چرا توی بررسی اثر مهاجرت روی خانواده از پدر خانواده یاد نشده. ویو با خواهرش صحبت کرده بود و توی صحبتها هم نقش مادرش دیده میشد، اما از بابا خبری نبود.
خلاصه اینکه چند روز پیش که متوجه شدم این قسمت اجنبی قراره ویو با بابای نازنینش حرف بزنه، به شدت هیجان زده بودم و ته دلم هم امیدی واهی داشتم که قبل از انتشار رسمی این قسمت بتونم توی بازار سیاه این اپیزود رو گیر بیارم و گوشش بکنم که متاسفانه در این موضوع دستم از پام درازتر شد. (شکلک نیش باز تا بناگوش).
اول از همه به کسانی که اجنبی قسمت استنبلی رو گوش ندادن بگم که اون رو هم گوش کنید، پیش نیاز نیست ولی خُب دید خوبی دربارهی بخشی از حرفهای این اپیزود بهتون میده.
ابتدای پادکست ویو کمی در مورد خودش و خانوادهش حرف میزنه و در مورد این میگه که چی شده که این اپیزود رو داره منتشر میکنه و داخل پرانتز باید بگم که باعث افتخارم بود که از نمک سبز هم در این بخش یاد کرد. اما صحبتهای این بخشِ ویو برای من به عنوان شنونده نکات کنکوری خوبی داشت، مثل اینکه توی خانواده همیشه نظرشون رو پرسیدن، دلیل کارهاشون رو پرسیدن و همواره باب مذاکره و گفتگو توی خونه باز بوده، مخصوصاً از جانب پدر. اشارهی ویو به درکی که خودش الان از پدر بودن! داره هم خوبه، میگه بعد از مهاجرت و زندگی مستقل هست که مثلاً درک کرده مدیریت خانواده چقدر سخته . کلاً این بخش یه دید اولیه در مورد پدر به شما میده و بعد وارد منولوگهای بابای ویو میشه که تک تک جملاتش فوقالعادهس. ببین فوقالعادهس.
همین اول بگم که برای من تاثیرگذارترین بخش پادکست اونجایی هست که بابای ویو دخترش رو تا فرودگاه استانبول بدرقه میکنه و این جمله رو در مورد توصیف این بخش عنوان میکنه: "یک تکه از قلبم جدا شد". دقیقاً از اینجای گفتگو به بعد رو نفهمیدم، مجبور شدم دوباره به عقب برگردم و دوباره گوش کنم. باورم نمیشد همین یه جمله اینقدر برای من سهمگین باشه. سرگشتگی این مرد رو درک میکردم، انگار توی فرودگاه پیشش باشم و ببینم که چطور برای رسیدن دخترش به مقصد بیقراری میکنه. واقعاً فکر کردن به اون لحظاتِ پدرانه اشکم رو درآورد.
دلم برای بابای خودم تنگ شد، تا پادکست تموم بشه، منتظر موندم شاید این دلتنگی تموم بشه اما نشد، برای همین بعد از پادکست به بابا زنگ زدم. بوق اول خورد، بعد بوق دوم و بعد بابا ریجکت کرد. بار دراماتیک نوشته رو با کلیک بر روی دکمهی قرمز گوشی پوکوند. چه وضعشه بابا جان!
دوباره پادکست رو پلی کردم، دوباره ویو در مورد پدرش صحبت کرد و دوباره پدرش در مورد ویو و مهاجرتش حرف زد. بابای ویو موقع اشاره به دخترش از عبارت "ایشون" استفاده میکرد. با اینکه ویو گفته بود که با پدرش خیلی صمیمی هست، اما بابا خیلی خیلی مودبانه از دخترش یاد کرد و همین موضوع جای ریجکت بابای خودم رو میسوزوند. (شکلک نیش باز).
بعد از داستان فرودگاه در مورد مهاجرت صحبتهایی میشنویم که نشان پختگی گوینده هست، از انتخاب درست مقصد برای مهاجرت میشنویم که خیلی اشاره و مثال خوبی بود، مثلاَ اینکه برای مهاجرت اگر کشورهای متوسط عضو اتحادیه اروپا رو انتخاب کنیم چه مزیتیهایی شامل حالمون میشه و اینکه خود مهاجرت هدف اصلی نباشه.
اشارهی درستش اینجا بود که بابای ویو گفت: نباید به مهاجرت به عنوان یه هدف اصلی نگاه کنیم، باید به عنوان تجربه بهش نگاه کنیم. تجربهای که اگر همراه با شکست هم بود شیرینه و باعث رشد. همین جمله رو میشه نه تنها در مورد مهاجرت که در مورد هر مسئلهی زندگی هم استفاده کرد، به کل این زندگی مثل یه تجربه نگاه کنی، نتیجهش همین میشه، لذت و رشد.
شاید در نگاه اول این قسمت مربوط به پدر و مادرهامون باشه، شاید کسی حتی این فایل رو ببره و با پدرش گوش کنه یا براش بفرسته، اما این اپیزود بیشتر از همه برای ما به عنوان پدر و مادر ( در حال یا آینده ) خیلی مفیده، به این پادکست و این اپیزود خاص باید به صورت پادکستی برای توسعهی فردی هم گوش کنید. اینکه به بچهها شخصیت بدیم، نظرشون رو بخوایم و به انتخابهاشون احترام بگذاریم، چیزهای کمی نیستند، نه تنها این رویکرد در مورد بچهها مفیده، بلکه در مورد روابط انسانی خودمون هم کارسازه.
دفعه قبل گفته بودم که به نظرم پدر ویو لباس سوپرمن رو پوشیده، اما واقعاً این آدم و همهی باباهای مسئول و دوستداشتنی سوپرمن هستند. من خودم یکی از این سوپرمنها رو دارم، دوباره بهش زنگ زدم و خدا خدا کردم که این دفعه برداره و آبروی ما رو بخره و تنها افکتی که توی این یادداشت ازش باقی میمونه، اون ریجکتش نباشه. بوق اول نه بوق دوم گفت: الو.
ممنونم از وحیده بابت این اپیزود، ممنونم از بابای وحیده بابت این همه باحالی و خفنی. ممنونم از بابای خودم که بالاخره جواب تلفنم رو داد و ممنونم از شما که این مطلب رو خوندید.