مجموعه نوشته‌های ع.ب
مجموعه نوشته‌های ع.ب
خواندن ۱۰ دقیقه·۱۰ ماه پیش

من علی هستم

گاهی به این فکر می‌کنم چطور بیست سال حرف نزده. اون هم بیست سال اول زندگیش. از پس کاراش چطور بر میاد؟

بیست و دو سال.

همون. بیست و دو سال. آخه چطور ممکنه؟

خب، شاید بشه گفت هر کسی سرنوشت خودش رو داره. از پس کار‌و‌بارش هم بر میاد. مگه ندیدی؟ همیشه خودکار و دفترچه همراهشه. هر چیزی که بخواد بگه رو روی کاغذ می‌نویسه. برای من این عجیبه که می‌تونه بنویسه، یعنی عملاً می‌تونه حرف بزنه؛ فقط زبون نداره.

مدرسه رو هم همینطوری گذرونده؟

آره، با همون کاغذ و خودکار مدرسه رو هم طی کرده. از این نظر با بقیه بچه‌ها فرقی نداره.

تو می‌دونی دقیقاً چه اتفاقی براش افتاد که اینجوری شد؟ من از یکی شنیدم انگار بیماری ژنتیکیه.

نه، ژنتیکی نیست. قبلاً با مادرش صحبت کردم. انگار بچه که بوده شدیداً از یچیزی می‌ترسه. بعداً که بزرگ میشه و کم کم وقتش میشه که مثل بقیۀ بچه‌ها شروع کنه به حرف زدن می‌بینن حرف نمیزنه. اولش فکر‌ می‌کردن که دیرتر از بقیه به حرف میاد. آخه طبیعیه. بعضی از بچه‌‌ها دیرتر به حرف میان. دختر خودمم همین شد ولی الان مثل بلبل حرف میزنه. اما اون انگار دیگه نتونست حرف بزنه.

دنبال دوا و درمون نرفتن؟

چرا، رفتن. کلی دکتر مختلف رفتن و در نهایت گفتن احتمالاً بخاطر همون اتفاقیه که توی بچگیش افتاده.

مگه چند سالش بود؟

سه سال؟

آخه بچه سه ساله مگه عقل داره که از چیزی بترسه؟

آدم برای ترسیدن عقل نمی‌خواد.

***

در ایستگاه اتوبوس این بار فضا غمگین بود تا عاشقانه. کار همیشۀ‌شان این بود که بعد از گشت‌وگذار در شهر، در ایستگاه اتوبوس منتظر بنشینند و تا زمانی که اتوبوس شماره 7 برسد با هم صحبت کنند. آنگاه سارا با اتوبوس به سمت خانه می‌رفت و او باقی ماندۀ راهش را پیاده تا خانه گز می‌کرد. از هر دری حرف می‌زدند. انگار همیشه موضوعی بود که در موردش با هم حرف بزنند و غالباً همۀ این‌ها با عشق و علاقه‌ای که بینشان بود همراه می‌شد. آن شب اما سارا به کاغذی که در دست داشت زل زده بود و غصه می‌خورد. سارا دختر خوب و زیبایی بود و او از اینکه معشوقش بود خرسند بود. آرزوی پسرهای زیادی بود که با دختری مثل سارا آشنا شوند. او گاهی با خود به این فکر می‌کرد که از بین این همه آدم، سارا چطور از او خوشش آمده است.

حال که هردویشان بیست و چند سالی داشتند به این فکر افتاده بود که او جلوی پیشرفت سارا را گرفته و به فکر قطع رابطه با او افتاده بود. آن شب در ایستگاه اتوبوس بر روی تکه کاغذی این و چندین خط و دلیل و منطق آورده بود که چرا باید این رابطه را تمام کنند. سارا از این موضوع خوشش نیامده بود، چون او را دوست می‌داشت. چند دقیقه‌ای که گذشت سارا شروع به حرف زدن کرد.

می‌دونم چرا این تصمیم رو گرفتی؟ فکر می‌کنی چون نمی‌تونی حرف بزنی با بقیه فرق داری یا از اونا کمتری. ولی اینجوری نیست. اتفاقاً تو خیلی خوبی. کسی نمی‌تونه مثل تو بنویسه. مگه تا الان من اعتراضی کردم یا بهت حس کمبود دادم. نه! اجازه نمی‌دم این کار رو بکنی. تو حق نداری برای خودت ببری و بدوزی. منم این بین حق دارم و دارم بهت می‌گم که همینطور که هستی دوستت دارم و حق نداری همچین تصمیمی بگیری. مطمئنم خودتم از ته دلت این نمی‌خوای. مگه نه؟

از این برخورد سارا دلگرم شده بود. اما خودش را آماده کرده بود. اگر اتفاق دیگری می‌افتاد و سارا مخالفتی نمی‌کرد هم از او ناراحت نمی‌شد. در جواب سارا تنها کاری که کرد زل زدن به چشمان او بود.

اتوبوس شماره 7 به ایستگاه رسید.

***

به خانه که رسید طبق معمول لباس‌هایش را عوض کرد. به طوطی‌هایش غذا داد و آبی به دست و صورتش زد. مادر برای صرف شام صدایش کرد و او هم سر میز نشست و به پدر که تازه از سرکار برگشته بود با سر سلام داد. چند دقیقۀ اول به صحبت‌های همیشگی مادر و پدر در مورد مسائل محیط کار گذشت.

او مشغول خوردن بود و طبق معمول فقط یک جفت گوش بود که خواسته و ناخواسته حرف‌های دیگران را می‌شنید. مشغول ور رفتن با غذای توی بشقابش بود که مادر دستش را روی دوست او گذاشت و این باعث شد تا سرش را بالا بگیرد. مادر لبخندی به او زد و گفت که پدرش برای او خبرهای خوبی دارد.

امروز سر کار شنیدم که یه دکتر جدید داره برای مدت محدودی به اینجا میاد. شنیدم که کارش خیلی خوبه و خارج از کشور تحصیل کرده. با منشیش صحبت کردم و قرار شد یه قرار ملاقات برامون در نظر بگیرن.

مادر با لبخند به صورت پدر نگاه می‌کرد و حرف‌های او که تمام شد به او چشم دوخت. انتظار داشت که او را هیجان زده ببیند اما او هیچ واکنشی نشان نداد. انگار که اصلا حرف‌های پدر را نشنیده بود. مادر کمی تو ذوقش خورده بود.

چرا خوشحال نشدی؟ اگر این دکتر واقعا اونقدر کارش خوب باشه شاید بتونه همه چیز رو عوض کنه.

عوض کردن همه چیز تنها یک معنی داشت. اینکه او بتواند باز حرف بزند. پیش‌تر که امیدی داشت از این موضوع خوشحال می‌شد اما پس از گذشت این همه سال به نوشتن حرف‌هایش بر روی کاغذ و نشان دادن آن به دیگران عادت کرده بود. یکجورهایی دوست نداشت این وضعیت تغییر کند. شاید هم دیگر امیدی به تغییر نداشت. تنها در جواب شوق مادر سری به نشانۀ مخالفت نشان داد اما مادر منظورش را نفهمید و گفت یعنی چه؟

او هم برایشان بر روی تکه کاغذی نوشت که دیگر از این همه دکتر و دوا و درمان خسته شده و امیدی به تغییر ندارد و بهتر است پدر و مادر پولشان را خرج این همه چیزهای الکی نکنند. بعد بلند شد و به اتاقش رفت.

سر میز شام پدر هم گویا از این واکنش ناراحت شده بود اما سرش را بالا گرفت.

من دلم روشنه که این دکتر فرق می‌کنه. خیلی تعریفش رو شنیدم. مطمئنم می‌تونه یکاری بکنه.

آره منم همینطور فکر می‌کنم. فکر می‌کنی اگه بتونه حرف بزنه اولین جمله‌ای که می‌گه چیه؟

نمی‌دونم. میدونی به نظرم پسر خوبیه. شاید اول از همه بخاطر این همه زحمتی که توی این بیست سال براش کشیدیم ازمون تشکر کنه. شاید هم بگه دوستتون دارم.

شاید. شایدم بگه عاشقتونم. تو اینطور فکر نمی‌کنی؟

چرا. بنظرم همچین چیزی بگه. واقعاً چه چیز دیگه‌ای میخواد بگه؟

***

در حینی که پدر و مادر در آشپزخانه مشغول پیشبینی آیندۀ نیامده بودند او داشت به سارا پیام می‌داد. از این خوشحال بود که در قرن 21 زندگی می‌کند. تنها کاری که لازم بود انجام دهد این بود که تلفن همراهش را بردارد و به سارا پیام بدهد. برای سارا از این دکتر جدید گفته بود و ناامیدی‌اش از جواب گرفتن و سارا هم کلی به او امید داده بود و ابراز امیدواری کرده بود.

او رفت که بخوابد. سارا در اتاقش به صفحۀ تلفن همراهش خیره شده بود. عکس خودش و او روی صفحه بود و هر دو داشتند از ته دل لبخند می‌زدند. دستش را به صورت او می‌کشید و با خودش فکر می‌کرد که اولین چیزی که او خواهد گفت چیست؟

شاید به سارا می‌گفت که چقدر دوستش دارد و چقدر قدردان این است که سارا در هر شرایطی در کنارش بوده و هیچوقت به او احساس کمبود نداده. سارا مطمئن بود. باید همین می‌شد. باید به او می‌گفت دوستت دارم.

***

راستی در مورد این دکتر جدید شنیدی؟

کدوم دکتر؟

امروز رفته بودم مدرسۀ بچه‌ها و از یکی از معلما شنیدم که یه دکتر جدید اومده. همه کلی تعریفش رو می‌کردن. فکر می‌کنی اولین کسی که قراره بره پیشش کیه؟

می‌تونم حدس بزنم. به نظرت امیدی هست؟

نمی‌دونم. معلمشون که خیلی امیدوار بود. داشت با کلی افتخار تعریف می‌کرد که درس دادن به کسی که نمی‌تونه خیلی راحت حرف بزنه و همیشه کلی وقت کلاس رو می‌گرفته که چند کلمه روی کاغذ بنویسه چه کار سختی بوده و مطمئن بود که یکی از اولین جملاتی که میگه در مورد تشکر کردن از همچین معلم با پشت‌کاریه. با کلی غرور داشت می‌گفت که امکان نداره چیز دیگه‌ای بگه. مطمئناً اول از همه از معلمش تشکر می‌کنه.

***

دکتر برگه‌های آزمایش او را در دست داشت و با نگاهی متفکرانه به اعداد ارقام ضبط شده روی آن‌ها نگاه می‌کرد.

خب گفتید بقیه دکترها بهتون چی گفتن؟

مادر سریعاً در جواب دکتر گفت که از دست دیگر دکترها کاری برنیامده و همه گفته‌اند که احتمالاً دلیل این اتفاق ترسیدن او در بچگی بوده.

دکتر هم دستی به ریشش کشید و گفت که همۀ آن‌ها در اشتباه هستند و در خارج متدهای درمانی بسیار به‌روزتری هست و نیاز به عکس برداری از سر او است.

چند هفته بعد با عکس‌های مغز او نزد دکتر رفتند و او عکس‌ها را برانداز کرد. قسمتی از مغز او، البته عکس مغز او، را با خودکار سر جیبش نشان داد و گفت این بخش‌های مغز مسئول حرف زدن ما هستند و بنا به دلایلی این بخش‌های مغز او تنبل شده‌اند. البته اول این را نگفته بود. اول کلی اصطلاح تخصصی و پزشکی به کار برده بود تا کاربلد بودن خودش را نشان بدهد. او زمانی که دکتر داشت حرف می‌زد با خودش به این فکر می‌کرد که انگار دکتر می‌خواهد توانایی حرف زدن خودش را به رخ بکشد و کمی از این افکار مشوش و عصبی شده بود. دکتر هم که فهمیده بود چیزی از حرف‌هایش نمی‌فهمند به بیانی ساده‌تر همه چیز را توضیح داد.

در اخر هم حرف از عمل جراحی‌ای زده بود که قرار بود این بخش‌های مغز او را باز به فعالیت وا دارد و او می‌تواند بالاخره حرف بزند.

***

عمل جراحی موفقیت‌آمیز بود و او در یکی از اتاق‌های بیمارستان بر روی تختی بیهوش بود. پدر و مادر بالای سر او نشسته بودند و منتظر بودند تا او به هوش بیاید.

دکتر وارد اتاق شد تا سری به او بزند و یکسری از معاینات لازم را انجام دهد. با ورود دکتر پدر و مادر از جای خود بلند شدند و پدر به سمت دکتر رفت.

کی به‌هوش میاد جناب دکتر؟

تا چند ساعت دیگه به‌هوش میاد. نگران نباشید.

کی می‌تونه حرف بزنه؟

خب نمیشه قطعی گفت. اما خب به این سرعت هم نمی‌تونه حرف بزنه. باید چند هفته از عمل بگذره تا مشخص بشه.

دکتر از اتاق خارج شد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت تا پروندۀ بیماران را تحویل بدهد. یکی از پرستاران با لبخندی به او گفت که شنیده چه جراحی بی‌نظیری انجام داده و از دکتر پرسید که چه حسی دارد؟

خب جراحی دشواری بود. تا به حال کسی رو ندیده بودم که بتونه عملی به این دشواری انجام بده؛ اما خب جای نگرانی نیست. به خوبی از پسش بر اومدم.

تبریک می‌گم آقای دکتر. واقعاً کار بزرگی کردید. فکر می‌کنید اولین جمله‌ای که میگه چیه؟

بعد از بیست و چند سال حرف نزدن و رفتن پیش چندین دکتر و خرج کردن کلی پول من کاری کردم که باز بتونه حرف بزنه. فکر می‌کنم اگر قرار باشه اولین جمله‌ای هم در کار باشه از من تشکر کنه. انگار بهش جون دوباره دادم. اگر قرار نباشه اولین جمله‌ش این باشه پس قراره چی بگه؟

حق با شماست آقای دکتر. واقعاً زندگیش رو تغییر دادید. باید اولین جمله‌ش همین باشه.

***

چندین هفته پس از عمل در مطب دکتر نشسته بودند و دکتر در حال انجام دادن معاینات نهایی بود. انگار همه چیز خوب پیش رفته بود.

خب پسر حالت چطوره؟

بر روی کاغذ: «خوبم».

این مدت تلاش کردی که صحبت کنی؟

مادر به میان کلامشان پرید.

آره آقای دکتر. کمی تلاش کرد ولی خب فقط کمی صداهای نامفهوم از خودش در آورد.

خب طبیعیه. بیست سال پسر شما حرف نزده و قرار نیست به این راحتیا شروع کنه به حرف زدن. زمان می‌بره. ببین پسر جان عملت موفقیت آمیز بوده و این بار بر خلاف همیشه پول‌هایی که خانواده‌ت خرج کردن حروم نشده. حالا ازت می‌خوام که تلاش کنی و اولین جمله‌ت رو بگی.

***

شش جفت چشم به دهان او دوخته شده بود. انگار تمام عالم متوقف شده بود تا او اولین جمله‌اش را بعد از بیست و چند سال بگوید. پدر و مادر منتظر تشکر او بودند و دکتر خودش را آماده کرده بود تا پس از تشکر پسر نطق عالمانه و در عین حال فروتنانه‌ای بکند.

سارا می‌دانست که اولین جملۀ او را از دست داده اما مطمئن بود یکی از اولین جملات او مال سارا است.

او اما کمی ترسیده بود. آیا واقعاً می‌توانست چیزی بگوید. انرژی‌ای در گلویش حس می‌کرد. انگار کلمات بودند... آری... کلمات بودند. منتظر بیرون آمدن. ذوق زده شده بود. آماده بود تا اولین جمله‌اش را، اولین کلماتش را بگوید.

از میان بی‌نهایت جمله‌ای که در جهان وجود داشت او تنها سه کلمه گفت.

من علی هستم.

پدر مادرداستانداستان کوتاهرماننویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید