هر وقت تهران میرفتم، با "علی" و باقی دوستان هم هماهنگ میکردم و دیداری با دوستان قدیمیام تازه میکردم. در این رفت و آمد به دکتر هم گاهی وقت اضافه داشتیم و برای همین این بار به "علی" خبر دادم که فلان روز تهرانم، خیلی استقبال کرد و قرار شد به محض رسیدن، خبرش کنم تا جایی قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم. "علی" دوست دوران دانشگاه بود، هم رشتهای و هم خانه خوبی برای ما بود، آدم آرامی بود و روحیه خاص خودش را داشت، کاری به کار بقیه نداشت و میشود گفت جزو بیآزارترینهای دانشگاه بود، کمی هم تپل بود، همین تپلیاش باعث دوستداشتنی شدنش بود، البته که خودش اضافه وزنش را قبول نداشت و ندارد، اعتقاد راسخ دارد که تو پُر است، تماماً عضله.
وقتی رسیدیم تهران به "علی" خبر دادم، زیاد دور نبود ولی امکان تنها گذاشتن "قاسم" وجود نداشت، علاوه بر اینکه ممکن بود نوبتمان شود و نباشم. به "علی" گفتم اگر میشود بیاید بیمارستان، روحیهاش واقعاً برای چنین محیطهایی نیست، نه اینکه خون ببیند حالش بد شود، نه! اما برای یک دیدار دوستانه محیط بهتر را پیشنهاد میداد، اوضاع را برایاش تشریح کردم و او هم قبول کرد که بیاید بیمارستان، برای اینکه حرفی زده باشم گفتم: این بیمارستان اون طوری که فکر میکنی نیست، صحنه فجیع نداره. واقعاً هم تا آن لحظه چیز خاصی که آزاردهنده باشد ندیده بودم، الکی جو مثبت نمیدادم، اما تا گفت و گوی من و "علی" به پایان رسید، دقیقاً روبروی من، یک آقایی به همراه خانمش وارد سالن شد در حالی که فرزندش روی دستهایش بود، بچه تشنج کرده بود و دهانش کفی بود، لباس نداشت و دستها و پاهایش آویزان بود، بیقراری پدر و مادر را هم اضافه کنیم، صحنه غریبی میشود که در تضاد کامل با چیزی بود که دو ثانیه پیش به دوست عزیزم گفته بودم. هنوز این صحنه تمام نشده بود که مادری به همراه فرزندش وارد شد، فرزندش کمی بزرگ به نظر میرسید، الکی میخندید و با اینکه خودش راه میرفت، دست و پاهایش افتاده و کج بود. به قاسم گفتم: میرم تو حیاط، حواست به اسم "ظفیر" باشه، نوبتمون رد نشه. سریع دویدم توی حیاط تا "علی" را همان بیرون ببینم.
"علی" که آمد همان بیرون با هم کمی گپ زدیم و علت اینجا آمدنش را توضیح دادم، با احتیاط رفتیم داخل تا "قاسم" را هم به علی معرفی کنم و همان جا ماندیم تا نوبتمان برسد. تازه گپ ما گل انداخته بود و به بخشهای خوبش رسیده بود که آن گل پسر خندان و با دست و پاهای افتاده مستقیم آمد سمت علی و دستش را انداخت دور گردنش، بعد خندید. آب دهانم را قورت دادم و رفتم سمت پسرک، آرام دستش را از دور گردن "علی" برداشتم و آرام هُلش دادم سمتی دیگر. به "علی" نگاه کردم، لبخند زدیم و دوباره برگشتیم توی حیاط. تازه میخواستیم سر رشته گپهای پاره را بدوزیم که "قاسم" آمد گفت نوبتمان شده. ای بابا، بنده خدا را کشیده بودم تا اینجا و حالا باید تنهایاش میگذاشتم.
کار ما زیاد طول نکشید و سریع برگشتم تا "علی" را پیدا و عذرخواهی کنم، وقتی برگشتم "علی" نبود، داخل و بیرون بیمارستان را سرک کشیدم، اما نبود، تماس گرفتم که کجایی؟ گفت:صبر کن. و قطع کرد، یک دقیقه وسط حیاط ماندم تا علی آمد، وقتی جریان نبودنش را تعریف کرد، ماندم. همان پسری که دست دور گردنش انداخته بود، مادر پیری داشت که همراهاش بود، از یک شهر پرت در شرق کشور آمده بودند، آه در بساط نداشتند و پولشان کفاف رسیدن به تهران و برگشتن از آن را داشته، شب هم شنیده بودند که میشود رفت حرم امام خوابید، پیرزن دست تنها بود و "علی" تصمیم گرفته بود، کمکشان کند. به "علی" گفتم: چه کمکی کردی؟ گفت: هیچی، اون اتاق رو می بینی؟ اونجا صحبت کردم و شرایط این بنده خدا رو گفتم، برای همراه بیمارها مرکز اقامتی دارن، یه نامه گرفتم براشون که برن اونجا.
خیلی با "علی" نماندم، تا پای ماشین آمد، خواست به ما هم کمکی کرده باشد که ترافیک را دور بزنیم، چند کوچه پس کوچه راهنمائیمان کرد و آخر سر گفت: خدایی بد میرونی، درست رانندگی کن حسین جان. و رفت. من ماندم و فکر اینکه چرا این همه راه آمده بود؟ دوری من از آن پسر و رفتار برعکس "علی" با آنها عجیب من را تحت تاثیر قرار داده بود، آنقدر تحت تاثیر بودم که تا مقصد مثل بچه آدم رانندگی کردم و به رفیق قدیمی خودم غبطه خوردم.
ادامه دارد ...