دیروز روز معلم بود و جا داره، این روز به تمام معلمهای عزیز و دوستداشتنی این ملک از قدیم تا جدید و حتی در آینده تبریک عرض کنم و به احترام تمام معلمهایی که برای رشد و تعالی دانشآموزان و دانشجوهاشون زحمت کشیدن، کلاه از سر بردارم.
تا اینجا مقدمه بود و حالا اصل مطلب، اصل مطلب رو در تیتر میبینید و یک دلیل بیشتر نداره، اون هم اینه که زمان ما (که خیلی هم دور نیست) معلمهایی داشتیم که دست داعش رو از پشت بسته بودند، چطوری؟ این طوری.
وقتی داعش کسی رو دستگیر میکرد و میخواست بکشه، دیگه مثل سابق فقط سرش رو نمیبرید، توی کشتنش عنصر خلاقیت رو وارد میکرد، یعنی به اسیر بخت برگشته بمب میبستن، میرفتن دو قدم اون طرف تر و یارو رو این طوری به فنا میدادند، یا یکی بود که با تانک از روش رد شدن، یا اون خلبان اردنی که توی قفس انداختن و آتیشش زدن و غیره. میبینید، داعش از فقط یک کشتن ساده حوصلهاش سر رفته بود و سعی میکرد متدهای جدیدی از قتل رو در کارش وارد کنه. این تنها دلیل داعش برای خلاقیت در کشتار نبود، این خلاقیت از اونجا نشات میگیره که اسیر یک سره در اختیارشون بود و بابت کشتن یا نکشتنش به کسی هم پاسخگو نبودند، کسی یقهشون رو بابت این وضع وحشیانه از کشتار نمیگرفت.
وقتی این اخبار رو میشنیدم به یاد خلاقیت معلمهای خودمون در کتک زدن بچهها میافتادم، محدوده کار معلمهای ما به کشتار نمیرسید، اما چون دو ویژگی "در اختیار بودن" و "عدم پاسخگویی" در اونها وجود داشت، توی این محدوده عنصر خلاقیت رو وارد میکردند. مثلاً یک زمانی ما رو با خط کش تنبیه میکردند، بعضیها با شلنگ، خلاقیت که بالا میرفت، از کابل و شلنگی که از توش چوب رد شده بود، استفاده میشد. فکر میکنید خلاقیت معلمها تموم شده؟ زهی خیال باطل. برف یکی از عناصر ایجاد خلاقیت توی خیلی از معلمها بود و با این عبارت شروع میشد: "دستتون رو بذارید تو برفها" بذارید این یکی رو ادامه ندم. یک مورد دیگه این بود که معلم دست بچه رو گذاشته بود توی سوراخ لوله بخاری و دانشآموز آویزون از مچ رو مثل چی کتک میزد.
ما یه معلم داشتیم که اوج تنفر من از مقام شامخ معلمی رو برمیانگیزه، بهش میگفتیم اسد کونگفو. هر جلسه با این فرد شامل پای تخته و کتک برای چند نفر به طور همزمان بود، کتک زدنش هم این طور بود که با نوازش شروع میشد، نوازش سر و صورت. هر دو دستش رو میذاشت روی شونه دانشآموز و خیلی عادی، ملایم و بدون عصبانیت از دانشآموز میپرسید: چرا درس نخوندی؟ دانشآموز وقتی شروع میکرد به حرف زدن، درست وقتی که فکر میکرد شاید حرفش تاثیر داشته، تمام سرش بین هر دو دست اسد کونگفو له میشد، سیلیهای دو طرفه آغاز کتک خوردن بود، سر و صورت و شکم، محلهای مورد علاقه ایشون برای نوازش بود، هیچ وقت هم توی شکم با مشت نمیزد، انگشتها صاف بود و محکم با نوک انگشتها میزد توی شکم بچه، اصلا به خاطر همین حرکتش به ته اسمش عبارت "کونگفو" اضافه شده بود.
اونقدر میزد تا بچه گریهاش دربیاد و خلاص، این موضوع گریه و پایان کتک رو وقتی کشف کردم، تصمیم گرفتم امتحاناش کنم. وقتی که گذر پوست خودم به دباغخونه اسد کونگفو افتاد آماده بودم تا ببینم چی کار میخواد بکنه. اگه الان بود، تصمیم میگرفتم نزده بزنم زیر گریه و این طور موضوع رو امتحان میکردم، اما اون موقع 12 سالم بود و به اندازهی الان عاقل نبودم، تصمیم اون موقع من این بود که زیر کتک گریه نکنم.
اون موقعها یه جوی بود که ما فکر میکردیم داریم مرد میشیم، هیچ وقت از کتککاریهای بیرون و مدرسه، مخصوصا اگر معلم ما رو میزد، توی خونه بحثی نمیکردیم، ترجیح میدادیم مثل سگ از بقیه کتک بخوریم ولی برچسب "بچهننه" بهمون نچسبه. علاوه بر این وقتی قرار بود توی خونه از کتک بیرون حرف بزنیم، قرار بر تکریم و این سوسولبازیها نبود، کتک خودن از معلم یعنی درس نخونده بودیم، همین یک گناه نابخشودنی بود، کتک کاری توی خیابون یعنی بچه بیتربیتی شده بودیم، این هم یک گناه نابخشودنی دیگه. مورد داشتیم بابای یکی از همکلاسیهامون اومده بود مدرسه و به معلم گفته بود:
-آقای معلم، شما مجازی هر چقدر که دلت میخواد بچهی من و بقیه بچههای کلاس رو کتک بزنی، اونقدر بزن تا آدم بشن!!!
اختیار بچه خودتو داری، قبول اما مرد حسابی با بقیه چی کار داری؟!!
بگذریم و برگردیم به مراسم کتک خوردن خودمون، قرار بود گریه نکنم و گریه هم نکردم، بعد از سیلی دوم عملاً تمام سرم بیحس شد، هر چه میزد درد نداشت، سرم گرم شده بود ولی بیحس بود، نمیدانم چند دقیقه کتکم زد، همین قدر میدانم که در عالم بچگی متوجه شدم که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست، این بشر ول کن نیست، با خودم گفتم، گور بابای کشف، سلامتی مهمتر است و زدم زیر گریه.
سالها بعد وقتی محمد برادر کوچکترم 12 سالش شد، من هم به قد و قوارهی آن وقتهای اسد کونگفو شده بودم، یه روز محمد اومد پیشم و یه سوال از درس اجتماعی پرسید، درسی که اسد کونگفو معلمش بود، داشتم برای داداش کوچیکه موضوع رو توضیح میدادم که توجهام به قد و قواره محمد جلب شد، لاغر بود و کشیده، مثل همون موقعه خودم، منتها قدش به زور تا آرنجم بود. بدترین لحظه ممکن یاد اون نامرد افتادم، به قد و بالای برادرم نگاه کردم و تازه اون موقع بود که فهمیدم اسد کونگفو چقدر وحشی بوده، چطور میتونست یه بچه توی اون سایز رو مثل آدم بزرگها کتک بزنه، چطور میتونست اینقدر بیرحم باشه؟ یک دفعه تمام وجودم پُر شد از کینه و دقیقاً یاد روزی افتادم که تصمیم گرفتم گریه نکنم.
شاید خوندن این یادداشت باعث تکدر خاطرتون شده باشه و شاید کسی بخواد اضافه کنه که همه قشری بد و خوب داره و کینه خوب نیست و از این حرفها. همه رو به دیده منت قبول میکنم و قبول دارم، منتها چند نکته پایانی رو هم اضافه کنم و خلاص:
1- این روایت صرفاً تجربیات خودم بوده و معنیش این نیست که هر کسی که هم سن و سال منه، این تجربیات رو داشته.
2- مشخصاً در مورد پسرها این داستانها خیلی زیاد بود و خیلی زیاد هست منتها معنیاش این نیست که در سمت دخترونه از این خبرها نباشه.
3- نمونههای مثل اسد کونگفو خیلی کم بودند، منتها مثل لکههای روی پارچهی سفید توی چشم میزدند، با احترام به تمام معلمین زحمتکش اون موقع و الان، باید این جنبه از اخلاق معلمی رو هم یادآوری میکردم، جنبهای که قابل احترام نیست.
4- اگر این داستانها تموم شده بود، لزومی در روایت خاطراتم نمیدیدم، اما گه گاهی از گوشه و کنار، اسد کونگفوها سر در میارن، لطفاً بهشون بیتفاوت نباشید.
5- روز معلم مبارک.