حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

یک لحظه دیدار

روز جمعه به سمینار/کارگاهی دعوت بودم در تهران، رویدادی در دانشگاه بود که اجباری برای رفتنش وجود نداشت، اما تصمیم گرفته بودم خودم را به آنجا برسانم و تجربه حضور در یک کارگاه (می‌شود گفت خودشناسی) را کسب کنم. صفحه رویداد در سایتِ برگزار کننده را چند باری بالا و پایین کرده بودم و چیزی در مورد برنامه و امکانات فضایی محل برگزاری دستگیرم نشده بود. اما چون مکان رویداد دانشگاه بود و دانشگاه هم فضای خالی زیاد دارد، گمان کردم می‌توان با اتومبیل شخصی وارد شد و جایی پارک کرد و با همین تصور خام، تا لحظه‌ی رسیدن به دانشگاه دغدغه‌ی محل پارک ماشین در من وجود نداشت. زهی خیال باطل. درهای بسته‌ی دانشگاه به روی ماشین نازنینم باعث شد که به گزینه پارکینگ فکر کنم و از همان لحظه عصبانیت من شروع شد.

این عصبانیت باعث شد من وقتی در ویز به دنبال پارکینگ می‌گردم متوجه اسم پارکینگ نباشم و یک دور شمسی قمری برای رسیدن به پارکینگ مخصوص موتور سیکلت بزنم و بر عصبانیتم از آدم و عالم بیفزایم. (حکیم ابوالقاسم قربانی). در نهایت تصمیم گرفتم که ماشین را در کوچه‌ای شلوغ که به زور جای پارک در آن یافته بودم، پارک کنم و مسافتی نزدیک دو کیلومتر را پیاده گز کنم.

در فکر این بودم که به محض رسیدن به محل رویداد مراتب ناراحتی خودم را به مسئولین برگزاری کارگاه اعلام کنم تا از این به بعد در دادن اطلاعات به شرکت کننده خصت به خرج ندهند. در همین فکر بودم که رسیدم به سر خیابان کارگر، به محض چرخش به داخل خیابان نگاهم به نگاه فردی گره خورد که به نظرم چهره‌ی آشنایی داشت، خواستم چشم بدزدم دیدم که او هم دارد به من نگاه می‌کند و تا چند لحظه کوتاه نگاهمان روی هم بود تا اینکه هر دو همدیگر را به جا آوردیم.

باورم نمی‌شد که همکلاسی دوران دانشجویی را حالا و بعد از ده دوازده سال و آن هم به صورتی کاملاً اتفاقی در این مکان کاملاً تصادفی دیده باشم. آنقدر این اتفاق برای من خوشایند بود که تمام عصبانیتم از جای پارک و مسائل حاشیه‌ای دیگر به یکباره ناپدید شد. بعد از خداحافظی با این رفیق قدیمی، یک بار اتفاقات روزم را تا رسیدن به آن مکان مشخص تلاقی مرور کردم و شگفت زده شدم. این مکان خاص، جایی بود که اگر چند ثانیه زودتر و یا دیرتر به محل رسیده بودم ممکن نبود او را ببینم. تمام مسائل را دوباره کنار هم چیدم و مثلاً یکی از اتفاقات و یا کارها را حذف کردم و دیدم مثلاً اگر برای نوشتن شماره تلفنم روی یک کاغذ و گذاشتنش پشت شیشه ماشین برای تماسِ اضطراری احتمالی به سمت ماشین برنگشته بودم. مطمئناً این رفیق قدیمی را نمی‌دیدم. یا اگر کمی بیشتر به گربه‌ای که در راه به من زُل زده بود و واقعاً قصد دعوا داشت، نگاه کرده بودم، (کوچکی زمان را می‌توانی درک کنی؟) من او را ندیده بودم.

در طول مسیر تا رسیدن به کلاس برگزاری این احتمالات و اتفاقات ریز را مرور می‌کردم و شگفت‌زده می‌شدم. ته هر شگفتی هم می‌گفتم: این دنیا چقدر کوچیکه! این زمین چقدر گرده!

حالا که دارم این یادداشت را می‌نویسم یاد آن عصبانیت و ناراحتی و دغدغه‌ی پارکینگ می‌افتم ولی در آن لحظه واقعاً ناراحتی وجود نداشت و من نیشم تا پایان کارگاه باز بود.

دیدن این آدم خاص برای من مرور تمام خاطرات شیرینی بود که زمانی با هم تجربه کرده بودیم، خاطراتی که حتی اگر تلخ بود، یا سخت بود، حالا مرورش برایم شیرین بود.

برای همین وقتی برگشتم خانه، رفتم و آلبوم دوران دانشجویی را پیدا کردم و روحم تازه شد. واقعیتش این است که دوستان خوبی داشتم و به یاد آنها افتادن حالم را خوب می‌کرد. دوستان خوبی هم همین حالا دارم، به نظرم باید بیشتر قدر دان باشم و لذتش را ببرم، شاید حضور همین دوستان نازنین برای حال خوبم کافی باشد. نه؟

حال خوبتو با من تقسیم کن
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید