حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

کمی حدیث نفس

مهم است؟ یکی از پاسخ‌های دوست داشتنی من یک کلمه است. نمی‌دانم. آنقدر این کلمه را دوست دارم که گاهی در جواب سوالهایی که می‌دانم هم می‌گویم: نمی‌دانم. والا. بخش بزرگی از چالشهای بشری با همین جواب رفع خواهد شد. چرا به وجود آمده‌ایم؟ نمی‌دانم. هدف چیست؟ نمی‌دانم. چه کسی ما را به وجود آورده؟ نمی‌دانم ولی مگر عامل اصلی پدر و مادر نبودند؟ نه آن اصل کاری که ما از اول به دنبالش هستیم؟ نمی‌دانم. چرا این؟ نمی‌دانم. چرا آن؟ نمی‌دانم.

وقتی به این سوالهایی که هیچ کس جوابی برایشان ندارد، از عبارت نمی‌دانم استفاده می‌کنم. وقت‌هایی می‌رسد که انگار می‌دانم چه خبر است. می‌دانم و نمی‌توانم توضیح بدهم. آن وقتها مختص من است و احتمالاً دیگرانی هم هستند که از این وقتها داشته‌اند. وقتهایی که فکر می‌کنیم دیگر همین بود. غایت حضور ما در این کره خاکی همین لحظه است و دیگر بالاتر از این نیست. نه هدفی و نه هیچ چیز دیگری.

چقدر دوست دارم فلسفی حرف بزنم؟ مثل بچه آدم جواب سوالهای بی جوابم را نوشته بودم نمی‌دانم. اینقدر صغری و کبری نداشت. داشت؟

این عکس تزئینی است. از آن عکسهایی است که هیچ وقت دیگر مجال استفاده از آن را پیدا نمی‌کردم.  میدانید چیست؟
این عکس تزئینی است. از آن عکسهایی است که هیچ وقت دیگر مجال استفاده از آن را پیدا نمی‌کردم. میدانید چیست؟

یک روز صبح بیدار شدم و سوالی در مورد خدا برایم پیش آمد. سوالم را برداشتم و بُردم نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه. آن وقتها دانشجو بودم. یک آخوند پیدا کردم و سوالم را پرسیدم. جوابم ساده بود. چند جلد کتاب به من داد، جهت مطالعه تا به جوابم برسم. سوال من ارزش آن همه وقت نداشت. یک کنجکاوی بود که وقتی کتاب به بغل از در نمایندگی ولی فقیه بیرون می‌آمدم، تمام شده بود.

چند نکته:

1-هر سوالی ارزشی دارد. برای من آن سوال حتی ارزش وقت گذاشتن هم نداشت. صرفاً یک سوال بود که این روزها از گوگل می‌پرسم.

2- هر سوالی را باید بدانیم از چه کسی بپرسیم. این هم نکته مهمی است.

3- اگر از جواب کلیدی استفاده کنیم. در وقت خودمان و دیگران صرفه جویی می‌کنیم. نمی‌دانم.

تا یادم نرفته تاکید کنم که اینها نظرات من (در حال حاضر ) بود. شاید فردا تغییر کند و به احتمال زیاد در جاهایی دچار مشکل است. حواستان باشد، قصد نصیحت نداشتم و ندارم و احتمالاً نخواهم داشت. فقط چند خطی خواستم حدیث نفس بنویسم. این را چرا گفتم؟ برای این گفتم زیاد جدی نگیرید. این زندگی را اصلاً نباید جدی گرفت، تنها موضوع جدی همین است.

وقتی به روزی فکر می‌کنم یک آهوی تازه به دنیا آمده، یک وعده غذای یه ببر یا شیر می‌شود. واقعاً در معنی هدف و این چیزها به این نتیجه می‌رسم که جدی نگیرم. البته که یادم می‌رود این موضوع و گاهی زندگی را جدی می‌گیرم. انگار قرار است هزاران سال زندگی کنم.

پس یک بار مرور کنم. فرمول نمی‌دانم و جدی نمی‌گیرم. اما این همیشگی نیست. در هر موضوعی قابل گسترش نیست و در هر شرایط قابل بازسازی و یادآوری نیست. لعنتی همین نتیجه گیری را ببین. هیچ چیزش قابل اتکا نیست.

پ.ن: این یادداشت تقدیم می‌شود به سحر شاکر عزیز. خواندن یادداشتهایش برایم خوب است. هر چند نتیجه کار ممکن است درخشان نباشد. امروز طولانی‌ترین یادداشت وبلاگش را نوشته بود و من در میانه راه به این نتیجه رسیدم که خودم هم باید چیزی بنویسم. بلند شدم و یک یادداشت نوشتم که بخش انتهایی آن را مطالعه فرمودید. ببخشید اگر کمی گنگ بود. همین.

هدف چیستنمی‌دانمچرا
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید