دیدن مادرم بعد از بیشتر از سهسال من را در هپروت عجیبی بردهاست، گذرزمان مثل همیشه حس نمیشود. فقط سهروز گذشته است و نمیخواهم تمام دلتنگیم را در همان چند روز اول رفعکنم. میخواهم ساعتها برایم حرف بزند و برایش حرف بزنم، از همهی چیزهایی که در این سهسال و اندی به آنها و ما گذشتهاست.
از خواب پریدن با هیجان زیاد و بدنِ خیس از عرق اتفاق غریبی برای من نیست. اینبار اما حال بدتری دارد، نمیدانم چه چیزی در ذهنم میگذرد که سعی میکنم از پلهها پایین بروم. شاید میخواهم بقیه را با روشن کردن چراغ بیدار نکنم. میان پلهها، احساس میکنم در حال از دست دادن کنترلم روی حرکاتم هستم. احساس خطر میکنم، خطرِ سقوط. سعی میکنم با صدایی که بهاندازهی بیدار کردن همسرم بلند و بهاندازهی بیدار نکردنِ بقیه کوتاه است صدایش کنم. ساااارااا ... .
چند مرد قویهیکل و غریبه دست و پایم را گرفته و مرا جایی میبرند، سعی میکنم با تمام قدرتم از دستشان فرار کنم. شبیه کابوسی وحشتناک است، اما نه یک کابوس معمولی. خوابم میبرد. باز بیدار میشوم، مردهای غریبه همچنان بیرحمانه در حال بردن من هستند. ناگهان مادرم یا همسرم را دور ایستاده میبینم، کمک میخواهم. به شدیدترین شکلی که میتوانم تقلا میکنم، بیفایده است. خوابم میبرد. ناگهان نور پارکینگ خانه را در شب میبینم. کوچه انگار خیس است، باران میآید؟ رقص نورهای رنگی چشمانم را عجیب آزار میدهند. خوابم میبرد.
چشمانم را باز میکنم، این بار کمی آرامتر، روی تختی در اتاقی کوچک اما نورانی خوابیدهام، مردی قویهیکل بالای سرم نشسته و سعی میکند تکان نخورم. ناخودآگاه سعی میکنم از جایم بلند شوم، اجازه نمیدهد. هرچه میپرسم کجا هستم جوابهای نامفهوم میدهد. تازه چشمم به بیرون میافتد، در خیابان هستم. چیزی مثل پتک در سرم صدا میدهد، من در آمبولانس هستم. چرا مرد کنار من عصبانی به نظر میرسد؟ از او میپرسم "کجا داریم میریم؟". باز هم جوابی نامفهوم میدهد. کمکم همهچیز بیشتر برایم روشن میشود، حالم خوب نبود، میان پلهها بودم، خوابیدم و حالا اینجا. اما چرا؟ کمکم حرفهای نامفهوم مرد معنا پیدا میکند. شروع به فهمیدن انگلیسی حرفزدن او میکنم. کبودی بزرگ روی دستش را نشانم میدهد، میگوید من گازش گرفتهام. به فارسی عذرخواهی میکنم و او با کمی عصبانیت میگوید که فقط انگلیسی متوجه میشود. من گیجتر از این حرفها هستم، طول میکشد تا بتوانم به انگلیسی جوابش را
بدهم.
آمبولانس میایستد و درهای آن باز میشوند، چند مردِ دیگر منتظر ما هستند. فضا برایم آشناست، همان بیمارستانی که یک سال پیش دخترم در آن بهدنیا آمد. تازه متوجه میشوم لباس زیادی به تن ندارم و همانهم خیس از عرق است. پایم درد شدیدی میکند و زبان و دهنم میسوزد، به نظر زخمی شدهباشند.