حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

نیاز نیست کاپشن بپوشیم 21 - بهشت زهرا - ظلم

-اگه قرار باشه جنازه بیشتر از چند روز اینجا بمونه، باید فریزش کنیم.

این را مسئول سردخانه گفت، می‌خواستیم هماهنگی‌های پرواز و بلیط و پزشکی قانونی را انجام بدهیم و احتمال می‌دادیم، بیشتر از یک هفته طول بکشد، در چنین مواقعی که طولانی مدت قرار است جسد در سرد خانه باشد، از فریزر برای نگهداری استفاده می‌کنند تا از لحاظ فنی برای بدن متوفی مشکلی ایجاد نشود.

-شماره منو یادداشت کنید، هر وقت خواستید بیائید برای تحویل گرفتن، دو روز قبلش خبر بدید که ما جنازه رو از فریزر بیرون بیاریم، دو روز قبلش! حالا یادداشت کن.

شماره موبایلش را گفت و ما هم نوشتیم، از سردخانه که بیرون آمدیم تازه یادمان افتاد بهرام نیست، سمت دیگر غسالخانه محیط مسقف و بزرگی بود که خیلی خلوت بود، بوفه و غذاخوری و مغازه داشت، بهرام روی یک صندلی پهن شده بود و بی‌حال در و دیوار را تماشا می‌کرد. قنبری که حال زارش را دید، پیشنهاد خوراکی داد و شروع کرد به آمار گرفتن.

-شما چی می‌خورید؟

همه پایه بودند و فقط من اشتها نداشتم! همین را هم به خانم قنبری گفتم.

-نگران نباشید، به حساب شرکته، الانم وقت ناهاره، چی می‌خورین؟

نگران نبودم، من فقط اشتها نداشتم، اما خانم قنبری هر حرف من را به پای تعارف می‌گذاشت و ول کن نبود، آخر با یک آب میوه سر و ته قضیه را هم آوردیم. ماشاالله به بهرام، با اینکه لاغر مردنی است ولی چه گازهای گودزیلا واری به ساندویچ بیچاره می‌زد. یک جوری که اشتهای آدم بی‌اشتهایی چون من را تحریک می‌کرد. صورتم را به سمت قاسم برگرداندم که هنوز درگیر باز کردن کاغذ و پلاستیک روی ساندویچ بود. موضوع مومیایی را می‌داند یا نه؟ با خودم توافق کردم که بعد از خوردن ناهار موضوع را بگویم. سر برگرداندم سمت بهرام، نوشابه‌اش را سر کشید و دوباره روی صندلی پهن شد، همان طور بی‌حال، انگار نه انگار سی ثانیه پیش یک ساندویچ را شهید کرده بود، انگار نه انگار غذا خورده بود، همین طور بی‌حال هم داشت قنبری را نگاه می‌کرد تا شاید دل او را به رحم بیاورد برای ساندویچی دیگر، قیافه‌اش شبیه الیور تویست بود وقتی که برای کاسه دوم رفت پیش آشپز.

بعد از ناهار و استراحت، موضوع مومیایی را به قاسم گفتم، کمی فکر کرد.

-مطمئنی شکم بچه رو می‌شکافن؟

-زنگ زدم پزشکی قانونی پرسیدم، راهش همینه.

-نمی‌خوام.

-چی رو نمی‌خوای؟

نمی‌خواست بچه‌اش مومیایی شود، اما چرا؟

-حسین، ظلمه، ظلم.

ظلم را فارسی گفت، مقدار ظلم را درک می‌کرد، می‌فهمیدم چه می‌گوید، می‌فهمیدم که دیگر نمی‌خواهد بچه‌اش را اذیت کند و خراشی به او وارد کند، می‌فهمیدم ظلم را در تک تک آمپول‌هایی می‌دید که به تن بچه‌اش می‌زدند، می‌فهمیدم این ظلم یعنی چه.

-چی کار می‌خوای بکنی؟

زنگ زد به همسرش، مکالمه کوتاه بود و نتیجه‌اش دور از انتظار ما.

-همین جا خاکش می‌کنم. چی باید بکنیم؟

جا خورده بودیم، هم من و هم قنبری، چه کار باید کرد؟ برای این یکی هیچ برنامه‌ای نداشتیم، مخصوصاً وقتی که قاسم گفت می‌خواهد همین امروز این اتفاق بیفتد و منتظر کسی یا مراسمی نباشد.

قنبری من را نگاه کرد.

-این چه کاریه آخه؟ حداقل بذاره زن و بچه‌اش بیان، شوهر من اگه بخواد بچه مو بدون من خاک کنه، می‌کشمش.

-حالا چرا منو نگاه می‌کنی؟ به خودش بگو!

قاسم قیافه مظلومی داشت، وقتی مورد سوال قنبری قرار گرفت، دستانش را بهم زد و مستقیم توی چشمان قنبری نگاه کرد و گفت: منتظر کی باشم؟ زنم طاقت نداره بچه شو ببینه. دیگه اینجا کی هست که منتظرش باشم.

قنبری ناگهان فرو ریخت، بغضش ترکید و نتوانست جلوی خودش را بگیرد، برگه‌های بیمارستان ظفیر را از دستش قاپیدم و دست قاسم را گرفتم و رفتیم با هم پشت باجه‌ای نشستیم که در راه رسیدن به آن، این حرف‌ها بینمان رد و بدل شده بود. شرایط را گفتم، خدا را شکر اینجا کسی نگفت که اتباع بیگانه را خاک نمی‌کنیم، از این بابت باید خوشحال می‌شدم؟

ادامه دارد ...

قسمت قبل - قسمت بعدی

بهشت زهرامومیاییظلم
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید