سی سالگی
سی سالگی
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

سردرد

سردرد همیشه عضو ثابت زندگیِ ما بوده، یکی از نشانه‌های بزرگ شدنمان. از وقتی یادم می‌آید، همیشه بهانه‌هایی برای سردرد داشتن داشته‌ام. مشغله‌ی زیاد، بی‌خوابی، استرس یا سرماخوردگی و ... . دوای سردرد همیشه چای، قهوه یا حداکثر یک قرص مسکن بوده. تنها باری که سردرد را جدی گرفتم به اصرار همسرم بود که نتیجه‌اش دیدن یک دکتر مغزواعصاب در تهران و تجربه‌ی بدِ رفتن داخل تونلِ تنگ MRI بود. جواب همان‌طور که انگار همه مطمئن بودیم، عادی بود و این شد که سردرد همان اهمیت اندک خودش را هم برایم از دست داد.

سال‌های بعد از مهاجرت، به جرات متفاوت‌ترین و عجیب‌ترین سال‌های زندگیِ من بودند. تغییرات ناگهانی و بزرگ، استرس‌های شدید و نگرانی‌های خیلی جدی. اتفاقات خیلی خوب، بعد از روزهای خیلی ترسناک و سخت. به دنیا آمدن دخترم که همه‌ی امیدمان به زندگی شد، همراه بود با روزهای طولانی و طاقت‌فرسا برای همسرم و من. سردرد در هیچ‌کدام از این روزها من را تنها نگذاشت. گاهی کمتر و گاهی بیشتر، اما چاره هم‌چنان قهوه و به ندرت قرص مسکن بود.

از بیش‌تر از یک سال پیش، سردردهای هنگام اضطراب با خودشان یک حس دیگر هم می‌آوردند، کرختیِ دست و پا. کرختی هم حسِ غریبی نبود، همه تجربه‌اش را بعد از خستگی یا کار زیاد داشته‌اند. ولی کرختی در آن روز‌ها بیشتر خودش را نشان می‌داد. طولی نکشید که فهمیدم کرختی را در سمت چپ بدنم بیشتر احساس می‌کنم. باهوش‌تر از آن بودم که بدانم یک جای کار اشتباه است، و ترسوتر از آن که بخواهم خیلی پیگیرش شوم. چند ماه با آن کنار آمدم، اما ناراحتی‌ها هم‌چنان ادامه داشتند، کرختی‌ها جدی‌تر و شبیه به ضعف شدند. گاهی مطالعه‌ای درباره‌ی نشانه‌هایم می‌کردم و می‌دانستم شبیه به مشکلات سیاتیکی هستند، اما از یاد‌‌آوریِ مشکل سیاتیکِ مادرم به وحشت می‌افتادم. روی روزهای خوبی که حالم بهتر بود تمرکز می‌کردم تا فکرهای ترسناک را فراموش کنم. هرروز ارتباط‌هایی بین نشانه‌ها با خستگی، استرس و ورزش‌نکردن کشف می‌کردم و زمان را می‌گذراندم.

در چند ماهِ گذشته نشانه‌های بیشتری نمایان شدند و اصرار دوباره‌ی همسرم باعث شد به دیدن یک دکترِ عصب‌شناس بروم. مطب قدیمیِ دکتر، کاغذدیواری‌های کهنه، منشی‌های بدون لبخند و فرم‌های فوتوکپی گرفته‌شده، من را یاد دکتر رفتن‌های زمان بچگی می‌انداختند. نتیجه‌ی تست‌های سرپاییِ دکتر توصیه به ورزش کردن بیشتر، صبر کردن و تماس با دکتر در صورت تغییر کردن نشانه‌ها بود. ترسم باعث می‌شد از تشخیص دکتر احساس خوش‌حالی کنم.

آرزوی کودکی‌ام بیست‌ساله‌شدن بود، سی‌سالگی را حتی در خواب هم نمی‌دیدم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید