حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

نیاز نیست کاپشن بپوشیم 10 - روز دوم

با دیدن جمعیت اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: چه محشر کبرایی! یک سالن بزرگ با باجه‌های متعدد، دم هر باجه هم صف بود و روی تمام صندلی‌ها آدم نشسته بود، البته تخمین من در تعداد آدم‌ها خوب نیست ولی حداقل 200 نفر آدم را یک جا داشتم تماشا می‌کردم، "آگاهی همراه" به من می‌گفت از نگهبان یا انتظاماتی باید روند کار را بپرسم، یک آقایی نشسته بر صندلی دم در ورودی به من گفت که باید کارم را در یکی از آن صف‌ها حل کنم، توی صف می‌مانم، نوبتم که شد، برگه آزمایش‌ها کنده می‌شود و پرینتی از قبوض و لیست آزمایش‌ها تحویل می‌گردد، قبض را باید می‌بردم آزمایشگاه، (فکر می‌کردم آزمایشگاه آمده‌ام، نگو این تازه پیش‌درآمدش بوده)، آنجا خون گیری و نمونه‌گیری انجام می‌شد و برای گرفتن نتیجه آزمایش باید روز بعد یا ساعتی بعد برمی‌گشتم و مثل باقی مردم که نشسته‌اند به انتظار نتیجه می‌ماندم تا دوباره نوبتم شود و نتیجه را تحویل بگیرم، پیچیده که نبود؟ رفتم ته یکی از صف‌ها ایستادم.

خوب شد به "قاسم" گفتم بیرون بماند، وگرنه اینجا نه جای نشستن بود، نه جای منتظر ماندن. آقایی که دو تا جلوتر از من بود، اعصاب نداشت، مدتی بود که معطل شده بود و نوبتش رسید، خانمی که آن طرف شیشه نشسته بود، گفت: این آزمایش‌ها اینجا انجام نمی‌شه. انتظار و بیماری ترکیبی است که گاهی آدم را به شدت حساس می‌کند، مثل یک گالن بنزین می‌شود، یک جرقه و انفجار، جرقه همان حرفی بود که مرد شنید و بعد انفجار، به زور انتظامات و پلیس گالن بنزین را بیرون بردند، وقتی که پلیس آن بنده خدا را کت بسته از روبروی من بردند بیرون، در این فکر بودم که اگر آزمایش‌های من اینجا انجام نشود چه؟ دو نفر جلویی را کنار زدم تا بپرسم، خانم پشت شیشه هم عصبی بود، دفترچه را نشانش دادم و خدا را شکر تاکید که کار ما اینجا انجام می‌شود، قبض را گرفتم و رفتم دنبال "قاسم" .

چقدر بیمارستان بزرگ بود، از آنجایی که قبض گرفتم تا نمونه گیری دو طبقه فاصله بود، باید با آسانسور می‌رفتیم، آسانسورهایی پر از آدم. ساختمان بیمارستان البته قدیمی‌تر از کلینیک امام رضا بود، آسانسورها حفاظ و از این سوسول‌بازی‌ها نداشتند، احتمالاً بیمار را روی ویرچل یا روی کول در این آسانسورها جابجا می‌کردند و گرنه ظرفیت تخت نداشت. خلاصه که رفتیم تا نمونه‌گیری، دوباره کشف و شهود باید انجام می‌دادیم که کجا نمونه می‌گیرند؟ نه تابلویی، نه راهنمایی، نه انسانی ولی در عوض تا دلت بخواهد آدم و باجه، پرسان پرسان اتاق نمونه‌گیری را پیدا کردم، یک آقای مسن و یک خانم جوان نشسته بودند و با هم گپ می‌زدند، بی‌خیال دنیا و راحت، قبض را که نشانشان دادم، آقای مسن بلند شد و قبض را از من گرفت، گفتم: شما نمونه می‌گیرید؟ وقتی بله را گفت، اول کمی تعجب کردم، بعد درخواستم را مطرح کردم: حاج آقا جان، این بچه مشکل داره، می‌بینی که، اگر ممکنه از سرنگ مخصوص بچه‌ها براش استفاده کن. این توصیه قاسم بود، سپرده بود هر جا که قرار شد تن جگرگوشه‌اش را سوراخ سوراخ کنند، تاکید کنم که سوزن مخصوص استفاده کنند. پیرمرد با خوشرویی و لهجه شیرین شیرازی گفت: نترس باباجونی، هیش طوری نمیشه، سوزنای ما همه مخصوصه، راستی حاج آقو هم باباته. اشاره کرد که بچه را روی تخت آخر بخوابانیم، تخت مخصوص بچه‌ها. "قاسم" به من اشاره کرد که دارد "فصیحا" را می‌برد دست به آب و رفت. مادر هم بالای سر بچه‌اش بود تا گریه‌اش نگیرد، حاج آقا آمد و رو به مادر گفت: خانم بیو کنار. (بیو همان بیای شیرازی است، ببخشید که لهجه شیرازی من خوب نیست)، مادر به من نگاه کرد، اشاره کردم که از بچه‌اش دور شود و گفتم که مشکلی نیست، به حاجی گفتم: حاج آقا فارسی متوجه نمی‌شن. بعد منتظر ایستادم تا مادر از "ظفیر" جدا شود.

یک لحظه چشمم به چشم حاجی افتاد که با اخم من را نگاه می‌کرد، پرسیدم: چی شده؟ گفت: مگه نگفتم به من نگو حاجی؟ اوه اوه، فکر نمی‌کردم اینقدر حساس باشد، رفت سمت تخت بچه و گفت: "گمپ گلوم، گمپ گلوم" و صدای گریه بچه رفت هوا. شکر خدا، زیاد طول نکشید، قرار شد بعد از ظهر بیایم برای گرفتن جواب آزمایش، از حاج آقا تشکر کردم و "قاسم" هم رسید و راه افتادیم به سمت هتل.

قرار ما این بود که موقع برگشت به هتل وسایلمان را جمع کنیم و برویم هتل ارزان‌تر، "قاسم" و زن بچه‌اش را برگرداندم هتل و دست "گُلی" را گرفتم و با هم رفتیم دنبال جای ارزان‌تر. خیابان زند گزینه خوبی بود، از بعد ارگ کریم خان شروع کردیم به قدم زدن و بررسی هتل‌های سر راه، همه بالای صد تومان بود، ما می‌خواستیم هزینه کمتر از شبی 100 تومان باشد، گشتیم تا همان هتل هشتاد هزار تومانی (که قبلا در اینترنت پیدایش کرده بودم) را پیدا کردیم، البته گفت برای اتباع خارجی 120 تومان می‌گیرد، کمی چانه زدیم و طرف با صد تومن برای قاسم و هشتاد تومان برای من و گلی موافقت کرد، در جواب علت این اختلاف قیمت گفت: قانونش همینه.

تسویه با هتل قبلی و مستقر شدن در این هتل جدید کمی طول کشید، هتل جدید آپارتمانی بود و مثل قبلی شیکان پیکان نشده بود، دو ستاره کمتر از قبلی داشت و جای شلوغ شهر بود، علاوه بر اینکه رستوران و پارکینگ هم نداشت، غذا را باید خودمان از بیرون سفارش می‌دادیم، البته اگر به پذیریش می‌گفتیم این کار را انجام می‌داد، منوی قاسم مشخص بود و ما هم پای او نمی‌توانستیم هر روز هر روز جوجه بخوریم، گزینه‌های پیش رو به اندازه هتل قبلی نبود، جوجه یا ماهی "تیلاپیا"؟ با یاد "سرندپیتی" (انیمیشن دوران کودکی‌مان که شخصیت پیلا پیلا هم داشت) گزینه دوم را انتخاب کردیم، از بهشت رانده نشده بودیم، هتل‌ها هم فقط دو ستاره اختلاف داشتند، برای تفریح که نیامده بودیم، پس خیلی حساس نبودیم و از تیلاپیا لذت بردیم.

ساعت سه بعد از ظهر باید می‌رفتم آزمایشگاه، برای گرفتن جواب، تا چهار معطل شدم ولی جواب را گرفتم، دوباره رفتم کیلینیک تا نوبت بگیرم، از دیروز خلوت‌تر بود، باز نوبتمان شد همان شش و چهل و پنج. سریع برگشتم هتل و به "گُلی" سر زدم و بعد با "قاسم" برگشتیم کلینیک، کارمان با دکتر زیاد طول نکشید، نامه نوشت برای بیمارستان نمازی و کمیسیون پزشکی. فردا نه صبح بیمارستان باش. دکتر این را گفت، کاش گفته بود که به برای این ویزیت نیاز به حضور بچه نیست، آزمایش را نشان می‌دادم و نامه را هم می‌گرفتم و خلاص. برگشتیم هتل، به امید فردایی که شاید بهتر شود.

ادامه دارد ...

قسمت قبلی و قسمت بعدی


سرندپیتیتیلاپیاآزمایشگاه
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید