حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۹ دقیقه·۷ سال پیش

نیاز نیست کاپشن بپوشیم 13 - روز پنجم

کمیسیون پزشکی ساعت یازده صبح برگزار می‌شد، همه آماده شدیم برای مهم‌ترین دلیل سفرمان. از امروز صبح که بیدار شدم به خاطر ناقص بودن آزمایش‌ها دلشوره داشتم، امیدواری و نگرانی دو حس غالب امروز صبح تا ساعت یازده بود. کمیسیون پزشکی در بیمارستان نمازی بود منتها ساختمانی متفاوت، کلاً در این چند روز کلی مکان درمانی دیدیم، با اینکه کار ما یک چیز و مربوط به یک رویه درمانی بود، منتها اقدامات اولیه را در چند جای متفاوت انجام دادیم، حتی در خود بیمارستان نمازی، مکان بررسی پرونده‌ها و کمیسیون یک جا نبود، حتی در یک محوطه هم نبود. برای همین ساختمانی که امروز کمیسیون در آن تشکیل می‌شد، مکان جدیدی برای ما بود، هر چند قبلا ساختمان را دیده بودم، آن هم به این خاطر که آزمایشگاه (همان صحرای محشر روز دوم) جزوی از آن محسوب می‌شد، منتها این طبقه برای ما جدید بود، روند نوبت گیری راحت‌تر از روزهای قبل بود، نامه و پرونده را می‌دادیم دست منشی و تمام. خودش اسم بیمار را صدا می‌کرد.

با ترس و لرز رفتم سمت منشی و پرونده‌ی "ظفیر" را به همراه نامه به منشی دادم، سرش شلوغ بود و خودش کلافه، نامه را نگاه کرد و اسم بیمار را از من پرسید: اسم بیمار چیه؟

-ظفیر قاسم.

فامیلی "ظفیر" نام پدرش بود و این با نام‌گذاری‌های مرسوم ما در ایران کمی متفاوت بود، هر چند نام خانوادگی مخصوص هم داشتند، اما در دفترچه و مدارک رسمی نام خانوادگی و نام پدر "ظفیر" یکی بود، برای پدرش هم این قانون صادق بود و یعنی پدر و فرزند، نام خانوادگی متفاوتی داشتند. منشی رو به من:

-باشه بشنید، صداتون می‌کنم.

خواستم مطمئن شوم که این نوبت دهی برای کمیسیون پزشکی بوده و برای همین از منشی سوالاتی پرسیدم تا مطمئن شوم، شک من بر طرف شد و مطمئن شدم که ما تا ساعتی دیگر در اتاق کمیسیون پزشکی با افرادی ملاقات می‌کنیم که در مورد انجام عمل و زمان آن تصمیم‌گیری خواهند کرد. هر چند باز کمی نگران آزمایش‌های انجام نشده بودم منتها همین که وارد کمیسیون می‌شویم، خودش برای ما کلی بود.

انتظار ما برای ورود به کمیسیون داشت طولانی می‌شد، ساعت 11 و چهل و پنج دقیقه بود و اولین اسم صدا زده شد، هم زمان دو بیمار دیگر هم فراخوانده شدند برای ماندن پشت در اتاق تا مسائلی را قبل از ورود چک و یادآوری کنند و حداکثر دو نفر اجازه ورود داشتند، بیمار و همراه. تا اسم ما خوانده شود از دلشوره مُردیم، قانون دو نفر از کنار منشی تا دم در اتاق هم اجرا می‌شد، توضیحات آماده‌ام را گرفتم و قرار شد من، به همراه مادر و بچه وارد اتاق کمیسیون شویم. خانم پرستاری نزدیک ما شد و نکاتی را به ما گفت:

-لازم نیست چیز خاصی توضیح بدید، توی پروندتون همه چیز مشخصه، هر سوالی پرسیدند، همونو جواب بدید و حواستون باشه بعد از شما هم کسی پشت در هست، زیاد معطل نکنید، اطلاعات لازم رو بعد از جلسه ما خودمون بهتون می‌دیم.

پشت در منتظر بودیم تا نفر قبلی بیاید بیرون و ما برویم تو، نزدیک لحظه موعود بودیم و استرس من در اوج خودش بود، سعی می‌کردم زیاد به موضوعات حاشیه‌ای فکر نکنم و مثبت اندیش باشم، صلوات می‌فرستادم تا شاید کمی آرام شوم. گاهی در اتاق باز و بسته می‌شد و پرستارها یا کسی وارد و یا خارج می‌شد، هر بار هم دلم می‌ریخت و دوباره از نو ذکر و مثبت‌اندیشی‌ام را شروع می‌کردم. پشت همان در بود که یواش یواش احساس کردم نمی‌توانم روی پا بمانم، کمرم درد گرفته بود و تیر می‌کشید، نمی‌دانم به خاطر استرس بود یا به خاطر اینکه نتوانسته بودم بنشینم، روی پا بند نبودم و سعی می‌کردم "قاسم" و خانواده‌اش متوجه نشوند. به دیوار تکیه دادم و آرام آرام نشستم، همان پای دیوار، جلوی در. دستانم را نگاه کردم، می‌لرزید. در باز شد و این بار نوبت ما بود، هر چه ضعف و خستگی و لرزش بود، الان نباید بروز می‌کرد، بلند شدم، تمام زورم را جمع کردم و مادر و "ظفیر" را به داخل اتاق راهنمایی کردم، خودم هم پشت سرشان رفتم تو.

دور تا دور دکتر نشسته بود، دو عدد صندلی وسط اتاق بود تا روی آن بنشینیم، دکتر "کشاورز" را هم در جمع دیدم، آنجا نشسته بود، چند نفر در اتاق هستند؟ دکترها سرشان در پرونده بود، شروع کردم به شمردن، با پرستار و منشی‌ها بیست نفر. آقای دکتری که میز روبروی ما نشسته بود و کاریزمای خاصی داشت، رو به من پرسید:

-خوب، ظفیر قاسم، درسته؟

-بله.

-چند سالشه؟

-18ماه.

-شما چی کارشی؟

-دوست خانوادگی و همکار.

-همکار؟ کارتون چیه؟

به نظرم زیاد مرتبط به موضوع نبود، اما در مورد کارم و قاسم و البته ارتباطم با او، جوابش را دادم.

-خوب ببنید ما برای عمل اتباع خارجی محدودیت داریم.

-با آقای دکتر هم در این مورد صحبت کردیم.

به دکتر "کشاورز" اشاره کردم و ادامه دادم: همکار بنده تحت پوشش بیمه تامین اجتماعی هستند.

-جدی؟ چطوری؟

-گفتم که، ایشون همکارمون هستند، اجازه اقامت برای کار دارند و حق بیمه هم پرداخت می‌کنن و تابع شرایط کاری در ایران هستند دیگه.

-اگر بیمه باشن، فکر نمی‌کنم مشکلی باشه.

رو به باقی همکارانش این جمله را گفت، بیشترشان هم سر تکان دادندو تایید کردند، البته یکی دو نفری هم ظاهراً مخالف جریان بودند اما دکتر مورد خطاب ما، جوابشان را داد، باورم نمی‌شد، همه چیز داشت چه خوب پیش می‌رفت، از استرس آزمایش‌های ناقص اصلاً اثری باقی نمانده بود، اصلاً کسی یاد آن‌ها نبود، همه به توافق رسیدند که امکان عمل "ظفیر" وجود دارد و باید زودتر عمل شود. دکتر رو به ما کرد:

-فکر نکنم مشکلی باشه و مقدمات عمل و پیوند رو باید طی کنید، منتها اجازه بدید دکتر "عزیزی" هم بیان، و در این مورد هم نظر بدن. بیرون تشریف داشته باشید تا دکتر که اومدن با نظر ایشون، نظر کمیسیون پزشکی هم قطعی به شما اعلام ‌بشه. بفرمائید.

بلند شدم و از همه تشکر کردم و رفتیم بیرون، حالم به وضوح خوب شده بود، لازم نبود به "قاسم" توضیحی بدهم، لبخند گوش تا گوش من همه چیز را بیان می‌کرد، اما توضیح دادم که منتظریم تا دوباره برگردیم داخل اتاق، شرایط و حرف‌های رد و بدل شده را برای‌اش گفتم و تاکید کردم همان نزدیکی‌ها بماند تا اگر قرار شد دوباره بگردیم به میدان نبرد، معطل نشویم.

خودم هم به جای ماندن پیش "قاسم" رفتم همان جای قبلی منتظر ایستادم تا دکتر "عزیزی" بیایند و ما دوباره برویم برای قطعی کردن نتیجه. کنار در بودن این بدی را داشت که به خاطر رفت و آمد زیاد آدم‌های مختلف گاهی فکر می‌کردم دکتر آمده‌اند، دکتر را که ندیده بودم، پس سوال می‌پرسیدم، سوالم گاهی باعث جلب توجه دیگرانی می‌شد که بیمار بودند و پشت در اتاق منتظر نشسته بودند. با خانمی هم کلام شدم که از آذربایجان غربی آمده بود، می‌گفت چند ماه است که عمل پیوند را انجام داده و برای مراحل درمانش باید بیاید شیراز. یک سال شیراز زندگی کرده و تحت نظر بوده تا نوبتش بشود، تحت نظر منظور بستری بودن نیست، آمده شیراز خانه گرفته و هر هفته آزمایش و بیمارستان و ویزیت متخصص. همان موقع یک آقای اصفهانی از اتاق آمد بیرون و داشت با پرستار بحث می‌کرد، پرستار هم بدون وقفه می‌گفت: نمی‌شه آقا، امکان نداره. حرفشان که تمام شد، پرستار رفت تو و این مرد ماند بیرون، رو به نزدیک‌ترین آدم کنجکاو کنارش که من بودم کرد:

-می‌دونی چی می‌گه؟ می‌گه تمام آزمایش‌ها رو باید شیراز انجام بدی، آزمایشه دیگه، شیراز و اصفهون نداره که، اتفاقاً اصفهون ما خیلی تکمیل‌تر هم هست.

-لابد یه دلیلی داره، چی می‌گفت پرستاره؟

-می‌گفت نمی‌شه، اما شما باور نکن، یه دکتر اصفهونی هست اونجا الان باهاش هماهنگ می‌کنم، این آزمایشارو ببرم اصفهون، مگه مردم بیکارن برای یه آزمایش خون هر هفته این همه راه بیان؟

توی یکی از باز و بسته شدن‌های در اتاق کمیسیون، به پرستار گفت که دکتر فلانی (همشهری‌اش) را کار دارد، دکتر که آمد دم در شروع کرد توضیح دادن و بدون اشاره به حرف‌های پرستار گفت: آقای دکتر اشکال نداره آزمایش‌ها رو اصفهون انجام بدیم، حجی (احتمال پدرشون) براشون رفت و اومد به شیراز هم سخته، خودتون که تو جریان شرایطش هستید.

دکتر هم گفت: نه اشکالی نداره و گل از گل رفیق اصفهانی ما شکفت.

-پس بی‌زحمت به خانم پرستار هم بگید که یه وخ مشکلی پیش نیاد.

دکتر هم همان پرستاری که با همین آقا بحث کرده بود، صدا کرد و موارد را گفت و پرستار هم حرفی روی حرف دکتر نزد. خنده‌ام گرفت بود و به حال آدم بی‌سر و زبان و بی‌آشنا در این واویلا دلم می‌سوخت. هنوز دلسوزی ما تمام نشده بود که دکتر "عزیزی" آمد، این را هم از اشاره پرستار متوجه شدم. سریع رفتم دنبال "قاسم" و خودم را آماده کردم تا خوان آخر را رد کنیم.

این بار "قاسم" و "ظفیر" همراه من بودند، بخشی از توضیحات در پرونده بود، بخشی را دکترها دادند، مخصوصا همان دکتری که قبلاً رئیس بقیه بود و حالا نقشش معاون رئیس شده بود و "عزیزی" جای‌اش را گرفته بود، جذبه "عزیزی" خیلی بیشتر از دکتر قبلی بود و اصلاً هم لبخند در کارش نبود، اگر همین طور بی هیچ زمینه‌ای در خیابان می‌دیدمش فکر می‌کردم از این پیرمردهای کارخانه‌دار است که باورهای راسخ دارند و به هیچ تفکری جز آن چیزی که خودشان قبول دارند، اعتقاد و اعتماد ندارند.توضیحات که تمام شد، پرونده را انداخت روی میز و گفت: نمی‌شه.

اول دکترهای موافق با "عزیزی" حرف زدند و تنها کلمه‌ای که شنیدند، "نه" بود. بعد من تصمیم گرفتم حرف بزنم و شرایط اقامت و بیمه "قاسم" را توضیح بدهم و کمی هم به شرایط بحرانی "ظفیر" اشاره کردم که باز جواب دکتر نه بود.

-ما خودمون این قانون رو گذاشتیم تا جلوی سو استفاده رو بگیریم، اگر سوری یا لبنانی بود می‌شد کاریش کرد، ولی پاکستانی، نه نمی‌شه، نامه می‌نویسم برید هند. آقای "عظیمی" نامه رو براشون آماده کنید.

-اگر اهداکننده از کشور خودشون باشه چی؟

این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.

-کسی رو دارید؟

-بعضی از فامیل‌هاشون می‌تونن این کار رو انجام بدن، یعنی شرایطش رو دارن.

-اونم فکر نکنم بشه، به هر حال اگر اهداکننده از کشور خودشون باشه، برن هند خوب‌تره! اگر هم اینجا بیان اینجا باز باید کمیسیون تشکیل بدیم. بفرمائید.

دو نفر آمدند سمت ما برای راهنمایی خروج، مانده بودم چه کنم، چه پیشنهاد یا راه حلی باید می‌دادم تا دکتر قبول کند. از جا بلند شدیم و در باز شد، نفرات بعد منتظر ما بودند تا بیرون برویم، هر دو بار حضور من در کمیسیون، کسی با "قاسم" یا همسرش حرف نزد، مخاطب تنها من بودم و عملا نقش زبان این بندگان خدا را داشتم، باید حرفی می‌زدم، این طور که نمی‌شد. اما چیزی به ذهنم نمی‌رسید، در عرض چند ثانیه ورق برگشته بود و غافلگیر شده بودم. "قاسم" بچه به بغل، پرستارها و بیمار بعدی منتظر بودند تا اتاق را ترک کنیم، تنها به "عزیزی" نگاه کردم، چند ثانیه آخر باید حرفی می‌زدم، اما فقط نگاه کردم، متوجه نگاهم شد، محکمتر از قبل گفت: بفرمائید.

بعد از خروج از اتاق به "قاسم" گفتم کمی منتظر بماند تا بیایم، پشت اتاق ماندم تا راه حلی جدید پیدا کنم، حرفی جدید بزنم و دکتر بد قلق را راضی کنم.

-اگر اهدا کننده ایرانی باشه، چی؟

این جواب من به پرستاری بود که نمی‌خواست بگذارد دوباره وارد اتاق شوم.

-فقط یه سوال دارم خانم پرستار، زود می‌پرسم و میام بیرون.

-سوالت چیه؟ بگو.

-اگر اهدا کننده ایرانی باشه، چی؟

-چی؟ نگی بهش ها، می زنه تو گوشت.

-عه، چرا؟

-امکان نداره اهدا کننده ایرانی قبول کنه، من دکتر رو می‌شناسم آقا، اگه گفته نه، یعنی نه، شما هم وقتت رو تلف کن برو یه فکری برای مریضت بکن.

تمام امیدم نا امید شد، تمام تلاشمان بی‌نتیجه ماند، تمام زحماتمان به هدر رفت، تنها نتیجه سفرمان نامه‌ای بود که باید برای هند می‌بردیم، نامه‌ای که قرار بود فردا بروم و از "عظیمی" تحویل بگیرم. حالا باید چه کار می‌کردم؟

ادامه دارد...

قسمت قبلی - قسمت بعدی

کمیسیون پزشکیبیمارستان نمازیشیرازنا امیدی
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید