MohammadHosein Jafari
MohammadHosein Jafari
خواندن ۲۵ دقیقه·۳ سال پیش

مبارزه برای پیروزی، نه بهتر شکست خوردن -مارک فیشر

ساموئل بکت: «دوباره تلاش کن، دوباره شکست بخور، این‌بار اما بهتر»
ساموئل بکت: «دوباره تلاش کن، دوباره شکست بخور، این‌بار اما بهتر»

مارک فیشر:

رئالیسم سرمایه‌داری، به طور خلاصه، می‌تواند هم به عنوان یک باور و هم یک نگرش[1] دیده شود. باور بر این که سرمایه‌داری تنها نظام سیاسی/اقتصادی کاراست، و بازگویی ساده [همان] قول معروف ‌تاچری‌ست: «آلترناتیوی وجود ندارد».

افرادی مانند پل میسون[2] گفته‌اند از سال 2011 جهشی در منازعات جهانی، مثل خیزش‌ها رقم خورده و این حکایت از پایان رئالیسم سرمایه‌داری دارد. اما واضحاً این‌طور نیست. بله، درست است که بحران بزرگ سرمایه‌ از سال 2008 منجر به وضعیتی شد که سرمایه‌داری از نظر ایدئولوژیک بیش از هر زمان دیگری در طول عمرم، ضعیف‌تر شده و در نتیجه نارضایتی گسترده‌ای حاکم است، اما سؤال اینجاست: چرا با این وجود رئالیسم سرمایه‌داری هنوز وجود دارد؟

به دید من بحث الزاما در این باره نبوده که سرمایه‌داری یک سیستم خوب است: بلکه بحث بیشتر درباره متقاعد کردن مردم بود که آیا سرمایه‌داری تنها سیستم کارا است و خلق جایگزین دیگری ممکن نیست؟ این نارضایتی عملاً جهانی واقعیت را تغییر نمی‌دهد که به نظر می‌رسد جایگزیني شدنی برای سرمایه‌داری وجود ندارد. این باور را تغییر نمی‌دهد که سرمایه‌داری هنوز برگ برنده را در اختیار دارد و در برابر آن نمی‌توانیم کاری انجام دهیم _اینکه تو گویی سرمایه‌داری نیرویی است از طبیعت، که حتی نمی‌توان در برابرش مقاومت کرد. لذا شاهدیم که از سال 2008 اتفاقی نیفتاده که کاری برای تغییر آن انجام شده باشد و به همین دلیل است که رئالیسم سرمایه‌داری همچنان پابرجاست.

بنابراین رئالیسم سرمایه‌داری یک باور است، اما نگرشی هم است مرتبط با آن باور _نگرش تن دادن، شکست‌گرایی و افسردگی. در واقع، اگر راستِ نئولیبرال باشد که رئالیسم سرمایه‌داری را با موفقیت نشر می‌دهد، این پاتولوژئ چپ یا عناصر به اصطلاح چپ است که در برابر آن زانو می‌زند. این نگرشی بود که توسط [حزب] کارگر جدید[3] ترویج داده می‌شد - اگر کاری که کارگر جدید می‌کرد معرفی ارزش های رئالیسم سرمایه‌داری نبود پس چه بود؟ به عبارت دیگر، ما به این واقعیت تسلیم می‌شویم که نمی‌توان سرمایه را دور زد: سرمایه در نهایت کارها را اداره می‌کند، و تنها کاری که می‌توان انجام داد این است که شاید [بتوانیم] به مثابه ژست‌هایی برای عدالت اجتماعی، چند بند [قاعده و قانون] وصله‌ی آن کنیم. اما اساساً ایدئولوژی تمام شده و سیاست به پایان رسیده است: ما در عصر به اصطلاح پسا‌ایدئولوژی زندگی می‌کنیم، عصر پسا‌سیاست، که در آن سرمایه پیروز شده است. این ارائه به‌اصطلاح «پسا‌سیاسی» توسط کارگر جدید یکی از راه‌هایی بود که رئالیسم سرمایه‌داری توسط آن خود را در چهارچوب بریتانیا تحمیل کرد.

با این‌ حال، در پنداشتنِ رئالیسم سرمایه تنها به عنوان باور و نگرش هم مسئله‌ای است، چراکه هر دو بر روانشناسیِ فردگرا بنا شده‌اند. آن چه که ما بدان نیاز داریم گفتمانی است که علل شکل‌گیری آن باور و نگرش‌ها را به پرسش بکشد، چون آنچه که ما در واقع با آن سر و کار داریم، واپاشی اجتماعی‌[4] است که آن باور و نگرش را تقویت می‌کند. نیاز به روایتیست که به [پروژه] زوالِ امنیت و زوال همبستگی بپردازد. -پروژهٔ نئولیبرالیستی‌ای که به هدفش در تضعیف آن‌ها دست‌یافت. پس رئالیسم سرمایه‌داری همچنین بازتابی از همجوشی قوای مختلف در جامعه است. تنها در این‌باره نیست که مردم به باورهای خاصی ترغیب یا متقاعد شوند، بلکه باورهای مردم خود انعکاسِ چگونگی آرایش نیروهای موجود در سرمایه‌داری معاصر است.

مدرنیزاسیون:

به زوال رفتن اتحادیه‌ها احتمالاً بزرگ‌ترین عامل ظهور رئالیسم سرمایه‌داری برای عام مردم باشد. ما اکنون در وضعیتی هستیم که همه از بانکداران و سرمایه‌داری مالی و سطح کنترلی که همچنان این افراد بر زندگی ما دارند، بیزاریم. همه از غارت، فرار از مالیات و غیره وحشت دارند، اما در عین حال این احساس وجود دارد که نمی‌توانیم کاری در موردش انجام دهیم. چرا این احساس تا این حد قدرتمند شده است؟ به این دلیل که واقعاً عامل (نهاد)ی وجود ندارد تا احساسات مردم را به هم پیوند بزند و سازماندهی‌شان کند. حاصلْ این که نارضایتی می‌تواند گسترده باشد، اما بدون چنینی عاملی ناخرسندی [صرفا] در سطح فردی باقی خواهد ماند.

این به راحتی به افسردگی تبدیل می‌شود که یکی از روایاتی‌ست که سعی می‌کنم در رئالیسم سرمایه‌داری، توصیف کنم. من با ارتباطِ بین پسا‌سیاست، پسا‌ایدئولوژی، ظهور نئولیبرالیسم و ظهور هم‌هنگام افسردگی، به ویژه در میان جوانان سروکار دارم. این فرآیند را «خصوصی‌سازی استرس» می‌نامم.

من نمی‌خواهم همه چیز را به گردن زوال اتحادیه‌های کارگری بیاندازم (را متوجه کنم) _اتحادیه‌ها تنها نمونه‌ای از چیزی‌ هستند که در سی یا چهل سال گذشته از زیرساخت روانی و سیاسی زندگی مردم حذف شده. هرچند که قبلاً اگر عایدی‌تان کمتر یا شرایط کاریتان بدتر می‌شد، ممکن بود به اتحادیه‌ها رجوع و سازماندهی کنید، در حالی که اکنون اگر که مثلاً فشار در محل کار زیاد شد، تشویق می‌شویم به آن به چشم مشکلی شخصی نگاه و با آن مقابله کنیم، تنها به عنوان یک فرد.

[امروزه] باید از طریق خوددرمانی، داروهای ضدافسردگی، که به طور فزاینده‌ای تجویز می‌شوند، یا اگر خوش‌شانس باشیم، با تراپی با این مشکلات مقابله کنیم. اما این ناخرسندی‌ها _که اکنون به مثابه پاتولوژیٔ روانئ فردی شناخته شده_ واقعاً ربطی به شیمی ‌مغز ندارند: آنها در حوزه اجتماعی گسترده‌تری قرار می‌گیرند. اما، از آنجایی که دیگر برای طبقه‌ای که به طور جمعی عمل می‌کند عامل واسطه‌ای وجود ندارد، راهی هم برای مقابله با آن حوزه اجتماعی گسترده‌تر وجود نخواهد داشت.

راهی دیگر برای رسیدن به این ماجرا، تجدید ساختار سرمایه در اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد و فرارسیدن پست‌فوردیسم است. این یعنی استفاده روزافزون از شرایط بی‌ثبات در کار، تولید به‌موقع[5] و واژه ترسناک «انعطاف‌پذیری»: ما ملزم به کمر خم کردن سوی سرمایه هستیم و بی‌آنکه مهم باشد چه می‌خواهد، به سویش خم خواهیم شد. در دهه هشتاد علاوه بر چماق[6]، دست‌کم پنداری از هویج نیز وجود داشت: نئولیبرالیسم فقط کارگران را دست به چکش نمی‌کرد. بلکه مردم را تشویق هم می‌کرد که دیگر خود را به عنوان کارگر معرفی نکنند. موفقیت آن این بود که توانست مردم را به بیرون از آن هویت و آگاهی طبقاتی اغوا کند.

ذکاوت تاچریسم را می‌توان در فروختن خانه‌های شورایی یافت، زیرا در کنار انگیزهٔ مالکیت خانهٔ شخصی، روایتی درباره تاریخ و زمان هم بود که به موجب آن تاچر و افرادی مانند او می‌خواستند زندگی شما را «آزادتر» بسازند. آنها با بوروکرات‌های متحجری که می‌خواستند به جای شما زندگیتان را کنترل کنند مخالف بودند. این ارضای موفقیت‌آمیز خواسته‌هایی بود که به طور ویژه از دهه شصت شکل گرفته بود.

بخشی از مشکل در اینجا فقدان پاسخ چپ به پسا‌فوردیسم بود _می‌توان گفت در عوض [حتی] میلی به خلاص شدن از خصومت‌های[7] قدیمی هم وجود داشت. ما این مسئله را درونی کرده بودیم که یک نهضت کارگری قوی وجود دارد که به وحدت [اعضایش] وابسته است. [این نهضت] در چه شرایطی به سر می‌برد؟ کار فوردیستی، تمرکز کارگران در فضاهای محدود، تسلط کارگران مرد بر نیروی کار صنعتی و غیره. فروپاشی آن شرایط، شکست جنبش کارگری را هم تهدید می‌کرد. ظهور [هم‌هنگام] بسیاری از کش‌مکش های دیگر منجر به تضعیف هدف مشترکی شد که زمانی جنبش کارگری بر آن مصِر بود. اما این شکل از نوستالژی برای فوردیسم در واقع خطرناک بود - شکست این نبود که فوردیسم به پایان رسید، بلکه این بود که ما هیچ دیدگاه آلترناتیوی از مدرنیته برای رقابت با روایت نئولیبرال نداشتیم.

در واقع، اکنون نئولیبرالیسم صاحب کلمه «مدرنیزاسیون» است. اگر این کلمه را در برنامه‌های خبری می‌شنوید، مترادف با نئولیبرالیزاسیون بدانید. هر زمان که نزاع و جدالی وجود دارد - مثلاً در رویال‌مِیل[8]- جمله‌بندی‌های به‌کاررفته چیزی شبیه به این است: «رویال مِیل می‌کوشد مدرن شود، اما برنامه‌های آن با مخالفت کارگران روبرو می‌شود». درحالیکه وقتی از «مدرنیزاسیون» حرف می‌زنند ، واقعاً منظورشان «خصوصی‌سازی» و «نئولیبرال‌سازی» است. ما این را در بلریسم[9]دیدیم: کسانی که قصد بر «مدرنیزاسیون» داشتند و واقعاً هم می‌خواستند حزب کارگر را نئولیبرالیزه کنند. البته [شرایط چنین است] که اگر مخالف مدرنیزاسیون هستید، باید از واقعیت به‌دور باشید و ناگهان خود را از قافله عقب ببینید.

به نظر می‌رسید که چپ تقریباً آن [جداناپذیری] را باور می‌کرد، و تنها راه برای «مدرن‌سازی» ایجاد نوعی سازش با سرمایه بود. اما اشتباه متقابل نیز این بود که گمان می‌کردیم همه چیز می‌تواند مانند قبل بماند -و این هم سیری مهلک سوی زوال بود. چالش این بود که با یک چپ‌گرایی پسا‌فوردیستی پیش برویم -پروژه‌ای که در دهه هشتاد رقم خورد. اما به سرعت از مسیر منحرف شد، بدین شکل که هر تلاشی گرایش به بلریسم تلقی می‌شد، حتی اگر چنین نبود.

آموزش:

بیش از یک حوزهٔ مشخص وجود دارد که در آن رئالیسم سرمایه‌داری اعمال ‌شود و بیشتر روایات و مفاهیم کلیدی که در کتاب آمده حاصل تجربیات شخصیم در تدریس به نوجوانان شانزده تا نوزده‌ ساله است. بنابراین اکنون اجازه دهید به پرسش کلیدی رئالیسم سرمایه‌داری در آموزش بپردازیم.

یکی از کلیدی‌ترین خصیصه‌ های این حوزه «هستی‌شناسی بیزنس» است، همانطور که من آن را نامیده‌ام، ایده‌‌ایست چنان ساده که [در آن] تنها معیارهایی به شمار می‌آیند و تنها چیزهایی‌ واقعاً مهم هستند، که به کسب‌ سود مربوط می‌شوند. در آموزش و پرورش شاهد گسترش خزنده‌وار شیوه‌ها، ادبیات و لفاظی کسب سود بوده‌ایم. و این به شکلی از خود‌پلیسی و خود‌نظارتی که معلمان اکنون ملزم به انجام آن هستند به ساحت تدریس هم گسترش یافته است.

از نکاتی که می‌خواهم در رئالیسم سرمایه‌داری بدان اشاره کنم، این ناهنجاری عجیب است: یکی از چیزهایی که در مورد نئولیبرالیسم به ما غالب شد، این بود که ما را از [شر] بوروکراسی خلاص کرد، این بود که فقط استالینیست‌های عتیقه و سوسیال دموکرات‌های سرسختند که شیفته بوروکراسی هستند. قرار بر این بود که نئولیبرالیسم، نوار قرمز[10] را از بین ببرد. پس چرا [امروزه] معلمان ملزم به انجام وظایف بوروکراتیک بیشتری نسبت به دوران اوج سوسیال دموکراسی هستند؟

تنها به این دلیل که نئولیبرالیسم هیچ ربطی به آزادسازی بازارها ندارد و همه چیز به قدرت طبقاتی وابسته است. این در معرفی متدها و استراتژی‌های معین و روش‌های ارزیابی معلمان و مدارس منعکس می‌شود و چنین دلیل‌تراشی می‌شود که تو گویی کارایی را افزایش می‌دهند. خوب، هرکسی که با این نوع، به عبارت دیگر، استالینیسمِ بازاری دست و پنجه نرم کرده باشد، می‌داند که آنچه امروزه اهمیت دارد این است که چه چیزی [تنها] در فرم‌ها نمایان می‌شود، صرف نظر از هرگونه مطابقت با واقعیت.

این کارگر جدید بود که با معرفی آماج‌ها به پیشرفت [بروکراسی] در آموزش و پرورش سرعت بخشید -جالب نیست که کارگر جدید[ابتدا] خود را به عنوان آنتی‌تز افراطی استالینیسم معرفی کرد، اما در نهایت جنبه‌های ناثوابش را در سطح رسمی ‌بازسازی کرد؟ (نه اینکه جنبه‌های خیر بسیاری‌هم داشته باشد!) زبان اهداف برنامه‌ریزی‌شده بازگشته است، درست همانند بازگشت امر سرکوب شده.[11]

با توجه به اینکه این امر به وضوح کارایی را افزایش نمی‌دهد، ما باید آن را به عنوان یک مکانیسم انضباطی، یک سیستم ایدئولوژیک و منسک ببینیم. اگر معلمی ‌هستید که در خانه نشسته‌اید و انبوه فرم های پر از شعارهای شبه تجاری را پر می‌کنید، قرار نیست روز بعد درس بهتری بدهید. درواقع اگر پا روی پا بیاندازید و تلویزیون تماشا کنید، احتمالاً در کلاس قبراق‌تر حاضر شوید. اما مقامات احمق نیستند: آنها این را می‌دانند. به خوبی می‌دانند که [این کار‌ها] واقعاً کارایی و عملکرد شما را افزایش نمی‌دهند.

پس کارکرد این روش ها چیست؟ واضح است که یکی از آن ها انتظام و کنترل است: کنترل از طریق اضطراب و بی‌ثبات کردن اعتماد به نفس حرفه‌ای. این چیزها به عنوان «توسعه حرفه‌ای مستمر»در نظر گرفته می‌شوند، مطلوب هم به نظر می‌رسند، شما همیشه می‌خواهید بیشتر و بیشتر یاد بگیرید، مگر نه؟ و اکنون همواره به آموزش دسترسی دارید. اما معنای واقعی آن این است که وضعیت شما هرگز بدرستی تأیید نمی‌شود -شما دائماً در معرض بازبینی و بررسی هستید. و این مروری عجیب و غریب از نوع کافکایی است، زیرا همه معیارهای ارزیابی با یک ابهام استراتژیک مشخص می‌شوند که ممکن است تحقق بخشیدن آنها مقدور به نظر برسد، اما در واقعیت می‌توان این تحقق را مدام به تعویق انداخت. حاصل این است که معلمان در حالت اضطراب دائمی ‌هستند - و اضطراب هم از دید کسانی که می‌خواهند ما را کنترل کنند بسیار کاربردی جلوه می‌کند.

در سطح دوم، این صرفاً یک منسک ایدئولوژیک است، چنان که آلتوسر توصیف می‌کند، بخش بزرگی از ایدئولوژی از تشریفات[12] تشکیل شده است. شما تنها عبارات را [اداء و] تکرار می‌کنید و یا به بیان پاسکال، «زانو بزن و ایمان خواهی آورد»[13].این یک گزارهٔ دوپهلو است: یعنی «زانو بزن تا بعد ایمان بیاوری»؟ یا اینکه ایمان، همان [نفسِ] عملِ زانو زدن است؟ من فکر می‌کنم هر دو، اما [این ابهام] این گمان را تقویت می‌کند که باور در سرمایه‌داری واقعاً حیاتی است. و یکی از سرچشمه های این باور، آلوده شدن زندگی عمومی ‌و خدمات عمومی‌ به این نوع افسون و زبان بیزنس است. بسیاری از مردم کاری را که باید در محل کار انجام دهند عبث و مضحک می‌دانند و می‌پرسند که چرا باید این کار را انجام دهند. [درست همین لحظه است که] با رئالیسم سرمایه‌داری مواجه می‌شوند، و پاسخ باز می گردد: «خب! می‌دانی، الان دیگر همین‌طور است. البته که ما واقعاً به این چیزها اعتقاد نداریم، اما صرفا باید با موج همراه شویم.»

این تنها چیزیست که ایدئولوژی واقعاً بدان نیاز دارد. نیازی نیست قلباً به آن معتقد باشید: تنها کاری که باید انجام دهید این است که طوری رفتار کنید که انگار به آن اعتقاد دارید. در آموزش، این [تظاهر] به عنوان بخشی از روشی که ما به مثابه هدفِ آن می‌نگریم، بسیار لازم بوده است. امروزه آموزش باید بر اساس نیازهای کسب سود تعیین شود. البته همیشه چنین گرایشی وجود داشته اما تقریباً دیگر قابل اعتراض و مخالفت نیست.

بدهی:

ابعاد متنوعی از رئالیسم سرمایه‌داری در آموزش وجود دارد، اما یکی دیگر از این ابعاد مهم، بدهی است. جالب اینجاست که بعد از صلح ساختگی (گمانم بشود چنین خطابش کنید)، پس از سال 2008، برهه‌ای که اکت پررنگی ‌از منظر برون‌ریزی خشم عمومی اتفاق نیفتاد، اولین ابراز واقعی نارضایتی، جنبش دانشجویی سال 2010 بود.

درست قبل از شروع [جنبش]، به یکی از دوستانم گفتم که قرار است به دلیل قطع بودجه تحصیلات عالی، خشم عمومی شدت بگیرد، او پاسخ داد که چنین نخواهد شد و این فقط یکجور «نوستالژی انقلابی» از سوی من است. من این داستان را نه برای ادعای بینش نبوی او، بلکه برای نشان دادن این واقعیت که دیدگاهش واقع بینانه بنظر می‌رسید میگویم -واقعاً هیچ نشانه ای از فوران چنین خشمی وجود نداشت.

اما در پایان سال 2010 خشم عمومی فوران کرد. چرا چنین شد؟ چه بحثی در مورد هزینه‌ها صورت می‌گرفت؟ واضح است که لفاظی در مورد پرداخت بدهی مضحک است، تا آنجا که هرکس می‌تواند از روابط مالی طالع‌وارِ[14] دانشگاه چیزی سر در آورد. به نظر می‌رسد تحمیل این سیستم جدید برای دولت هزینه بیشتری دارد، بنابراین کسرئ بودجه را افزایش داده است. آنها در واقع با این افزایش گسترده شهریه ها در تلاش بودند به چه چیزی برسند؟ برای من بدیهی‌ست که این نیز شکل دیگری از تولید نوعی اضطراب است -جمعیت دانشجویی هم باید به جمع بدهکاران اضافه می‌شد.

یادداشتی ممتاز از مارک بولتون در [وبسایت] پروژه چپ نو استدلال می‌کرد که بدهی اکنون مقولهٔ اجتماعیِ کلیدی‌ در سرمایه‌داری است: سرمایه لازم نیست مانند گذشته عمل کند، در عوض به ما نیاز دارد تا همواره بدهکار باشیم -[بدهکار بودن به مثابه] یک آبشخور حیاتی از سوبژکتیویته ما[ii]. [مگر] بدهی چیست؟ شکلی از تسخیر زمان و آینده. بنابراین رویارویی با دانشجویان دانشگاه در بریتانیا نمونه‌ای دراماتیک از نوعی استحاله[15]است که ما شاهد آن بوده‌ایم _تنازع بر سر استفاده از زمان.

تجربه من از دانشگاه چگونه بود؟ اولاً، یک پنی هم هزینه‌ای پرداخت نکردم، دوماً، کمک هزینه معیشتی[16] هم دریافت می‌کردم، که اگر واقعاً صرفه‌جو بودید، می‌توانستید با آن مقدار گذران زندگی کنید. به عبارت دیگر، این بازه تأمین مالی چیزی سوا از فعالیت دیوانه‌وار کار بود و این را می‌گویم زیرا اکنون کار صرفاً بدل به چیزی برای پرداخت بدهی شده است.

یادداشت بولتون علیه کتابی مضحک، با گرایش راستِ محافظه‌کار -بریتانیای آزاد گشته، بحث می‌کرد که مدعی بود بریتانیا تاکنون در زنجیر بوده، اما حالا این زنجیره‌ها گسسته شده‌اند.[iii] اما چگونه؟ با امکان سخت‌تر و طولانی‌تر کار کردن _حتی سخت‌تر از چینی‌ها، چرا که نیازمندیم کاری بسیار بهتر نسبت به آنچه تاکنون انجام داده‌ایم انجام دهیم. اما واقعیتِ «کار» این است که به اندازه کافی پول نمی‌سازد و به همین دلیل ما [همواره] بدهکار هستیم.

این دولت تلاش کرده است بدهی‌ها را اخلاقی کند. این مشابه ادعای مضحکی است که مدام مطرح می‌شود بحران ناشی از بریز و بپاش بیش از حد کارگر جدید است. (توگویی دولت به نوعی به روش عصبی-زبانی عمل می‌کند، بدین شکل که اگر چیزی را مداوم و به دفعات مکرر بیان کنید، آن وقت به حقیقت بدل می‌شود.[17]) _درست مانند فردی که به سقف کارت‌های اعتباری خود رسیده. البته، وقتی مردم تا این حد به کارت‌های اعتباری خود متکی بودند، دیگر یک شکست اخلاقی محسوب نمی‌شد، بلکه اجتناب‌‌ناپذیر بود. از همه مهم‌تر، کل اقتصاد اکنون به مردم نیاز دارد که بدهکار باشند _آنها وظیفه خود را در قبال سرمایه انجام می دهند! این وظیفه در قبال سرمایه در گذشته، حالا به عنوان دلیلی برای بهره‌برداری بیشتر از مردم، کاهش خدمات عمومی و استانداردهای زندگی استفاده می شود! می‌شد به این خندید، اگر اینقدر غم‌انگیز نبود. اما این شخصی‌سازی مضحک بدهی، که گویی یک شکست اخلاقی است، آب و نان رئالیسم سرمایه‌داری است.

نکته دیگر در ارتباط با این موضوع [افزایش زمان کار]، کاهش مقدار زمانی است که می‌توان برای اهدافی خارج از دنیای اضطراب‌آور کار صرف کرد. آن کتاب [بریتانیای آزاد گشته] نوعی تلاشی برای تحمیل چنین اضطرابی است _که در نهایت ما به اندازه کافی سخت کار نمی‌کنیم. آنچه در دولت ائتلافی [کامرون-کلگ] دیده‌ایم، تعطیلی سیستماتیک فضایی است که می‌شد از آن زمان به شکلی متفاوت استفاده کرد. این [فراغت] تأثیر زیادی بر فرهنگ داشت، چراکه در آن فضاها بود که می‌شد فرهنگ آلترناتیو را خلق کرد. بسیاری از تحولات کلیدی در فرهنگ عامه از دهه 1960 محصول فضای فراهم شده توسط دولت رفاه، مسکن اجتماعی و غیره بود. آنها به نوعی بودجهٔ غیرمستقیم برای فراورده‌های فرهنگی بودند و با بسته شدن آن فضاها، اکثریت فرهنگ بریتانیای سرمایه‌داری متاخر رو به زوال، استیصال، همانندی و تکرر قرار گرفته.

از دیگرپارادوکس‌های رئالیسم سرمایه‌داری، فراقانون‌گذاری [18] بر یادگیری در کلاس است، طوری که هرگونه انحراف از [بخشنامه ها و] برنامه های رسمی لغو و مهار می‌شود. امروز اگر از پارامترهای محدود به تمرینِ امتحان خارج شوید، خودِ دانش آموزان شکایت خواهند کرد و خواهند پرسید: «آیا این در امتحان خواهد بود؟» پافشاری و تمرکز بر غایت‌شناسیٔ کوته‌فکرانه، چیزیست که در کنار ابزارسازی آموزش[19] القا می‌شود.

البته یکی از کارهایی که مدیریت ارشد با تنظیم شهریه‌ها سعی در انجام آن دارد ایجاد شکافی بین دانشجویان و اساتید است. از آنجایی که دانشجویان هزینه‌های بیشتری را پرداخت می کنند، انتظار می‌رود که مطالبات بیشتری از اساتید داشته باشند. مدیریت [به شکلی] نسبتاً کلبی‌مسلکانه در تلاش است تا دانشجویان را به عنوان «مشتریان آزرده خاطر» که باید برای پول خود مطالبه بیشتری داشته باشند، ترغیب کند، اما مشکل اینجاست که هیچ یک از این پول های اضافی نصیب اساتید نمی‌شود. من از ارتباطی با یک مدیر ارشد در یک مؤسسه آموزش عالی اطلاع دارم که می گوید، در پی افزایش هزینه ها، «بهتر است خودمان را برای دانشجویانی که مطالبات بیشتری دارند آماده کنیم». این بدان معناست که استادان باید در ازای همان پول، کار بیشتری ارائه دهند.

همه با هم هستیم؟ [20]

چگونه تا این حد تحمیل و فشار ممکن است؟ تنها به لطف اتمسفر ایدئولوژیک رئالیسم سرمایه‌داری. همانطور که با پل میسون موافق نیستم، [بر این باورم که] رئالیسم سرمایه‌داری قطعاً شکل خود را نسبت به پیش از سال 2008 تغییر داده است و پس از آن وجهی قلدرانه پیدا کرد که می‌گفت: «یا با ما کنار می‌آیی یا اگر خوش‌شانس باشی، مفلوکی هستی که الکل[21]به دست در جوب جان خواهد داد.» [پس شرایط] از سال 2008 وجهی ناامیدکننده‌تر یافته، این همان چیزی است که در پس شعار ظاهراً فراگیر «ما همه با هم هستیم» نهفته است. به عبارت دیگر، اگر دست به دست هم ندهیم، همه با هم سقوط می‌کنیم - کاملاً متفاوت از مفهوم قبلی که «هرکس سوار نشود، زیر چرخ سرمایه له می‌شود.»[22]

بنابراین لحن رئالیسم سرمایه‌داری تغییر کرده است، اما به دلیل فقدان آلترناتیو به سرعت اقدامات خشن و سخت‌گیرانه اعمال شده است. در واقع حتی بدتر از این است، زیرا [حتی] شکل پیشین سیستمی ‌که به ما در آن القا می‌شد «جایگزینی وجود ندارد» اکنون غیر‌قابل دست‌یابی‌ست، بازگشتی به نظام سرمایهٔ قبل از سال 2008 وجود ندارد. دیگر سرمایه [هم] راه حلی برای بحران های منتهی به سال 2008 ندارد. تضمینی هم در کار نیست که بتوان به بحران کنونی پایان داد، زیرا ابزار سرمایه برای پایین نگه داشتن دستمزدها و افزایش تقاضا بدهی بود. حال اگر تامین بدهی را سخت‌تر کنید، پس چه چیزی جای آن را می‌گیرد؟ پاسخی برای آن وجود ندارد و آشکارا مدافعان سرمایه تنها در مورد آن ناراضی هستند.

تنها پاسخ آنها استراتژی ریاضت اقتصادی بوده که تا حد زیادی معلول فقدان حافظه تاریخی است، که خاطر ندارند [اصلاً] چرا دولت رفاه وجود داشته است، دولت رفاه نه از روی مهربانی و کرامت سرمایه‌داران، بلکه به مثابه «بیمهٔ انقلاب» ارائه شد تا نارضایتی گسترده به انقلاب سرایت نکند. آنها این را فراموش کرده‌اند و فکر می‌کنند می‌توانند بدون هیچ پیشامدی به حذف شبکه‌های ایمنیِ اقتصادی-اجتماعی[23] ادامه دهند. شورش‌های سال گذشته به ما نگاهی اجمالی به برخی از پیامدهای احتمالی [این حذف ها] می‌دهد.

پس چه کنیم؟ ابتدا لازم است که آنارشیست‌ها را شکست دهیم _البته با ضریبی از شوخی می‌گویم! ضروری است که بپرسیم چرا ایده‌های نئوآنارشیستی در بین جوانان و به‌ویژه دانشجویان کارشناسی تا این حد غالب است. پاسخ صریح این است که اگرچه تاکتیک‌های آنارشیستی بی‌اثرترینِ تاکتیک‌ها در تلاش برای شکست سرمایه هستند، اما سرمایه تمام تاکتیک‌هایی را که مؤثر بوده‌اند، از بین برده است و در عوض این پسمانده را رها کرده تا خود را درون جنبش نشر دهد. یک هم‌افزایی ناخوشایند بین لفاظی های «جامعه بزرگ[24]» و بسیاری از ایده‌ها و مفاهیم نئوآنارشیستی وجود دارد. مثلا در حال حاضر جدایی آنها از جریان اصلی یکی از چیزهاییست که میان ایده‌های غالب در آنارشیسم، مضر است.

به عنوان مثال، این ایده وجود دارد که رسانه‌های جریان اصلی ذاتا یکپارچه فاسد هستند. درست است که کاملاً فاسدند اما نکته اینجاست که یکپارچه نیستند. این قلمرو‌یست که در حال حاضر به‌طرز تأثیرگذاری توسط نئولیبرال‌ها کنترل می‌شود، [چون] مبارزه بر سر رسانه‌های جریان اصلی را بسیار جدی گرفتند و در نتیجه‌اش پیروز هم شدند.

از چیزهایی که من برای آن مصر هستم، ارتقا آگاهی رسانه‌ای[25] با گروهی از جوانان است _برای مثال، کانال 4 برنامه‌های ساعتی داشت که مناظره بین سه فیلسوف بود. اکنون برادر بزرگ[26] این اسلات را در اختیار گرفته است. این اسلات را زمانی سینمای هنرهای اروپایی اشغال می‌کرد، امروز برنامه‌ی Location, Location, Location آن را صاحب شده است. اگر بخواهید به تغییرات جامعه بریتانیا از نظر سیاسی و فرهنگی در سی سال گذشته نگاه کنید، هیچ نمونه‌ای بهتر از کانال 4 وجود ندارد.

چرا چنین است؟ زیرا کانال 4 در نتیجهٔ انواع تنازع در رسانه‌ها برای کنترل چیزهایی مانند فیلم ظاهر شد و مردم این موضوع را بسیار جدی گرفتند. در دهه هشتاد علاوه بر مبارزات کارگری، مبارزات فرهنگی نیز وجود داشت. هر دو با شکست مواجه شدند، اما در آن زمان به هیچ وجه مشخص نبود که شکست خواهند خورد. اگر به خاطر داشته باشید، دهه هشتاد برهه‌ای بود که انزجار عمومی[27] درباره شوراهای «Loony left»[28] بالا گرفته بود، و همچنین بیمی بر سر شبکه 4 با فعالان چپ‌گرای درست‌کار‌ش وجود داشت که گمان می‌شد می‌خواستند تلویزیون را صاحب شوند.

این بخشی از منظور من در باب آلترناتیو مدرنیته است - آلترناتیوی برای «مدرنیته» نئولیبرالی، که در واقع از بسیاری جهات تنها بازگشتی به قرن نوزدهم است. اما این ایده که فرهنگِ جریان اصلی چیزی ذاتاً مورد استفاده شده است و کناره‌گیری تنها کاری‌ است که ما می‌توانیم انجام دهیم، عمیقاً معیوب است.

در مورد سیاست پارلمانی هم چنین است. شما نباید تمام امید خود را به سیاست پارلمانی بسپارید، این کار نابسنده و عبث خواهد بود، اما در عین حال، اگر عبث می‌بود، باید بپرسید که چرا طبقه سرمایه‌دار تا این حد منابع را صرف تسلیم کردن پارلمان به مصالح خود می‌کند؟

دوم، این ایده نئوآنارشیستی که دولت به پایان رسیده است و ما اصلاً نیازی به مشارکت در آن نداریم، عمیقاً مخرب است. این طور نیست که سیاست پارلمانی به تنهایی دستاوردهای پررنگی را ارمغان آورد _اگر این‌چنین درباره‌ی کارگر جدید باور داشته باشید، درسی عینی از آنچه درحال رخ دادن است خواهد بود. قدرت بدون هژمونی _همان چیزی که کارگر جدید بود. اما این [ایده] عقیم است. شما نمی‌توانید امیدوار باشید که تنها از طریق یک سازوکار انتخاباتی به نتیجه‌ای برسید. اما به ندرت می‌توان دید که مبارزات بتوانند بدون عضویت در یک اجتماع [بزرگتر] موفق شوند. ما باید این ایده را احیا کنیم، که مبارزه هژمونیک در جامعه، در جبهه‌های مختلف به طور همزمان به پیروزی می‌رسد.

از آنجایی که جنبش‌های ضد سرمایه‌داری‌ که از دهه نود به وجود آمده‌اند، در نهایت هیچ کاری انجام نداده‌ و حتی باعث نگرانی سرمایه هم نشده‌اند _دور زدن آنها هم بسیار آسان بوده است. یکی از دلایل آن این واقعیت است که آنها [تنها] در خیابان رقم می‌خورند و سیاست‌های محل کار و امور روزمره را نادیده می‌گیرند. و این برای کارگران عادی دور از ذهن است، زیرا دست‌کم اتحادیه‌ها، با وجود تمام معایبشان، ارتباط مستقیمی‌بین زندگی روزمره و سیاست ایجاد می‌کردند. این ارتباط اکنون مفقود شده و جنبش های ضدسرمایه‌داری آن را فراهم [یا احیا] نکرده‌اند.

وفاق:[29]

به نظر من اکنون مسئله اساسی هماهنگی و وفاق است و بسیاری از بحث‌های پیرامون تمرکززایی[30] علیه تمرکززدایی، سیر عمودی علیه افقی[31]، مسئله‌ی اصلی و واقعی را مغشوش می‌کنند، که آن «مؤثرترین شکل هماهنگی علیه سرمایه» است. هماهنگی نیازی به تمرکز ندارد: نیازی نیست برای اینکه چیزها هدفی مشترک داشته باشند، متمرکز باشند. ما باید در برابر اپوزیسیون‌های دروغینی که با روایت ایده‌های نئوآنارشیستی شیوع پیدا می‌کنند، مقاومت کنیم.

بدیهی است که جنبش‌های ضد سرمایه‌داری، درست تا زمان اشغال [وال استریت]، توانسته‌اند نارضایتی را یکپارچه کنند، اما نتوانسته‌اند آن را به گونه‌ای هماهنگ کنند که سرمایه را حتی اندکی دچار اختلالات بلندمدت سازد. چه چیزی می‌تواند نارضایتی را هماهنگ کند؟ و چه چیزی می‌تواند نارضایتی آنی و موقت را به خصمی ‌پایدار بدل کند؟ عدم پایداری این تضادها بخشی از چالش آن‌هاست. از دیگر مشکلات آنها که رفیق من، جرمی‌گیلبرت[32]، مطرح کرده، نداشتن حافظه سازمانی است. اگر چیزی شبیه به ساختار حزبی ندارید، پس حافظه سازمانی هم ندارید و اشتباهات مشابه را بارها و بارها تکرار می‌کنید.

مدارا با شکست از سوی ما بسیار است. هربار که این جمله بکت[33] را می‌شنوم، از کوره در می‌روم: « تلاش کن، [دوباره] شکست بخور، این‌بار اما بهتر». چرا ما حتی به چنین عباراتی فکر می‌کنیم؟ فخری در شکست وجود ندارد، ولو اگر برای موفقیت تلاش کرده باشید شرمی ‌هم ندارد. به جای [قبیل] شعار[های] احمقانه، باید از خطا‌های خود درس بگیریم تا دفعه بعد موفق شویم. ممکن است احتمالات به گونه‌ای رقم بخورند که ما باز هم شکست بخوریم، نکته اما این است که هوش جمعیمان را افزایش دهیم. [پیروزی] اگر به یک ساختار حزبی از نوع قدیمی نیاز نداشته باشد، دست‌کم به گونه‌ای نظام وفاق و حداقلی از حافظه [34] نیاز دارد. سرمایه از این هماهنگی برخوردار است و ما نیز به آن نیاز داریم تا با آن مقابله کنیم.


پانویس مترجم:

[1] Attitude: شیوه مواجهه با چیزی

[2] Paul Mason: ژورنالیست و محقق بریتانیایی

[3] New Labour

[4] Social decomposition

[5] Just-in-time

آکسفورد: سیستم تولیدی که در آن مواد یا اجزاء بلافاصله پیش از نیاز تحویل داده می‌شود تا هزینه‌های ذخیره‌سازی به حداقل برسد.

[6] «چماق و هویج» به سیاست ارائه تشویق و تنبیه برای گرفتن رفتار مطلوب از طرف مقابل اشاره دارد. یا به عبارتی به معنی سیاست تهدید و تحبیب به کار می‌رود.

[7] Antagonism

[8] پست سلطنتی بریتانیا که در سال ۱۵۱۶ تاسیس شد.

[9] دورهٔ ده سالهٔ رهبری Tony Blair بر حزب کارگر بریتانیا.

[10] رویه ها و قوانین تحمیل شده بر سازمان های بخش دولتی و خصوصی که منجر به کند شدن خدمات‌رسانی می‌شود.

[11] The return of the repressed:

بازگشت امر سرکوب شده فرآیندی است که در آن عناصر سرکوب‌شده، که در ناخودآگاه محفوظ مانده‌اند، تمایل دارند دوباره در خودآگاه یا در رفتار به شکل «مشتقات ناخودآگاه» ثانویه و کم‌وبیش غیرقابل تشخیص ظاهر شوند.

[12] داشتن جنبه‌ای پیچیده و کابوس‌وار، عجیب یا غیرمنطقی.

[13] rituals

[14] Kneel and you will believe:

بلز پاسکال (۱۶۲۳-۱۶۶۲) در صفحه ۲۵۰ رسالهٔ اندیشه ها می‌نویسد: «برای طلب هر چیز از خدا، باید ظاهر را به باطن ملحق کرد، یعنی باید زانو زد، با لب دعا کرد ... تا آن انسان مغرور که خود را تسلیم خدا نمی‌کرد، اکنون مشمول او شود...» بنظر نمی‌رسد عین این گزاره توسط پاسکال بیان شده باشد، آلتوسر در ایدئولوژی و دستگاه‌های ایدئولوژیک دولت پیش از پرداختن به این گزاره ذکر می‌کند: «پاسکال کم و بیش چنین می‌گوید...»

[15] Necromantic

[16]switch-around

[17] maintenance grant

[18] Hyper-regulation

[19]super-instrumentalisation of education

[20] In It Together?

عنوان بخشی از گزاره We're All In This Together به معنای «همه با هم در این (مخمصه) هستیم» است، لفظی فراگیر شده برای تحکیم هم‌بستگی.

[21] Meths

[22] “Who does not come on board will just be crushed beneath the juggernaut of capital.”

بنگرید به Juggernaut

[23] Social safety net

[24] ‌Big Society

[25] Media consciousness-raising

[26] شخصیت رمان ۱۹۸۴ جورج اورول، استعاره از نظام انتظامی-کنترلی حاکم بر زندگی مردم.

[27] Moral Panic

[28] Loony left

به معنای تحت الفظیٔ «چپ احمق»، اصطلاحی تحقیرآمیز در بریتانیا برای توصیف کسانی که از نظر سیاسی چپ افراطی هستند.

[29]Coordination

[30]Centralisation

[31] Top-down versus horizontal

[32] Jeremy Gilbert

[33] Samuel Becket

پیوست‌ها:

[i] Weekly Worker, (1 November 2012)

http://weeklyworker.co.uk/worker/936/mark-fisher-not-failing-better-but-fighting-to-win/

[ii] Mark Bolton, “Work isn’t working”, New Left Project, (31 August 2012), http://www.newleftproject.org/index.php/site/article_comments/work_isn

[وبسایت New left project در سال ۲۰۱۵ پایان فعالیت خود را اعلام کرد:

https://www.opendemocracy.net/en/opendemocracyuk/sad-farewell-new-left-project-closes/]

[iii] Kwasi Kwarteng, Priti Patel, Dominic Raab, Chris Skidmore and Elizabeth Truss, Britannia Unchained: Global Lessons for Growth and Prosperity, (Palgrave Macmillan, 2012)

لیبرالیسممارک فیشرسوسیالیسمسرمایه‌داریرئالیسم سرمایه‌داری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید