یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
نیاز نیست کاپشن بپوشیم 8 - سعید
خانم و آقای جوان خیلی خوش برخورد بودند، تا شیراز با هم همسفر بودیم و برای همین تصمیم گرفتیم که با هم بیشتر آشنا شویم، این آقا و خانم از طرز لباس پوشیدنشان معلوم بود که مقید هستند و رفتارشان همراه با حجب و حیا بود، آقا اهل شیراز ولی ساکن کرج، خانم هم که اهل کرج بود، لابلای حرفهایش در طول سفر جایی به "گُلی" گفت که هر وقت به مسافرت میرود، دلش برای کرج پر میکشد، هیج جا برایاش کرج نمیشود و مانده این چند روز در شیراز چه کار بکند. "سعید" شوهرش از آن چهرهای تیپیکال بسیجی-دانشجو بود و خوراک بحثهای سیاسی و منطقی و فلسفی. بدون اغراق همسفران خوبی بودند.
وقتی این دو بزرگوار آمدند، لبتاپ ما پهن بود تا فیلمی چیزی تا مقصد تماشا کنیم، با "سعید" هم کلام شدم و اتفاقاً او هم لبتاپش را همراه آورده بود، لیست فیلمهای ما را دید و ظاهراً چنگی به دلش نزد، لیست فیلمهایش را نشان داد، تماماً فیلمهای سیاسی و غیرمجاز. از همان دوران دانشجویی فهمیده بودم که باید برای فیلمهای غیرمجاز به بسیجیها مراجعه کرد، آرشیو کاملی از فیلمهای ضد ایرانی هالیود داشتند و انصافاً هم خوب تحلیل میکردند، گاهی هم در جلسات نقد و بررسی فیلمها شرکت میکردیم و فیلمهای روز و غیر روز با موضوع خودمان را به رایگان میدیدیم. لیست "سعید" هم از این لحاظها عالی بود، اما فیلم مورد علاقه من در لیستش، فیلم "بدون دخترم هرگز" بود.
"بدون دخترم هرگز" فیلمی است که در سال 1991 ساخته شده و از مدتها پیش آوازهاش را شنیده بودم، حتی نقد و بررسیاش را خوانده بودم، منتها هیچ وقت فیلم را گیر نیاورده بودم و حالا فیلم خودش با پای خودش آمده بود، پیشم. این فیلم و چند فیلم ضد ایرانی دیگر را منتقل کردم به لبتاپم تا سر فرصت تماشا کنم. کل شب بحثهای فیلمی بینمان رد و بدل شد و بعد از شام هم تصمیم گرفتیم زودتر بخوابیم، خسته بودیم و کمی دل شکسته، خواب حتماً آراممان میکرد.
با صدای "نماز نماز نماز" آن آقایی که توی راهرو وظیفه خطیر اطلاعرسانی چنین امری را دارد، از خواب بیدار شدیم، در چه سالی زندگی میکنیم؟ اولین سوالی بود که به ذهنم رسید، هنوز سیستم اطلاعرسانی پیشرفتهتری اختراع نشده است؟ از جایم بلند شدم، نقشه را چک کردم، اصفهان بودیم، با "سعید" پیاده شدیم برای نماز، ایستگاه اصفهان آن وقت صبح خلوت بود و سرد. نماز را که خواندم بدو بدو خودم را رساندم به قطار، به نظرم آخرین نفری بودم که سوار شدم، تا سوار شدم راه افتاد، "سعید" زودتر از من برگشته بود. من و "سعید" پایین خوابیده بودیم و خانمها بالا. هوا هنوز تاریک بود، چراغها خاموش، دوباره دراز کشیدم و دوباره به یاد اتفاقات دیروز افتادم، قرار بود خواب فراموشی برایم بیاورد، باید به امروز فکر میکردم، به شیراز، به قرار دکتر، به کارهای ریز و درشتی که ...
"گُلی" بیدارم کرد، همه بیدار بودند و من آخرین فرد کوپه بودم که از خواب بیدار میشدم، چهره همه خندان بود، چهره من خواب آلودِ خندان، بعد از صبحانه از دلیل سفرمان به "سعید" گفتم، البته خودش پرسیده بود، داستان را برایاش گفتم و آدرس هتل پرسید، آن را هم نشانی دادم، کمی در مورد شیراز گپ زدیم و بعد بحثهای سیاسی روز محور گفت و گوی ما بودند، خانمها هم همیشه راهی برای برقراری ارتباط پیدا میکنند، تا نزدیکی مرودشت بحثمان سیاسی بود، قشنگ در دو جبهه متفاوت بودیم، اما هدفها یکی بود. بعد از بحث به "قاسم" سر زدم، کوپه را کرده بود اتاق نشیمن، راحت بود، به نظر آمد تمام محتویات ساکهایشان را خالی کرده بودند، خود "قاسم" لباس راحتی پوشیده بود و تعارف میکرد که تو بروم، تذکر دادم که نزدیک شیرازیم، آماده شود.
خیلی زود آماده شد، آمد گفت آمادهام، یک شلوار جین و لباس آبی به تن داشت، همان جا توی راهرو یک عکس از او گرفتم، لبخند میزد و هر کسی که عکس را ببیند بعید میدانم به غمهای پشت این مرد، برسد، یک لبخند ساده و امیدی برای بهبود فرزند شاید مهمترین داراییهایش در این سفر بودند. در عکس البته فقط لبخند معلوم است. نزدیک ایستگاه شیراز بودیم و "سعید" به من گفت: شما جایی نرید، من میرم ماشین میارم، میرسونمتون. تعارف نکرده بود، هر چه گفتیم نه لزومی ندارد، زحمت میشود و از این حرفها، قبول نکرد، یک ربع ایستگاه بودیم تا آمد، ما را تا حیاط هتل رساند، موقع خداحافظی با "قاسم" دست داد و به انگلیسی برایاش سفر خوب و سلامتی برای فرزندش آرزو کرد و رفت.
برگهی معرفینامه و رزرو را گذاشتم روی پیشخوان و کلید اتاقها را تحویل گرفتم، خانمی که آنجا بود، برگه معرفینامه را به من پس داد، پرسیدم: نیاز نیست؟ گفت نه و اینجا بود که به "گُلی" گفتم: گمونم، گاومون زائید.
ادامه دارد ...
مطلبی دیگر از این نویسنده
پادکست هلی تاک - شکستهای طبیعی، خیلی طبیعی
مطلبی دیگر در همین موضوع
خاکستری های یک نویسنده
بر اساس علایق شما
بیا بغلِ خودم