حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

نیاز نیست کاپشن بپوشیم 6 - مادر ظفیر

جلسه دوم خوب پیش نرفت، وزن "ظفیر" تغییری نکرده بود، عمل پیوند در این وزن امکان پذیر نبود، دکتر گفت همین فرمان را ادامه بدهید، با چند داروی اضافه‌تر. برگشتیم خانه و تا یک ماه صبر کردیم. در این مدت از قاسم در مورد وزن بچه سوال می‌کردم، ظاهراً تغییری نکرده بود. با اینکه دو بار با "قاسم" همراه شده بودم، اما زمان رفتن به دکتر را خودش تعیین می‌کرد و من نقشی در این کار نداشتم، برای همین بسته به شرایط "ظفیر" اغلب اختلاف زمانی بین دو دکتر، بیشتر از یک ماه می‌شد، هر چند آنقدر کیس خاصی بودیم که از خاطر دکتر نرویم. پاییز شده بود و در وزن "ظفیر" تغییری ایجاد نشده بود، قاسم منتها تصمیم گرفت بدون همین تغییر وزن دوباره به دکتر مراجعه کنیم.

ماراتن شبانه گرفتن وقت شروع شد، این بار هم دو شماره برای اطمینانم گرفتم، سریع‌تر از قبل، در این کار داشتیم حرفه‌ای می‌شدیم. شماره دوم را برای ضایع کردن منشی استفاده می‌کردم، هر چند گرفتن قبض دوم اشتباه بود، اگر قبض دوم را نمی‌گرفتم، نوبت به کس دیگری داده می‌شد، اما وسواس و تجربه اول باعث شده بود تا حصول اطمینان از نوبت خودم، دومی را هم نگه دارم، دم میز منشی می‌ماندم و هر کسی که به اولین کسی که مراجعه می‌کرد تا شاید نوبتی خارج از چهارچوب قانونی بگیرد، صاحب قبض دوم می‌شد. یک بنده خدایی بود از نزدیکی‌های جلفا آمده بود و شب قبل هم در اتوبوس و راه بوده، تلاش تلفنی برای نوبت گرفتنش بی‌ثمر بود و حالا آمده بود به منشی می‌گفت: بابا، من از راه دور اومدم، به خدا هر چی زنگ می‌زدم نمی‌گرفت. اینجا بود که به اشتباه دو قبض گرفتنم پی بردم، این همه وسواس من کار یکی دیگر را خراب می‌کرد. حرفش که با منشی تمام شد، رفتم سمتش، قبض را یواشکی بهش دادم و مراحل را برایش شرح دادم تا کارش راه بیوفتد، کاش خودش نوبتش را گرفته بود، آن وقت نه استرسی داشت و نه منتی بر سر خودش حس می‌کرد.

جلسه سوم دکتر گفت نمی‌شود کاری کرد، باید بروید شیراز، آنجا خودشان تصمیم می‌گیرند که چه کاری انجام بدهند، نامه را نوشت و داد به من. این جلسه از تمام جلسات قبل کوتاه‌تر بود، معاینه آن چنانی در کار نبود، وزن و آزمایشات حرفشان را قبلاً زده بودند. تنها مشکل جدید تنفس "ظفیر" بود که موقع گریه کردن، نفسش می‌رفت، یک حالت خفگی موقت که باعث می‌شد گریه بچه بی‌صدا باشد. مشکل اصلی "ظفیر" انسداد مجاری صفراوی بود، صفرا از مجاری خاصی به روده منتقل می‌شود و در هضم غذا هم کمک می‌کند، اگر به هر دلیلی این مجاری بسته باشد، که در مورد "ظفیر" مادرزادی بسته بود و صفرا به کبد برگشته و در مدت کوتاهی کبد را نابود کرده بود. در این مواقع عضلات تحلیل می‌روند، شکم و کبد بزرگ می‌شود و در مورد "ظفیر" کبد آنقدر بزرگ شده بود که به قلب و ریه هم فشار می‌آورد. برای همین ریه هنگامی که می‌خواست بزرگ شود و هوا را به درون بکشد، نمی‌توانست و تنفس بچه قطع می‌شد.

بیشتر از "قاسم" دلم برای همسرش می‌سوخت، بچه را که روی تخت می‌گذاشت، به محض شروع گریه بچه بی‌تاب می‌شد، این پا و آن پا می‌کرد و هی به سمت بچه خیز بر می‌داشت تا بغلش کند، گاهی پا به پای فرزندش گریه می‌کرد، این طور موقع‌ها "فصیحا" مادرش را بغل می‌کرد، هیچ حرفی هم نمی‌زد، فقط مادر را در آغوش می‌کشید تا آرام شود، یک جور مراسم خانوادگی در کنار تخت بیمار داشتیم، پای هر معاینه، پای هر خون‌گیری و هر آزمایش.

قاسم زیاد اهل توضیح نبود، قبلاً در مورد شیراز تحقیق کرده بود، اصلاً برای همین بچه‌اش را آورده بود اینجا، اینجا کار می‌کرد و برعکس کشور خودش که عمل پیوند کبد را برای کودکان انجام نمی‌دادند، اینجا و در شیراز عمل مرسومی بود. پلان بی قاسم، هند بود، منتها هزینه هند حدود 50 هزار دلار برای‌اش آب می‌خورد، مبلغی که برای او سنگین بود، هر چند برای این پلان هم خودش را آماده کرده بود، رفته بود پاکستان و خانه‌اش را فروخته بود و پولش را نقد کرده بود تا اگر لازم شد، برای هند اقدام کند. البته از دکتر هم در مورد هزینه‌ها پرسید، دکتر هزینه‌ای مشابه هند را گفته بود، صدو پنجاه میلیون تومان، منتها "قاسم" بیمه بود، وقتی به دکتر گفتم: این دوستمون بیمه تامین اجتماعیه. رو به "قاسم" دست‌هایش را زد به هم و گفت: اینطوری هزینه‌ش صفره، صفر. چشمان "قاسم" برق می‌زد، حالا نامه شیراز در دستش بود و مطمئن بود که از پس هزینه‌اش بر می‌آید. تنها گشایشی که حس کرده بود، همین بود.

شیراز، تهران نبود که با یک مرخصی و جابجایی شیفت بشود سر و ته قضیه را هم آورد، علاوه بر آن "گُلی" را نمی‌توانستم تنها بگذارم و بروم، آن هم در این شهر غریب. برای همین وقتی گفت: تو هم باید بیای شیراز، خیلی صریح گفتم که نمی‌توانم و دلایلم را برای‌اش شرح دادم. "قاسم" هم همکار من بود و هم سرپرست بخش، عملاً کار ما زیر نظر او بود، مرخصی و جابجایی شیفت را خودش باید هندل می‌کرد، خودش هم البته باید پاسخگو می‌بود، برای "گُلی" هم پیشنهاد داد که او هم بیاید، "قاسم" بی‌خیال بشو نبود. گذاشتم چند روزی بگذرد، شاید بی‌خیال ما بشود، میزان صرفه‌جویی‌های مالی‌اش را دیده بودم، درست نبود هزینه سفرش را بیشتر می‌کردیم. وقتی هم گفتم: با "بهرام" (همکار دیگرم که مجرد بود و مشکلات من را نداشت) رفتن به صرفه است. ناراحت شد، بعد از این ناراحتی بود که بی‌خیال شدیم و تصمیم گرفتیم تا جایی که می‌شود همراهی‌اش کنیم.

قرار شد هماهنگی‌های شیراز مثل دکتر، هتل و بلیط را انجام بدهم و تاریخی را برای سفر مشخص کنم، بهترین تاریخ آذر ماه بود، مرخصی‌ها را گرفتم، بلیط قطار را اوکی کردم و با دکتر هم هماهنگ کردم، همه چیز آماده بود برای سفر، یک سفر سرنوشت ساز برای "قاسم" و "ظفیر".

ادامه دارد ...

قسمت قبل و قسمت بعد

شیرازسفرپیوندهزینه درمانروایت دنباله دار
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید