بنام او
بنام تو..
آشفته ام، درمانده ام، اندکی نادم و، گاهی هم لبخند میزنم؛ شادی هایم لحظه ایست، غصه هایم عمیق، خنده هایم کم است، اشک هایم از آن کمتر؛ اشک ها افشره ی اندوه ماست، من به خامی میبلعمش، اشک نمیریزم و تنها سوگی پس از سوگ فرو میدهم، من اشک نمیریزم و اما، محزونم.
تا تحمل در من کم است، زنگار مرا پیله کرده، خواصم سوخته، امید، محو است.

و از تو بگویم، از تو که هیچ ندانی ز احوالم، شاید میپرسی اما، هیچ ندارم که برایت رسوا کنم، من امانت دارم، راز های غم آلود وجودم را به امانت می دارم، من، امانت دارم. بار ها پرسیده ام که بودن یا نبودن، حال فهمیده ام که تنها ترین مسئله ی تاریخِ من تویی، تو آنی که نبودنت به معنی هیچ است، بودنت به معنای درد، بی تو میمیرم و با تو رنج میکشم و جز این هیچ نیست در طبیعتم.
ما از دو جهانیم، دو جهان با فرسنگ ها فاصله، دو جهانِ دور از هم و باهم آمیخته، نه تو آنی که مرا تو کنی و نه من که تورا من، ما ز هم دوریم، به بلندای قاف...
از قاف نزول کن، از آن صعود میکنم، در میانه ی راه شاید، شاید نوریست، شاید ماهیست، شاید، شاید که چیزی هست در بین راه، در آن میان که سقوط میکنی در آغوشم، در آن هنگام که آمیختن دو کیهان را به تصویر میکشد، باشکوه است، زیباست... عظمت آمیختن را، عجیب حیرتیست در آن، هر دو به تمامی میشکنند و در آتش میسوزند، انفجاری عظیم، که انوارش، قندیل گیتی میشود، ظلمتِ تمامِ کیهان را می بلعد..
این درمان ماست، درمان من است، شکستن، آری شکستن مرهمی جاودانیست، آب خضر است بر خس خس کنانِ شعله ی عشق ما، پس با من بیا تا بشکنیم درهم، همراه شو که تا توحید را رقم زنیم، تو من میشوی، من تو، با من بیا از برای یگانگی..
-خنیاگر خیس خردادماه ۱۴۰۴